کوروش کرمپور
آقای "کوروش کرمپور"، شاعر، معلم و روزنامهنگار اهل آبادان، است، که اشعارش به گویش آبادانی میسراید، و با شعرهایش در میان مخاطبینش خصوصا در استان خوزستان، جایگاه ویژهای یافته است.
کوروش کرمپور
آقای "کوروش کرمپور"، شاعر، معلم و روزنامهنگار اهل آبادان، است، که اشعارش به گویش آبادانی میسراید، و با شعرهایش در میان مخاطبینش خصوصا در استان خوزستان، جایگاه ویژهای یافته است.
او صاحبامتیاز و مدیر مسئول و سردبیر سابق هفتهنامهی «یادگاری»، است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ کتابشناسی:
- ولد زن ، ۱۳۸۰
- صادره از آبادان ، ۱۳۸۳
- پروردگارا ایران را به خاطر بسپار
- روشنای آیه تاریک
- ذکر
- نمکخون
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[نگهبان آبها]
حتمن بادها برای نیزارها خبری بردهاند
که من با دو شاخ بزرگ و من با دو چشم بزرگ
از چولانها بر میخیزم
حتمن بادها برای آبها خبری بردهاند
که من با دو شاخ بزرگ و من با دو چشم بزرگ
از شط بیرون میزنم.
گاومیشی با شاخی شکسته
که قبلن قلبم بود
در چشمم قطره اشکیست از قدیم
که خاطرهای از آبادان را در خودش تکان میدهد
تا در برابر شما به خاک نیفتد
که ظهر بود و تابستان و ملخ مرده بود و یکی سنجاقک
روی شاخ شکستهی من
زیبایی ظهر را
در آبادان سال ۱۳۶۸ ادامه میداد
خانههایی که جنگ
درهای آنها را باز گذاشته بود و رفته بود
و کودکانی که صداهایشان
در درها دیوارها ترکشها تَرَکها
ما گاومیشهایی جوان بودیم در جوانی خرابهها
وقتی که شاخهایمان در جستوجوی پسرعموهایمان
در ویرانهها فرو میرفت
در تانکهای زنگزده فرو میرفت
در پلیتهای پالایشگاه فرو میرفت
و بویلرها را با کتفهای درشتمان در جستوجوی کارگران کنار میزدیم
و شاخهایمان در بشکههای آب شور فرو میرفت
گاومیشی هستم با شاخی شکسته ایستاده روی دو پا
با پستانی بزرگ در دو لنگم
شاخ میزنم به گیت: «به فرزندان رشید من کار بدهید»
و شاخهای ما در تانک فارم فرو میرفت
گاومیشی که در پرسپکتیو دکلهای برق
شاخ شکستهاش را به کنار پلیت میکشد و دور میشود
ما شاخهایی بودیم که میشکستیم و تیزتر
چشمهایی که میگریستیم و چشمتر
قلبهایی که میشکستیم و قلبتر
من سُم دادهام برای جنگ
من شاخ دادهام برای جنگ
و مردان خط مقدم از سینهی من شیر نوشیدهاند
که غضروف ذوب کردهام در تابستان سوزان به زانوی آبادان
و اگر نبود ترکشی که در مهرههای گردنم گیر کرده است
انقلاب را از اینسوی خیابان به آنسوی خیابان
با شاخ شکستهام میترساندم
با تاریکیهای بدنم
با بدن تاریکم
شبی شدم در شب
شبی علیه شب
با شاخهایم خون
چشمانم امید رزمندگان بود
شاخهای من در دستان کشاورزان باد
شاخهای من در دستان رزمندگان مجروح باد
شاخهای من در دستان شاعری باد که هر دو شاخ مرا در لین یک احمدآباد بالا گرفته است
شاخهای من در دستان کارگران پالایشگاه
معلق باد شاخهای من در آسمان شهر
معلق باد شاخهای من در آبهای اروند
ایستاده باد سُمهای من در ساحل اروند
شاخهای من در دبیرستان ابنسینا ادبیات درس بدهند
گلهی گاومیشها
سُمهایشان گیر کرده در آسفالتهای تابستان
شاخهایشان گیر کرده در ریزگردها
دهانها بسته
چشمهایشان ریز شده در ریزگردها
