عدنان غریفی
شادروان "سید عدنان غُریفی"، شاعر، مترجم و داستاننویس عرب ایرانی، زادهی ۱۲ خرداد ماه ۱۳۲۳ خورشیدی، در خرمشهر بود.
عدنان غریفی
شادروان "سید عدنان غُریفی"، شاعر، مترجم و داستاننویس عرب ایرانی، زادهی ۱۲ خرداد ماه ۱۳۲۳ خورشیدی، در خرمشهر بود.
او در خرمشهر تحصیل کرد، و سپس به دانشگاه نفت آبادن رفت، اما تحصیلاتش را ناتمام گذاشت. چون واحدهای درسی در این دانشگاه به انگلیسی تدریس میشدند، او زبان انگلیسی را آموخت. بهواسطهی همین آشنایی با زبان انگلیسی با نویسندگانی همچون "ارنست همینگوی" و "ویلیام فاکنر"، آشنا شد و تا اندازهای تحت تاثیر آنها بود. او به زبان انگلیسی نیز شعر مینوشت.
وی از نویسندگان نوگرای دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ خورشیدی، و از شکلدهندگان داستاننویسی جنوب بود.
در اوایل نیمهی دههی ۴۰ خورشیدی، با همکاری عدهای دفترهای ادبی هنر و ادبیات جنوب را منتشر کرد، که پس از انتشار عدد نهم در سال ۱۳۴۶ همگی دستگیر شدند. پس از آزادی ابتدا در آبادان به عنوان معلم انگلیسی و مربی تنظیم متن برای رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد. چندی بعد به تهران منتقل شد و در همین اداره مشغول به کار شد. سپس به رادیو رفت و سردبیر برنامهی فرهنگی برنامه دوم بود، و ترجمه و اجرای برنامه روزانه «برای شما خواندهایم» را به عهده داشت و همزمان با مجله «خوشه» به سردبیری احمد شاملو همکاری میکرد. او در سال ۱۳۶۳ خورشیدی، به هلند مهاجرت کرد و بیشتر به نوشتن و ترجمه پرداخت و مجلهای ادبی به اسم «فاخته» منتشر کرد. مضمون برخی از داستانهایش سقوط خانوادههای ریشهدار جنوب کشور و حسرت از دست رفتن مظاهر سنت و طبیعی است.
سرانجام وی در ۴ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ خورشیدی، در آمستردام هلند درگذشت.
از عدنان دو فرزند به نامهای «سامی» و «علی» به یادگار ماندهاست.
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
◇ کتابشناسی:
● داستان و شعر:
- شنلپوش در مه، مجموعه داستانهای کوتاه، تهران، ۱۳۵۰
- اینسوی عطر قبیله، مجموعه شعر، تهران، ۱۳۵۷
- چهار آپارتمان در تهرانپارس، مجموعه داستانهای کوتاه، هلند، ۲۰۰۰
- مرغ عشق، مجموعه داستانهای کوتاه، هلند، ۲۰۰۰
- یکی از کمدیها، مجموعه شعر، هلند، ۲۰۰۰
- به موشک بستن فرشتگان، مجموعه شعر، هلند، ۲۰۰۰
- برای خرمشهر امضا جمع میکنم، مجموعه شعر، هلند، ۲۰۰۰
- برنامه حرکت: امروز، اینجا، مجموعه شعر، هلند، ۲۰۰۰
- مرغ عشق، داستان کوتاه، نشر آهنگ دیگر، ۱۳۸۴
- مادر نخل، داستان کوتاه، نشر چشمه، ۱۳۸۶
- سکهها، رمان، نشر افراز ۱۳۹۴
- نخل مشتعل
- فروغ
- خطابه آدم
- ایران کجا است؟
- نظارت دقیق قطارها، نوشته بهومیل هرابال، نشر افراز، ۱۳۹۷
- شعرهای تبعید، عبدالوهاب البیاتی
- مردان در آفتاب، داستانی از غسان کنفانی
- ام سعد، داستانی از غسان کنفانی
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[افشان مکن گیسویت را]
افشان مکن گیسویت را
محبوب سادهی من
اینجا برای گیسوان افشانت
نگارینا
دلی
نمیلرزد
اما
محبوب من
که گیسوانی زیبا دارد
افشان نکردن
نمیداند
انگشتهای من میلرزند
از قهوهی بسیار -شاید-
از دوری ده ساله، میگویم
شاید-
از عاشقی، عاشقی، از عاشقی
(باید)
زیرا که ده سال است، من
افشان- پریشانم
شاید که راهی باشد
محبوب من؛ شاید
بهتر باشد
که تو
گیسوانت را
بر من
که پخش پخشم-
بیفشانی، و...
