داستان کوتاه هسته
هسته
کارگرهای تاکستان، در عصر یک روز پر مشغله، گوشهای زیر سایهسار تاکها، در حال استراحت، بودند.
باغ فضای دلانگیز، تاکها توسط پایههای سیمانی در هوای معلق بودند و خوشههای انگور رسیده از شاخهها در آسمان آویزان بودند و همانند چلچراغی نورانی و رنگارنگ میدرخشیدند.
کارگرها هر روز برای عصرانه روی آتشی که با شاخ و برکهای اضافی هرس شدهی تاکها روشن میکردند، چای دم میکردند و خوراکی تهیه و میخوردند.
در آن روز، حسن، که مردی شوخ و شنگ و بذلهگو بود، و بیشتر از بقیهی کارگرهای باغ کار میکرد، چای آتشی دم کرده بود و برای همه در لیوانهایشان ریخت.
شاهو، یکی دیگر از کارگرها، بستهای خرما را باز کرد و به همه تعارف کرد.
صابر، یک خرما خورد و هستهاش را به همه نشان داد و گفت: بچهها نیگا کنید چه هستههای بزرگی داره!
- خرمای عجیبی هم هست!
حسن، هم خرمایی خورد و نگاهی به هستهی خرما انداخت و با خنده گفت: پدرم تاکنون از هستهی هیچ میوهای نگذشته و همه را خورده، الی هلو!
صابر گفت: خطر داره! خوووب نیست که هسته رو بخوری!
حسن ته ماندهی لیوان چایش را سر کشید و جواب داد: حتا یکبار، به هستهی یک هلو حمله کرد، اما شکست خورد!
همهی کارگرها زدند زیر خنده و قهقهه...
زانا کوردستانی