گاومیشها
گاومیشهای جنگ
گاومیشهای پس از جنگ
من در مسیر اولین گلولهای که به سمت آبادان میرفت
جوانیام را به یاد میآورم
و از گردنم به اطراف چرخیدم
جوان بودند آبها جوان بودند آفتابها
در صبحی با تلألؤ چولانها
من در مسیر اولین گلولهای که به سمت آبادان میرفت
از شاخهایم پیر میشدم
بادها برای مرگ خبری بردهاند
که من با دو شاخ بزرگ
و من با دو چشم بزرگ
در عکسی تیر خورده ظهور میکنم در حلقهی خون
در اتاقی تاریک در بدنی شب
و ارواح گاومیشها در روح عکس
گردن میچرخانند به صلابت به آبادان
و دیدم که گاومیشها به چنگک قصابان آویزان بودند
و باد تکانشان میداد به سمت عشق
و عکس به ظهور خودش در مرگ ادامه داد
بادها برای نخلها خبری بردهاند
که گیسو پریشانند خواهران گیاهی من
پس با دو شاخ بزرگ با دو چشم بزرگ
به آنسوی اروند زل زدم
در مه در ریزگردها
راهها را در میدان مین من باز کردم
قصابان یاران مرا از چنگکها آویزان میخواستند
آبادان را ما آزاد کردیم
قصابان آبادان را از چنگکها آویزان میخواستند
جوان بودم از تشنگی
جوان بودم از خشم
مرا به آسفالت میکشیدند از شاخ بزرگم
و تصویری قدیم از آبادان در برابر من بود
و کارگران نفت با پیراهنهایی سفید بر تن
برای وطن
تشنه بودم و شط شور بود
نیزارها شور بود
لین یک احمدآباد شور بود
بیرون بزنند شاخهای من از احمدآباد
بیرون بزنند شاخهای من از دوچرخههای بیست و هشت
بیرون بزنند شاخهای من از دروازههای شهر
بیرون بزنند شاخهای من از دستهای مردم
تیر مشقی در گوش میزدند
و تصویری قدیم از آبادان در برابر چشم من بود
با قنداق تفنگ به پیشانی میزدند
و تصویری قدیم از آبادان در برابر چشم من بود
میخواستم گردن بچرخانم به تو نگاه کنم
دستی از آبادان شاخ مرا گرفته بود
میخواستم با گوشهچشمی که برایم مانده بود به تو نگاه کنم
از نگاههای ما رد میشدند موتور هونداها
ضد نورها
میخواستم به تو نگاه کنم مرا میبردند به میدان مین
ماغ کشیدم از درد
ماغ کشیدم از درد
و گلولهای در گردنم کمانه کرد
از گوشهچشمی که برایم مانده بود
دیدم که انقلاب به انقلاب تن داد
و گاومیش ها از پیشانی به خاک افتادند
اشک در چشمان گاومیشان
و خون از چنگکها
در سینهی آبادان
میخواستم به تو نگاه کنم
انفجارها صحنه را تکان میدادند
میخواستم به صدایِ صدای تو گوش بدهم
انفجارها صداها را تکان میدادند
موتور هونداها...
تک تیرها...
نورها...
ضد نورها...
شعارها...
گریهها...
خونها...
مردمها...
احمدآبادها...
جمشید آبادها...
میدان طیبها...
امیریها
موتور هونداها ...
صداها...
گلولهها...
چماقها...
من این شاعر را قبلن جایی دیدهام
من این چماق را قبلن جایی دیدهام
شب بود و تنم ادامهی تاریکی
من اللهاکبرم
شاخ حملهی شبِ بدنم هستم
پیشانی بزرگ من دفاع من بود از شهر
بادها برای خاکسترها خبری بردهاند
که من با دو شاخ بزرگ سوخته
و من با دوچشم بزرگ سوخته
بر میخیزم از جزغالهی انسان و گوزن
من سم دادهام برای جنگ
من شاخ دادهام برای جنگ
گوزن دادهام برای انقلاب
احترام بگذارید
به قطره اشکی در چشم بزرگ گاومیشی از آبادان
که چنان در خویش میغلتد تا در برابر شما به خاک نیفتد
تمام این شعر
با یک چشم گاومیش سروده شد
چشم دیگر من
ناموس من بود.
