انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۱، ۱۴:۱۴ - عسل رویال
    عااالی
نویسندگان

۱۵ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

دکتر "محمدکریم مبشری‌نیا" شاعر بروجردی در یکم خرداد سال ۱۳۴۳ خورشیدی در شهر بروجرد دیده به جهان گشود.
او مدیر مسئول و از اعضای انجمن ادبی زمزمه‌های بامداد بروجرد است.
 
 

زانا کوردستانی
۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۸:۳۱

بهمن قره داغی شاعر بیجاری

استاد "بهمن قره‌داغی" شاعر کُرد زبان در یکم مهر ماه ۱۳۵۰ خورشیدی، در بام ایران، بیجار دیده به دنیا گشود.

زانا کوردستانی
۲۸ آذر ۰۲ ، ۲۳:۲۰

علی گودرزیان شاعر الشتری

استاد "علی پایدار گودرزیان القاص‌آباد" شناخته شده به نام "علی گودرزیان" و تخلص "ع-پایدار" شاعر، نویسنده‌، خبرنگار و فعال اجتماعی، سیاسی اهل لرستان، به سال ۱۳۴۷ خورشیدی، در یکی از روستاهای کنار «زز» الشتر، دیده به جهان گشود. 
 

زانا کوردستانی
۲۷ آذر ۰۲ ، ۱۸:۳۶

حسین شکربیگی شاعر ایلامی

استاد "حسین شکربیگی" شاعر و نویسنده‌ی ایلامی، زاده‌ی سال ۱۳۵۴ خورشیدی، است. 

 

زانا کوردستانی

استاد "نەبەز گوران" (به کُردی: نه‌به‌ز گۆران) شاعر، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نویس کُرد، است. 
"نه‌به‌ز" به معنی نستوه و شکست ناپذیر است.
وی در هفده مارس ۱۹۷۷ میلادی، در شهر کوچک بیاره واقع در منطقه‌ی هورامان اقلیم کردستان دیده به جهان گشود.
"هلمت گوران" دیگر شاعر و نویسنده‌ی کُرد، برادر اوست.
نه‌به‌ز، برای نشریات مختلفی همچون، روزنامه‌های هاولاتی، ئاوینە و مجلات جهان و لفین مطلب می‌نوشت و در خلال این همکاری‌ها، چندین بار توسط حزب بعث بازداشت و زندانی شد.


▪کتاب‌شناسی:
- حزب بعث و ایدئولوژی آن 
- شب مهتابی (رمان) 
- مرزبان (رمان) 
- دیوانەای در این شهر است (رمان) 
- میخانەی وسطی (رمان) 
- من بعد از تو پژمرده شده‌ام (شعر) 
- مازیار شنگالی (رمان) 
- امیرنشین خال و خاک (رمان) 
- نامه‌ها را از در داخل ننداز، کسی در این خانه نیست (شعر) 
- چشم آبی درسیم 
- دختر کاه‌فروش  
و...

■□■

(۱)
من از شهری می‌ترسم 
که مردمانش،
پنهانی عشق‌ورزی می‌کنند و 
آشکارا به هم کینە‌ می‌ورزند.


(۲)
دروازه‌ای می‌خواهم 
که بر روی زخم‌های حافظه‌ام بسته شود 
دروازه‌ای که هرگاه باز و بسته شد 
میان خاکسترهای تنهایی‌ام 
گرمای وجودم را احساس کنم.


(۳)
می‌خواهم ولگرد و ولنگار
هر روز، خانە بە خانە‌ و 
کوچە بە کوچە‌ی شهر را بگردم و 
از اهالی‌اش بپرسم:
-- آیا جایی را سراغ دارند، تاریک‌تر از درون آدمی...؟!


(۴)
نیمە شبان، از غریبه‌ای نامەای به دستش رسید 
نوشتە بود؛
اگر آنجا، در وطنت مُردی،
دوست داری بر سنگ‌ قبرت چه حک شود؟
گفت: می‌خواهم با خطی خوانا بنویسند 
دیگر خوشحالم که سرانجام صاحب خانه‌ای شدم
چون که تا زندە بودم، منزل و مأوایی نداشتم...


(۵)
رئیس جمهور تمام زندگی خود را
صرف نابودی زبان کُردی کرد؛
اما دقیقن شبی کە مُرد،
پسرم نخستین کلمەی کُردی را یاد گرفت...


(۶)
وطن،
برای برخی افراد آرامشگاه است و
برای برخی دیگر آرامگاه...