جمعم کنی:
مثل کسی که جمع میکند
برگهای زرد پائیزی را
در سبدی از نِی
یا در شالی زمخت و روستایی
یا در شالی از مو
که بوی قرنفل میدهد
شالی که داستانهای داستایفسکی
از اینجا میرود
به کجا
از این فصل میرود
به آن قرن
در شبهای سفید
محبوب من
که با تو هیچ سخن نگفتهام، ده سال
گیسوی بلوطی شلالت را
بر پخشِ من بگستر
آنگاه، پُر آه، اما خاموش
با هم
در راههای نقرهایش
سلانه سلانه برویم
تا سرزمین شایدی دیگر
تا بایدی دیگر
حالا بیا تا با هم
پلک چشمههای زلال فراق را بگشائیم
و جاری کنیم همهی آن سالها را
در یکی شدن بیدوگانگی
بیگانگی
در یکی شدن... یگانه
آی یگانهی دردانه!
هر دو بزودی میرویم... یعنی که:
میمیریم
و تو میشوی مشتی آب و... چیز
و من میشوم مشتی آب و... چیز
آخر چرا این طور ملامت بار
حالا که دستهای ما باز است
پر راز است
آخر چرا این طور ملامت بار نگاه میکنی
به من که باریدهام، بسیار
در خود
برای تو؟
چشم سیاهت را
از روی زخمهای من بردار
زخمی پلنگا!
آهو گری کن با من
که دیری است میخواهم
دست کوچک مرطوبت را
بگیرم... و با تو
در هرچه خیابان مشجر
در هرچه شب صحرائی
در هرچه، در هرچه که
از رویا بر آمده باشد
قدم بردارم.
(۲)
[شعری برای محمره]
برای میهنم:
کوچهی مهر
پلاک ۲۰
خرمشهر
برای نجات معشوقهام
که سی سال در ایران به او تجاوز شد
و ده سال در لندن
و از ۱۹۷۹ در سانفرانسیسکو
امضا جمع میکنم
برای “بستان“ امضا جمع میکنم
برای “صبریه“ شیرفروش
که در جنگ به او و گاوش یک جا تجاوز شد
امضا جمع میکنم
و برای سربازان اسیر
که به رگبار مسلسل پسر بچهای مفتون درو شدند
برای “حسنا” که زیر گیسوان خودش مدفون شد
برای “بدریه”
که وقتی میخندید
درخت توت
توت
توت
میبارید
و شاخههایش نعوذ میشدند
برای “بازار صفا” امضا جمع میکنم
که امپرسیونیسم و اکسپرسیونیسم
از آن میبارید
(پیکاسو کجاست
تا این گئورنیکا را نقش زند؟)
برای شط شط شط
برای آب آب آب
برای باد باد باد
و برای تو
عشق رفیع من: نخل
امضا جمع میکنم
برای جـنـدهخانهی زیبای آبادان
برای “ژنیقزوینی”
برای “اعظم رشتی”
برای “علی فِری”
برای آنهمه جـنـدهی زیبا
امضا جمع میکنم
برای همهی کافههای لب شط
امضا جمع میکنم
و از همهی کافههای همهی سواحل دنیا میخواهم
برای کافههای لب شط خرمشهر
اعتصاب خشک بکنند
برای صدای “حَمَد”ِ فلاح
در باغهای مرموز خرمشهر
وقت ظهر
برای بلبلهای شیدا
برای فاخته های مهربان
برای “شبوط”های کارون
برای “برزم” برای رنگهای “شانَگ”
برای نیروی تعادل آبها: کوسه
امضا جمع میکنم
برای بلوغ جنوبی
این تش بجان گرفتهی مجنون
این ولتاژ ۵۰۰۰۰۰
امضا جمع میکنم
برای سرگین قاطرهای “صولِح”
در کوچههای تفتهی ”دُره”
برای زنان حشـری
که دیگر پر پر نمیزنند
امضا جمع میکنم
برای “ماشوه“ و “گرگور”
و آبی سیال رود و شط و خلیج
برای سفید تفتهی جنوب: آسمان
در ساعت ۲۳ ظهر
امضا جمع میکنم
برای صف “معیدیها”
برای هیکل تک آنها
در افق خرمشهری
وقت طلوع و غروب آفتاب
برای لرزش اینک خاموش لبها و پستـانها و کفلهاشان
امضا جمع میکنم
(برای باران گریهی اینک من
که میبینی
برای من
که در فراق اینها دارم دیوانه میشوم
ای خدا!