(۲)
[پنکه انگلیسی]
پنکه
یه پنکه انگلیسی
که آویزونه از زمین وُ آسمونِ آبودان
موج مونه گرفته
لابهلا اَبرا گیر دادُم به خودُم
تا آفتاب بتونْ بُخوره
بچرخیم بلکه یه چیزایی یادمون بیاد
یه چیزایی به هرکدوم از پرّههام ویلونه
ویلونن، گوشت و استخون فِک و فامیلاتون که رفتن غربت
ویلونه، عکس بِچهگیاتون که مو براشون غریبُم
«مسجد بوشهریا» زیر علَمُم سنج دمام میزِنه، ویلون
کلیسا لِبِ یه پَـرَّم، زنگ میزنه ویلون
دوچرخههای «بیستوهشتی» که از کنار پلیتا میرفتن سرِ کارُ
وُ ئی گونیهای تیکه پاره مال شهیدا
که خدا میدونه هر کدومشون کجای دل کی میخواد بیفته
بیفته عینِ خُمپاره ترکش بزنه به اونایی که یادشون رفته
پنکه
یه پنکهای که زیر خَمسهخَمسه
با جونش میچرخید و بازی میکرد
قربون آبودان که همه چیاش آبودانیه
مو با ئی همه پیچ و مُهرۀ انگلیسی که تو تِـنِـمه
بِچه نافِ پالایشگام
میدون طَیِّب/ آخِرِ خیابون سیاحی/ نبش بیستمتری
سایهم افتاده رو خونه شرکتییا
ایقد میچرخُم که بیلرسوتای خسه و خیس
دلشون خُنک بشه
زِینو... زِینو... بخونُم بزنُم به شرجی
بریم تو نخلا
زلف زِنامونِ ول کنیم تو هوای دِمِت گرم
سایهم افتاده رو قبرا
سینما
میچرخُم مِثِ سینهزنی
گردِ خاکسݧݨݨّـونو میفرسݨݨݨّـم پشت پردههایی که دسّاش
نذاشتن حرف گـوَزنا تموم بشه رو پردۀ سینما
پنکه فاتحه نبلده
وِلی او عامویی که تو مو هی پیچ و تابُم میده، میگه:
بچرخ
بغض پنکه، یه بغض دیگن، کُـکا
ولی فوگورات بگیرتشون
اگه با سیمای بیسیمشون
اتصالی بندازن تو زندگیم
به وِلای علی
یه پنکهای بود
که وختی اعصابش خِراب میشد
سیماش قاطی میکرد
دس میپِـروند، کلّه میپِـروند
تیکّه میپِـروند:
خوشگله، زیر پنکه نِشین که تیکّهتیکّت میکنه
هنو یه جو غیرت تو پر و بالُم مونده
که وختی میچرخُم شبیه قِرتییا نِشُم
مو یه پنکه انگلیسیُم
خِـلاص
پاشِم برِسه هَسّݧݧݨݨُـم
خِلاف!
آه! دخیلت یا سید عباس!
جیرجیری که تو چرخدندههامه
همو سرفههای خُشکیه که شیمیایی
تو آخرین چرخی که زدن
بِـغِـل یه ساک برزنتی زِدݫݫݫݭِشون زمینگیر شدن
عینهو مو که دارُم میچرخُم میاُفـتُـم میگیرُم به خِرابهها
دخیلت
ئی پنکهِ
تنها پهلوونیه که بی خالکوبی میچرخه
سىݔݧݨّـد! دلی که پر باروته
حرفاش معرکه نیسّن بِراش پنزاری بندازن
آخرش گندش مِثِ دود میزنه بالا
تریاکییا، دارن به آسمون نیگا میکنن
یه ستاره تو آسمونِ خدا بود
که حالا داره مِثِ یه پنکه سوسو میزِنه
میشینن میکِشن
نقشه
چاقو
دس میکشن تو یه شب مهتابی که ماهِش مُـنُـم
ئی چرخ آخرم به سلامتی اونایی که شورش در آوُردَن
شهرشون که تابسّون یه زخمِ وُ آبشون نِمَک
اشک شور، زخم چش میسوزونه کُـکا!
ئی تیکّۀ دشتی بُخون
چرخیدن تو خونـِمه که به لِبُم رسیده
میخوام شورشِ در بیارُم
مِثِ یه دعوا ناموسی بچرخُم غیرتی
بریزم تو لینِ یک
یَــزلــِه بشه با چُماقا وُ چاقوا وُ تفنگا...