(۷)
بعضی اوقات 
زندگی آنقدر از من دور است 
که شبیه ستاره‌ای می‌شوم  
که تاکنون کشف نشده است!


(۸)
بعضی اوقات  
آنقدر مرگ را نزدیک خود می‌بینم 
که فراموش می‌کنم 
آغوش خاک
آخرین منزلگاه من است.


(۹)
بسان هر انسانی دیگر،
چه آرزوها که نداشتم!
لیکن،
بی‌سرزمینی آنقدر مرا آزار داد 
که همه آرزویم داشتن وطنی شد...


(۱۰)
چونکه خورشید غروب کند،
من جانشین او خواهم شد!
من و خورشید درد مشترکی داریم،
-- [بیرون راندن تاریکی از دنیا] 
...
تا وقتی که تاریکی 
بر روی زمین و درون آدمی باقی‌ست 
درد من و خورشید پایان نمی‌یابد...


(۱۱)
به ناگاه، 
احساس غریبی وجودم را فرا می‌گیرد و 
به خودم می‌گویم: 
-- ای نگون‌بخت! 
چرا با زندگی چنین در‌آمیخته‌ای؟!
وقتی میان این همه آدمی،
آنکه باید پشت و پناهت باشد،
بی‌پناهت می‌کند...

                            
(۱۲)
زمستانی را دوست دارم 
که با هیچ آغوشی گرم نشود!
انسانی را دوست دارم 
که هیچ جنگی، نابودش نکند!
عشقی را طلب می‌کنم،
که گذر زمان از رنگ و بویش نکاهد...

                                  
(۱۳)
تمام دروازه‌های بودنت را ببند،
کسی که تو را بخواهد، به روزن پنجره‌ای هم راضی‌ست.
تمام پنجره‌های بودنت را ببند،
کسی که تو را بخواهد، به خیال تو هم راضی‌ست.
                                 

(۱۴)
اگر که به کودکی باز گردم،
با خطی درشت،
بر تخته‌سیاه خواهم نوشت:
-- نمی‌خواهم بزرگ بشوم!.


(۱۵)
در تلاش بافتن فرشی هستم،
که طرح گل میانه‌اش، تصویر توست.
مشغول نقاشی تصویر دو کوه هستم،
که مابین آنها تو طلوع کنی.
می‌خواهم رویاهایم را زمانی ببینم،
که چون صدای تو پر باشد از زندگی.
                              
         
(۱۶)
انسان چون 
دل به ارتش خود ببندد،
پشت سر خود،
غیر از ویرانه،
چیزی به جای نخواهد گذاشت.
                                   

(۱۷)
این روزگار،
فقط به درد آن می‌خورد،
دورادور به آن بنگری و 
همچون رهگذری به آن بخندی.
                         

(۱۸)
هر شخصی 
برای پا گذاشتن به دنیا،
روشنایی می‌افروزد،
بی‌آنکه چشم به راه پروانه‌ای باشد که دورش بگردد
بی‌ چشم داشت نوری از چراغ دست کسی...
                     

(۱۹)
بنگر، که این دنیا پر از آدم‌های متکبر است،
که باید دور شوی از آنها،
دوری از آنها،
یعنی اینکه کماکان برای آدمی ارزشی باقی‌ست.


(۲۰)
چه می‌شود 
که این مرتبه،
پیش از باران،
تو بباری؟!...


شعر: #نەبەز_گوران 
برگردان: #زانا_کوردستانی 

زانا کوردستانی

دکتر "شادان علی احمد" مشهور به "شاده علی" شاعر کُرد است.

زانا کوردستانی
۱۶ آذر ۰۲ ، ۱۸:۲۲

داستان کوتاه فریبا

[فریبا]

پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه‌های آوار شده‌ی سقف را پاک کرد.
اسباب و اثاثیه‌ی تخریب شده‌ی خانه‌اش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد.
در زلزله‌ی دیشب، خانه‌های زیادی خراب شدند. 
پیپ‌اش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پرداخت. تمام گوشه و کناره‌ها را با وسواس و دقت بررسی کرد. زیر یکی از کمدها پیدایش کرد.
- ببخش من را! گیج و منگم! تو را به کلی فراموش کرده بودم!.
دستی به سر و رویش کشید و صورت زیبایش را پاک کرد. زیبا، جوان و دلفریب بود؛ همچون اسمش.
- خدا را شکر صحیح و سالمی. بلایی سرت می‌آمد دق می‌کردم.
سراغ گرامافون رفت. جلوی یکی از پنجره‌ها، روی زمین افتاده بود.
- خدا کند سالم مانده باشد!. 
سالم بود. صفحه‌ی داخلش را چرخاند و سوزن را گذاشت.
- آه! ای الهه‌ی ناز...
نگاهی به فریبا انداخت. 
- نگران نباش؛ به کمک هم می‌سازیمش!
بعد قاب عکس را به آغوش کشید و زار زار گریه کرد.
 