برای خودم
امضا جمع میکنم)
برای گلههای همسرایان “زوری”
این بالرینهای شط آبی من
دور لاشهی کوسهی مرده از جنگ
این شعور درندهی آب
امضا جمع میکنم
برای…
برای…
برای…
برای بقیهی شعرم
امضا جمع میکنم
و طومار را به ستاد سکوت میفرستم
برای شماها
امضا جمع نمیکنم!.
(۳)
[دایرةالمعارف روشنگری]
(به یاد سعید سلطانپور)
ستوده باد شادمانی
ستوده باد آفتاب
ستوده باد پاییز و زمستان
بهار و تابستان
از میان ستونهای رنج، آدمی برخاست
سخن گفتن
نیک میدانست
و شعر میسرود
در شعر خویش
رنج رنجوران را
فریاد میکرد
راستی را
که
چین از ابروانش نهان نمیشد
مگر آنگاه که میان رنجوران بود
در
میان کارگران و کودکانی
که
گرچه حسرت زندگی
همسفر همیشگیشان بود
با این همه
در میان داراییهای خرد خویش
ـ نیرو و صفا ـ
میخندیدند.
تنها آن گاه بود
که
چین از ابروانش نهان میشد
و
قهقاه میزد.
ستوده باد بهاران
ستوده باد شادمانی.
آگاه بر زمانه و بر خویش
در دادگاه مردگان
با زبانی تاریخی، «نه» گفت
آگاه از خویش و منتظر
و
در انتظار
چندان زیبا شد
که گویی مرگ زودرس را انتظار نمیکشید.
ستوده باد بهاران
ستوده باد شادمانی
ستوده باد آفتاب.
اما رفیقان
امروز را به خود رهایم کنید
تا گریه کنم
چرا که
رفیقم را اعدام کردهاند
رفیقم را اعدام کردهاند
رفیقم را اعدام کردهاند.
(۴)
[محراب]
نماز را در محراب آیههای مکرّر گزاردیم
و واحه را - در نهایت سپیدی-
به بال پرندگان خاکی گرسنه رها کردیم.
تنها کوه بود که پرده را
به خیل جادویی سبزهها رهبری میکرد
و مسیر
عطر علفهای دوردست را
دیگر نمیآورد
تا پرندگان را به گرداب دیدار آبی دیگر کشد.
محیط از نور فاسد میشد
و استخوان پرندگان مهاجر در فضا
آهنگ حلول میخواند
ابر، "او"ی خوب را داشت
و نخلها
پیکرهای خشک خود را دیگر
در انتظار آفتاب نکشیدند
توحّش از خاک جدا شده بود
و سبابههای مسافران
گنجشکها را به حیطهی سراب سبز
رهنما بود
تا عقربهها را باز شمارند
و حکومت طایفهی پاک باخته را صلا دهند.
هجرت به نام خود آلوده شده بود
و توانایی
به کردار اندیشههای عفن
به تسلیت نارواترین لبخندها شتافت.
ما جسمهای پوسندهمان را دیگر
از مردمک چشم گنجشکها دریغ نکردیم
خاک، خاک سرمازدهای بود
و گوشت تن بزمجهها دیگر
تلخی پیشین را نداشت:
-"جسمها را از مردمک چشم گنجشکان
پرواز نکنید!
پرواز نکنید!"