خدا رحمت کنه مردههاتونِه که هر کیش یه جا خاکه
مُنَم خونوادِمـِه از دس دادُم
خیلی پنکه بودیم تو خونهها
هیشکی مانِ از زیر آوار نِکشید بیرون
لاله هم نِکشیدن برامون تو روزنامههاشون
خدای محمد کنه
یه روزی
ئی بچه کوچیکا یه مرغ هوا بسازن
اسمشِ بذارن پنکه انگلیسی
اوقد بِـش نخ بدَن تا از او بالاها
برقصه برا عشقمون یه توپه وُ زمینِ خاکی
سینما و لینِ یک، بِـرِیم وُ تانکی
آتیشا تو دَلّـهها پاتوق شب بود
جوک میگفتیم بِــرا هم خنده رو لب بود
شرجییا، شیرجه تو شط شِنو میکِردیم
خودمونِ توی آب ولو می کِـردیم
بمبو بمبو، هِـلِـه با ضرب و تیمپو
میخوندیم بندری با سیا سَمبو
مو حق داشتُـم یکی پیدا بشه ازُم یه فیلم مستند بسازه
آبودانو ببرم دور دنیا بگردونم...
ولی خُ یه روزی
ئی بچه کوچیکا
خدای محمد
یه مرغِ هوا...
داغونم کُـکا
داغونم کُـکا...
(۳)
[میدان آزادی]
من آزادیام
آغوشم از چهارسو باز است بهسوی وطنم
و هر کسی که در این جهان به آزادی فکر میکند
جیکجیکیست که در طاق نصرت من لانه کرده است
و هر کسی که در این جهان به آزادی فکر میکند
من میدان او هستم
علیالخصوص این دبیر جوان
که دارد با یک وسیلهی نقلیهی عمومی
از جادهی مخصوص کرج
به سمت میدان آزادی فکر میکند
در این غروب که در صبح غروب است
که در ظهر غروب است
که در عصر غروب است
و در غروب غروب است
و در شب غروب است
سایهروشنی خوردهام از سیاهی و سرخی که نپرس
برجهایی که از من مرتفعترند فقط برجاند
میدانهایی که از من میدانترند فقط میداناند
این منم که آزادیام
مسافران شهرستانی با آزادی عکس میگیرند میروند
رانندگان تاکسیها مرا دور میزنند بوق میزنند میروند
روشنفکرانی که در کافهها قرار میگذارند
دربارهی معماری من حرف میزنند میروند
علیالخصوص که در اطراف من پلیس راهنماییورانندگی هست
بالای سرم هلیکوپترهایی
میچرخند که هیچ شباهتی به پرواز پرندگان ندارند
مثل این رنگ سبز
که تکهتکه و قبلن در اطراف من چمن بود
و دیگر نمیخواهد که به چمن برگردد از خون
و یادم هست یک روز یک رئیسجمهور بر بام من از من با مردم من حرف زد
در حالی که آزادی در ارتفاع خود ایستاده بود
آه، ای هوای آلودهی تهران
رنگ سفید مرا به من پس بده
در این غروب
چرا به من نمیرسد این دبیر جوان؟
در این غروب
چرا این وسیلهی نقلیهی عمومی
اینقدر کُند حرکت میکند؟
(۴)
یکی از دلایل این شعر
چیزیست که در آن گوشهی خیابان میبینم
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ، میﺭﻭﻧﺪ، تیغ نیستند؛
ﭘﺲ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﺗﮑﻪﺗﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻡ؟
ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺍﯾﻦ ﻃﺒﯿﺐ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﻮﺭ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺗﻮﯼ ﮔﻠﻮﯾﻢ
ﺗﯿﻎﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩهﺍﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﺪ
ﺍصلن ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ
ﺩﻭ ﻟﻨﮕﻪﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻟﻨﮕﻪﯼ ﺗﯿﻎ ﺑﺒﯿﻨﻢ؟
ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﺮﻡ ﺩﺭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﻮﯼ ﻣﻌﺸﻮﻕ
ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭهﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺗﯿﻎ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﺮﺍﺷﯽﺍﻧﺪ.