#زانا_کوردستانی

زانا کوردستانی
۱۵ آذر ۰۲ ، ۱۳:۰۱

داستان کوتاه قهرمان

[قهرمان] 

به زور سیزده، چهارده ساله می‌شد. چهره‌ای استخوانی و اندامی ترکه‌ای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو رفته به پا کرده بود. ساک ورزشی آبی رنگش را هم مورب به گردن آویخته بود.
عاشق فوتبال بود. مجذوب رونالدو و متنفر از لیونل مسی. پوسترهایی از تیم محبوب و بازیکنانش را به در و دیوار اتاقش چسبانده بود. 
صبح تا شب کارش فوتبال کردن بود و فوتبال دیدن. درس و مشق‌اش هم همین‌ها شده بود. آنقدر در زمین‌های خاکی، زمین خورده بود که کف دست‌ها و زانوهایش پینه بسته بود.
متأثر از این علاقه‌ی شدیدش به فوتبال، دلش می‌خواست فوتبالیست بشود، گل بزند و قهرمان جام‌جهانی. هر کجا که می‌رفت؛ توپی جلوی پایش بود و با فکر به قهرمانی به آن لگد می‌زد. 
در خیالات خود بود و نرم نرمک توپ‌اش را جلو می‌راند. بی توجه به خواهش‌ و التماس‌های رونالدو، که می‌خواست به او پاس بدهد؛ خودش یکه و تنها توپ را جلو می‌برد. دوست داشت خودش این گل را بزند و همین‌طور که می‌دوید به وسط...
صدای ترمز و بوق خودرو با ناله‌هایش در آمیخت.
 
#زانا_کوردستانی

زانا کوردستانی
۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۲:۰۲

رفیق صابر شاعر کرد زبان

استاد "رفیق صابر" (به کُردی: ره‌فیق سابیر / انگلیسی: Refiq) شاعر کُردزبان، زاده‌ی سال ۱۹۵۰ میلادی در قَلادزی، اقلیم کردستان است.
وی از شُعرای صاحب سبک و نوپرداز کُرد است و دارای مدرک لیسانس ادبیات از دانشگاه بغداد و دکترای فلسفه از دانشگاه صوفیا بلغارستان است. 
در پی مبارزات رهایی بخش ملتش علیه حکومت مرکزی عراق خیلی زود به مبارزین پیوست. سال ۱۹۷۰ در پی توافقی فی‌مابین دولت عراق و مبارزین کُرد و آرامش نسبی برقرار شده، جهت ادامه تحصیل وارد دانشکده ادبیات دانشگاه بغداد شد و سال ۱۹۷۴ لیسانس ادبیات کُردی دریافت کرد. 
سال ۱۹۷۸ جهت ادامه تحصیل کردستان را به مقصد بلغارستان ترک و در صوفیا، پایتخت بلغارستان مسکن گزید. بعد از کمتر از یک سال مجدداً بازگشته و به مبارزین پیوست. 
سال ۱۹۸۲ برای بار دوم به بلغارستان رفته و در آکادمی علوم اجتماعی، بخش فلسفه تحصیلاتش را پی گرفت و در ۱۹۸۷ دکترای فلسفه را دریافت کرد. پس از آن بنا به شرایط کاری و فعالیّت سیاسی مدت‌ها در گُرجستان، افغانستان و سوریه زیست. 
تابستان ۱۹۸۹ به کشور سوئد رفته و در آنجا ماندگار شد. بعد از سقوط رژیم صدام در ۲۰۰۳، اواخرِ سال ۲۰۰۵ به کردستان بازگشت و به عنوان نماینده‌ی مردم وارد پارلمان کردستان شد. 
وی اکنون در سلیمانیه «مرکز کوردولوژی» را اداره می‌کند. 

■□■

(۱)
روشنایی از روی پلک‌هایت پایین آمده
و بر دست‌هایت جلوس کرده 

شب هم سیاه چادری‌ست متروک 
که عشق تو آن‌ را آباد کرده 

و من، دستانم را برای گرفتن تابش ماه راهی کرده‌ام 
شب را می‌بویم 
گیسوی گلی پژمرده و پژمان را می‌بویم 
که گویی چشم انتظار چیزی‌ست!
مهاب جنگل و امواجی را می‌بویم که نسیم شبانه 
لخت و عورشان می‌کند.