سالهای هزار هزار
در گذر بودهست
و نیزه، هم چنان میان شنها ماندهست:
-"و مرز این است!"
و عابران
- که هنوز تیغها را بر قفای خود دارند-
هراس را معتاد شدهاند
و کلاغان را هنوز
خانه و لانه
اوج زایندهی درختان است.
کار ما نفس ِ رفتن بود
از گرداب گذشتن هم کاریست:
-"گرداب و گلستان، خویشتن را بیهوده
گرداب و گلستان نامیدهاند."
رفتن، آری، رفتن
نفس ِ رفتن خوب بود
میدانید.
اگر چشمهامان را آن سوی افق پویان نمیدیدیم
لاجرم
بوها، سوی ما راه نمییافتند
آن سو، بو هنوز هست
هر بامداد
تجدید میکنند
فایدهی این همه خاک برداری چیست؟
فایدهی این همه گیاه چیست؟
من میدانم
بارانی در آمازون بارید
چرا که کارون خشک شد!
فایدهی این همه...
نمیشود آدم را مثل تکه الماسی
توی مخمل گذاشت
و آن را رها کرد روی یک دریا شن:
-"آدم، آدم است برادر!"
نمیشود از گنجشک خواست که به آرایش گاه رود
شن را نیز.
من از دیاری که پرنده را هم دوست دارد
هم ندارد
هم خوب میخورد
خوب میخوابد، میگرید، میخندد، میآیم
من از سرزمینی میآیم که مردمش عادت ندارند
چشمان خود را
هر روز صبح عوض کنند
من از سرزمینی میآیم که مردمش
از خیس شدن میترسند
از آفتاب خوردن
از آفتاب دیوانه شدن
از آفتاب...
شدن، میترسند
من از سرزمینی میآیم که مردمش
شنا کردن در کارون را
حرام میدانند
چرا که ده سال پیش
کسی را کوسهای در آبهای کارون زد!
من به کردار بیماران
زندگی را دوست میدارم
من میخواهم نیزهها را
از هر جا که آمده باشند
از خاک به در آرم و فریاد زنم:
-"آه، ای بیمرزی!"
میشود، تنها دعوت را ناروا شمرد
میشود دنیا را به جایی دور فرستاد
میشود بیمارستان را میعادگاهی کرد
چرا که تنها هنگام بیماری، صدا را میشنویم!
آیا شما که مرا به حجرههای گشودهی صحرایی خواندید
و پیام را - آن گونه که دوست میداشتید-
بر من فریاد کردید
دانستید که در جوار هر شن
مورها زندگی را تجربه میکردند
کشتیها را میشود بر شن راند
و پارو را میشود از اجتماع مورها
به قرض گرفت.
تاکها را این گونه بیمار نکنید!
سردابها را که نجابت را دوستانه میآزارند
ویران نکنید
طعمهای اگر هست
در کار تدوین قانون شما
رقمها را بر عکس نشان خواهد داد
تاکها را این گونه بیمار نکنید!
از کدام قوم مصروع میآیید
از کدام؟
که این چنین
آسمان کوتاه نگرانتان کرده است؟
که این چنین
از دستهایی که در سنگچینی خانههاتان رو به فسادست
از رواقهای بیزنان دف زن میهراسید؟
آنک آن کنگره!
آنک آن باروت خیس!
آنک آن زمین
که دیگر گهوارهای نیست.
باکرهگی را به شمارش گیاهان وحشی نبرید!
تصویرها را بیشماره گذاری از ذهن گذر دهید!
مکانهای بعید خضار را آهوانه گذر دهید!
من آهسته خود را بدوی میکردم!
کرمها را
یکباره نمیتوان مسموم کرد!
چوبهای درختی را هنوز روحست
خون را، باید
در جوی آدمگون
به حلق مردهها ریخت
باکرهگی را به شمارش گیاهان وحشی نبرید!
نماز را در محراب آیههای مکرّر گزاردیم.
(۵)
وجدان من جهانی است اما
خوش دارم
آوازهای وحدت انسان را
از یک بلم بخوانم
از روح یک نخل.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.mimhadgarie.blogfa.com
www.adnan.blogfa.com
www.rasaaneh.com
www.jamaran.news
www.vinesh.ir
و...