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﭼﻤﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻭﻃﻨﻢ ﺑﻮﺩ
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺧﻮن ﮐﻪ ﻣﯽﭼﮑﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺁﺭﻭﺍﺭهﯼ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﯼ ﻣﺪﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺗﯿﻎ ﺑﻪ ﺗﯿﻎ
ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻓﺼﻞ ﺗﺨﻢﺭﯾﺰﯼ ﺗﯿﻎ ﺗﻮﺳﻂ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭﻡ
ﺻﻮﺭﺕ ﻓﻠﮑﯽ ﻣﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻧﺶ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﻭﻃﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩهﺍﻧﺪ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﯾﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻗﻄﺮهﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﯿﻎ ﺑﻮد
ﺑﺮﮒ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺮﮒ ﺗﯿﻎ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪﯼ ﺑﺮﻑ ﺗﯿﻎ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻫﺮ ﺁﺟﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺗﯿﻎ ﺑﻮﺩ
ﻧﯽ ﺭﺍ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﻭ ﺧﻂ ﺑﻨﻮﺷﺖ
ﻧﻮﺷﺖ:
ﻧﺴﺘﻌﻠﯿﻖ ﺗﯿﻎ ﺁﺑﺪﯾﺪﻩ
ﻧﺴﺘﻌﻠﯿﻖ ستیغ ﮐﻮﻩ
ﻧﺴﺘﻌﻠﯿﻖ ﺗﯿﻎ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﻧﺴﺘﻌﻠﯿﻖ ﺗﯿﻐﻪﯼ ﺁﺟﺮ
ﻧﺴﺘﻌﻠﯿﻖ ﺗﯿﻐﻪی ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﻧﺴﺘﻌﻠﯿﻖ ﺗﯿﻎ ﺯﺩﻥ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻣﻦ ﻧﺎﺍﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﭼﮑﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ فارسی ﭼﯿﺴﺖ؟
...
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﺭﻭﺯﯼ
ﺟﻮﺟﻪﺗﯿﻐﯽ ﻏﻠﺘﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪی ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﺭﺍه ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﯿﻎﻫﺎ
ﺭﻭﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﺗﻈﺎﻫﺮﺍﺕ ﮐﺮﺩهﺍﻧﺪ.
(۵)
پروردگارا!
ایران را به خاطر بسپار
از جناق سینهی ما رد شده بود
از استخوان ترقوهی کتفهای ما رد شده بود
از سرخرگ قلبهای ما رد شده بود
درست خورده بود توی بغضی که توی گلویش بود
ما
به شکل میدان در میدانها حلقه زدیم
ما
به شکل خیابان در خیابانها راه رفتیم
و حرفهایمان به شکل کوچههای فرعی بود
از درهای باز خانههای کوچههای فرعی رد شده بود
درست خورده بود توی بغضی که توی گلوی درها بود
گلوله شاهنامهی میدان فردوسی را سوراخ کرده بود
دیوار صوتی انقلاب میدان را شکسته بود
کمانه کرده بود به دیوارهی میدان آزادی
پرندههای بومی
اوج گرفته بودند تا آسمان بلندتری را نشان بدهند
گلوله از پر پرندگان رد شده بود
باد
خودش را میبرد به جاهای دیگری تا نسیم ملایمتری باشد
گلوله گُردهی باد را سوراخ کرده بود
ابر
داشت خویشتن را در آسمان تهران به جای دیگری برای باران میبرد
گلوله از تودهی ابر رد شده بود
درست خورده بود توی بغضی که توی گلوی ابرها بود
مطلق بود
گلولهی مطلق از گلوله رد شده بود
وی
در بعلاوه ی دوربین تک تیرانداز
نمیتوانست بفهمد؛ گلوله میتواند که گلوله نباشد
پس با نگاهی به قفایش
پس دور میشد از تک تیرانداز و از ما رد می شد
پس نمیتوانست اثبات کند که شلیک شده است
درست خورده بود توی بغض توی گلو
از بلندگوی دستی فروشندهی دورهگرد رد شده بود گلوله
از قرآنهای جیبی رد شده بود گلوله
خلاف مسیر متروی تهران در حرکت بود گلوله
از تیشرتهای جوان
از پیشانیبندهای سبزی که روزی با وی خاکریز مشترکی داشتند رد شده بود