در چشمان تو آسمان آیینه است 
اما، پرسش‌هایم بی‌پایان و 
زمان هم کوتاه است.

من پایان را می‌بینم 
زندگی و مرگ را می‌بینم 
روشنایی را بر روی پلک‌هایت 
زندگی را در میان دست‌هایت...


(۲)
وطنم 
قرن‌هاست که خون می‌کارد
و لباس آتشین، تنپوش فرزندانش کرده است 
و چنگش را به خون عزیزانش خضاب کرده... 
نازنینم، مویه مکن!
هان که اینجا تماشاخانه‌ی خون است
تو، بیا خون معشوقه‌ات را پیدا کن…
اینانند شهیدانت…
که با افتخار و سربلندی سر از مزارشان برون آورده‌اند
بیا و معشوقه‌ی گمشده‌ات را پیدا کن...
نازنینم، مویه مکن…!
هان که مرا بکش و تمام خونم را بیاشام
اما مویه مکن!
مگر نمی‌دانی معشوقه‌ات
رونده در مسیر آفتاب است
و گیسوان صبح و رعد را شانه می‌کند
و آغوشش را به روی کشتی و ترانه و افق سرخ گشوده است
مویه مکن!
که وطن ما، لباس آتشین تنپوش فرزندانش کرده است 
و چنگش را به خون عزیزانش خضاب کرده...
آه وطنم!
با کابوس شمشیر بران و طناب دار تو را خواب می‌بینم
خواب می‌بینم
خواب می‌بینم...


(۳)
چونکه آتش بودی،
نه می‌سوزاندی‌ام و نه گرمم می‌کردی!
چونکه رودخانه شدی،
نه غرقم می‌کردی
و نه در میان امواج آغوشت، تکانم می‌دادی!
اکنون هم،
که طوفان سکوتت را
روزی ده بار بر پا می‌داری
نه دمی، در جوارم آرام می‌گیری 
نه یک بار، فقط یک بار
مرا پا به پای خودت می‌بری!


(۴)
چشم‌هایم را می‌بندم
تا که ببینمت!
و آنگاه بر آب، تو را می‌کشم 
و همه چیز شبیه‌ تو می‌شود!
به لهجه‌ی تو
روشنایی با من صحبت می‌کند، 
چشم‌هایم را می‌بندم
تا که ببینمت...


(۵)
ماه قهر کرده و 
شب سیاه، چشم انتظارش،
تاریکی همه جا را احاطه کرده 
و من آهسته، 
دست که به هر سوی می‌کشم 
عطر  تو از آنجا بر می‌خیزد.


(۶)
تو که نباشی،
هیچ چیزی را نخواهم خواست...
وقتی که نیستی،
من هم این شهر را ترک می‌کنم،
که شهر بی‌تو، شهری‌ست متروک، شهری‌ست تاریک...
بعد از تو، 
مرا چه که سرزمین قاتلان زنان
آباد باشد یا که ویران؟!


(۷)
بی‌روزن امیدت، چگونه زندگی کنم؟!
بی‌آسمان عشقت، چگونه پر بگیرم؟!
راستی! تو که نباشی،
چه کسی به من خواهد آموخت 
که چگونه دلم را نگه دارم؟!.


(۸)
برگی رقص‌کنان
به پای درخت فرو می‌ریزد،
آه، چه مرگ آرامی‌ست، 
بی‌تو بودن!


(۹)
گوش سپرده‌ام به تاریکی و 
شبانگاهان در سکوت و سکون
به جنبش در آمده است!
و از بطن تاریکی
بوی ندامت می‌آید...


(۱۰)
همچون شبحی 
در خلوت دشت و صحرا، 
به دنبال تو می‌گردم
روحم سرگردان است،
چشم به راه تو...


(۱۱)
چند قطره از ماه 
صورتم را خیس می‌کند،
من که تنها نیستم،
مابین ابرها
ماه مرا می‌پاید!


(۱۲)
تا به زانو، در تاریکی فرو رفته‌ام
و من بی‌صدا
در شبی سیاه
در انتظار تو سبز می‌شوم.


(۱۳)
مردی تنها
چشم به انتظار خداست،
گرچه می‌داند که خدا نیست!
خدا نمی‌آید.
اما تنها آن مرد
چشم به انتظار خداست...