گلوله از خط مقدم به پشت جبههها میرفت
از آمبولانسهای مجروحین و زخمهای باند پیچی شده
از دستهای مصنوعی که بالاخره توانستند خودشان را مشت کنند رد شده بود گلوله
از صندوق کمکهای مردمی رد شده بود
کمانه کرده بود به اخذ رأی
درست خورده بود توی بغضی که توی گلوی رأی بود
این گلوله است که در خودش میچرخد و میپیچد و راههای خودش را میدرد و در سرب داغ خودش میسوزد و جهان در مقابل چشمش دهان تو بود
درست خورده بود توی بغضی که توی دهانت بود
از غیب آمده بود و در ملاءعام به غیب میرفت
ملاءعام کد ملی داشت
ملاءعام در ورزش همگانی تمرین راهپیمایی خانوادگی داشت
ملاءعام قسط بانک میداد
ملاءعام کارمندانی بودند که توضیحالمسائل خوانده بودند
ملاءعام حجاب اسلامی را رعایت کرده بود
ملاءعام مشتی محکم بر دهان دشمن بود
ملاءعام حامی مظلومان جهان بود
گلوله از لبهای تشنهی حامیان مظلومان جهان رد شده بود
درست خورده بود توی بغضی که توی گلوی آب بود
مردم در صحنه بودند
مسئولین در صحنه بودند
دشمنان در صحنه بودند
اراذلیون و اوباشیون
گلوله از صحنهای که مردم در آن بودند رد شده بود
درست خورده بود توی بغضی که توی گلوی صحنه بود
وی
میتوانست مکث کند
وی
میتوانست خودش را در یک قدمی گلویش به زمین بزند
میتوانست همان تک تیری باشد
که در هیچ جنگی شلیک نشد
فشنگی که به یادگار به گردن دوست و دشمن آویزان است
گلوله درست خورده بود توی بغضی که توی گلوی دوست و دشمن بود
پروردگارا!
این نبود که این گلوله این بغض را اینگونه در این گلو بشکند
پروردگارا!
اینجا تهران است
و خون به خونینترین شکل خون
پایتخت خون
پروردگارا!
ایران را به خاطر بسپار
پروردگارا!
این شعر
در یکی از کوچههای فرعی آبادان سروده شده است
گلوله
درست خورد توی شعری که توی گلوی آبادان بود.
(۶)
بگویم
سرمه میخوری برایت بیاورند
دو قطره اسید برای پای چشمهایت
دستبند دوست داری که دیگر مرتکب عملیاتی کردن خودت نشوی؟
گفته بودی قلب
تنهاترین و بزرگترین سلول عاشق است
این سلول در طول دادگاه
به شکل قلب برای تو طراحی شده است
زندگی در قلب خوب است؟
با قلم و کاغذی که خواستی مخالفت شده است
کتاب دوست داری بنویسم برایت بیاورند؟
چرا اعتراف نکردی که زندگی نکردی؟
کاغذ و قلم بگویم برایت بیاورند؟
دوست داری؟
(۷)
[همینها]
همین سقف که بر بالای سرم ایستاده است
اگر که زانو بزند روی دندههای من؟!
همین گوشی
اگر که در این دقیقه زنگ بزند
و این آدمهایی که روی سیمهای زندگیام جریان دارند
با سر و صدا از گوشی بریزند توی اتاق...؟!
تاکسیها هر لحظه قصد سانحه دارند
من فقط عابری پیاده بودم
همین خیابان، همین عابران پیاده که در سلام از آنها چراغم سبزتر بود
این قریب به یقین
مرگ انداخته به جانْ، به جانِ همین اتفاقها
پس یعنی راست است
که من به دست یک کدامتان به قتل میرسم!؟
از همین لحظه که دارم تک به تکتان را حدس میزنم
یعنی همیشه امکان دارد
دستی آشنا به شقیقهی این پنجره شلیک کند
یعنی هستید کسانی که به من زنگ بزنند و از گوشی سوسک پخش کنند
که اصحاب سگ را ول کنند، گاز بزنند به زخم شاعر
و من آه بکشم به شهادت هاریها
تاریکی در تاریکی در آبادان زندگی کردم
نور لیزری انداختند توی مردمکم.
(۸)
از باد برایتان بگویم؛
به آنها بگو اگر دو دست مرا ببرند
بدون دو دست در را برویشان میبندم
از ابر برایتان بگویم؛
به آنها بگو
به هنگام اشک چشم از نگاه شما نمیخواهم
از کوه برایتان بگویم؛
بگو برای ایستادن
پاهایم را از دستان شما نمیگیرم
از ولد زن برایتان بگویم؛
به آنها گفتم:
به اطرافتان خوب نگاه کنید
به باد
به ابر
و کوهی که از هر طرف که می روید
کوه است.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.meshkipublication.com
www.m-bibak.blogfa.com
www.cafecatharsis.ir
www.shahrgon.com
www.vaznedonya.ir
www.iranketab.ir
@Kooroshkarampour
و...