(۱۴)
تو نوری،
چون بیایی،
توان گرفتنت را نیست!
تو ظلمتی، سیاه و تاریک،
چون برسی،
توان گریزم نیست!


(۱۵)
این چه عشقی‌ست؟
تو که با خود همه چیز را بردی،
الا من را!

 

 

شعر: #رفیق_صابر 
ترجمه به فارسی: #زانا_کوردستانی 

 

زانا کوردستانی
۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۹:۳۹

آرش آقایی شاعر پلدختری

آقای "آرش آقایی بازگیر" متخلص به "کشکان" شاعر، نویسنده و فعال فرهنگی لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۵ خورشیدی، در پلدختر است.

 

زانا کوردستانی

استاد زنده‌یاد "غلامعباس موتاب" متخلص به "ثابت ایمانی" فرزند "رحیم" شاعر لرستانی، در سال ۱۳۰۳ خورشیدی در بروجرد دیده به‌ جهان گشود. 
ایشان در زادگاهش ماندگار شد و به شغل سقط فروشی مشغول بوده است. 
وی در آبان ماه ۱۳۹۰ درگذشت. در مورد او نوشته‌اند که او مردی ساده و خوب بوده است.


▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
دل اگر شوری به سر دارد به‌ جانان می‌رسد 
جان اگر پاکیزه می‌باشد به یزدان می‌رسد 
من سری آواره دارم در دیار زندگی 
حیرتی دارم که این سر کی به سامان می‌رسد 
آفرین بر دور چرخ و گردش لیل و نهار
روز نیک و شام بد از آن به پایان می‌رسد 
عشق شورانگیز داری در دیار ما بیا 
مجلس انس است و پیر ما خرامان می‌رسد 
"ثابت ایمانی" موتاب ار مریض روحی است 
درد هر کس از خدا آخر به درمان می‌رسد 


 (۲)
به بساط زندگانی نظری دگر ندارم
به دیار شادمانی گذری دگر ندارم.
 
   
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی 
 

 منابع 
- دورنمایی از شهرستان بروجرد، نوشته شده توسط احمد معطری 
و...

زانا کوردستانی

آقای "سید صادق خاموشی" فرزند "سید خداداد خاموشی"، زاده‌ی اسفند ماه ۱۳۶۹ خورشیدی، در شهرستان اسلام‌آباد غرب است.

زانا کوردستانی

■ منتشر شد 

📙 کتاب "ناله‌های امپراطور" منتخب اشعار "شیرکو بیکس"، با ترجمه‌ی "سعید فلاحی" (زانا کوردستانی) چاپ و منتشر شد.

📘 این کتاب که آذر ماه ۱۴۰۲، منتشر شده، شامل ۱۳۲ شعر از شیرکو بیکس شاعر فقید کُرد است، که به همت جناب آقای "شهرام فروغی‌مهر" مدیر انتشارات هرمز و ویراستاری خانم "لیلا طیبی" در هزار نسخه و ۱۹۰ صفحه به دوستداران شعر معاصر اقلیم کردستان ارائە شده است.

📚 پیش از این کتاب، هفت کتاب دیگر از شاعران اقلیم کردستان به نام‌های "ابراهیم اورامانی"، "کژال ابراهیم خدر"، "تنها محمد" و "دریا حلبچه‌ای" توسط "سعید فلاحی" به فارسی برگردان و منتشر شده بود.

📝 زنده‌یاد "شیرکو بیکس" شاعر معاصر کُرد بود که در ۲ مه  ۱۹۴۰ در سلیمانیه عراق به دنیا آمد و در ۴ اوت ۲۰۱۳ در استکهلم سوئد درگذشت. از وی بالغ بر ۳۸ دیوان شعر چاپ شده‌ است. سروده‌های وی به زبان کُردی هستند. او که به عنوان امپراتور شعر دنیا شناخته می‌شود، فرزند "فایق بی‌کس" از شاعران مبارز و شناخته شده کُرد بود.

زانا کوردستانی

زنده‌یاد "کورش صفوی"، زبان‌شناس، نویسنده و  مترجم ایرانی، زاده‌ی ۶ تیر ماه ۱۳۳۵ خورشیدی در تهران بود. 

زانا کوردستانی

آقای "علیرضا فراهانی" شاعر توانخواه ایرانی‌، زاده‌ی سال ۱۳۶۱ خورشیدی بود، که در روز پنجشنبه ۱۷ فروردین ماه ۱۴۰۲ به علت نارسایی قلبی درگذشت.

 

زانا کوردستانی