تلخیصی بر کتاب پولینا چشم و چراغ کوهپایه
پولینا چشم و چراغ کوهپایه
کتاب "پولینا چشم و چراغ کوهپایه"* اثری از "آنا ماریا ماتوته" است که در سال ۱۹۷۴ میلادی، منتشر شده است.
خانم "آنا ماریا ماتوته"* نویسندهی زن اسپانیایی بود که در ۲۶ ژوئن ۱۹۲۵ در شهر بارسلون به دنیا آمد. او دومین فرزند از پنج فرزند یک خانوادهی طبقهی متوسط محافظهکار بود. در ۴ سالگی بر اثر بیماری به کوهپایه نزد مادر بزرگ و پدر بزرگش فرستاده شد که در روحیهی او تأثیر گذاشت و منبع الهام داستان "پولیانا چشم و چراغ کوهپایه" شد.
وی در مادرید، پایتخت اسپانیا به مدرسه مذهبی رفت. با توجه به وسواس غریب او در نوشتن در شانزده سالگی نخستین اثرش را نوشت. اولین داستانش را در ۱۹ سالگی به ناشر سپرد و در ۲۲ سالگی اولین رمان خود با عنوان هابیل را به چاپ رسانید.
آنا ماریا ماتوته نخستین زنی بود که به عضویت آکادمی زبان اسپانیا در آمد. او در سال ۲۰۱۰ برنده جایزه سروانتس شد که بزرگترین جایزه ادبی اسپانیایی زبانها در جهان است. او سومین زنی است که موفق به دریافت این جایزه شده است.
آنا ماریا ماتوته بر اثر حمله قلبی در ۲۵ ژوئن ۲۰۱۴ در سن ۸۸ سالگی در شهر بارسلون درگذشت.
این کتاب را زندهیاد "محمد قاضی" به فارسی برگرداند و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را منتشر کرده است.
شابک نسخهی فعلی کتاب 978-9644322334 است و در قطع رقعی و ۱۴۸ صفحه در سال ۱۴۰۱ خورشیدی منتشر شده است.
کتاب پولینا برای کودکانی که سالهای آخر مدرسهشان را میگذرانند، نوجوانان و همه بزرگسالانی که دوست دارند، داستانی لطیف و زیبا بخوانند، دلچسب و شنیدنی است.
■□■
ماجرای داستان این کتاب به این شرح است:
《 "پولینا" دختر کوچکی است که پدر و مادرش را در کوچکی از دست داده و حالا با یکی از اقوامشان، سوزانا، که بسیار جدی، خشک و خشن است زندگی میکند. وقتی در ده سالگی پولینا بیمار میشود و ناچار میشوند حتی موهای سرش را بتراشند، سوزانا تصمیم میگیرد که او را نزد پدربزرگ و مادربزرگش ببرد. پدربزرگ و مادربزرگ پولینا در ییلاقی در کوهپایه زندگی میکنند. بودن او در ییلاق و آشنایی او با پسرکی به نام "نین" که نابینا است و رابطهی عمیق دوستانهای که بین آنها شکل میگیرد.
حضور پر رنگ و پر مهر پولینا و کمکهایش سبب میشود تا همه مردم کوهپایه او را دوست داشته باشند و لقب چشم و چراغ کوهپایه را به او بدهند.》
■□■
▪از متن کتاب:
(۱)
تازه ده سالم شده بود که من را پیش پدربزرگ و مادربزرگم به خانهی ییلاقی آنها در کوهستان بردند. نزدیک به سه روز طول کشید. در راه مجبور شدیم یک بار قطار عوض کنیم. بالاخره یک روز صبح زود که هوا خیلی سرد بود، پس از آنکه در یکی از کافههای نزدیک ایستگاه راهآهن شیرقهوه خوردیم، اتوبوس آبی رنگ که مسابر به کوهپایه میبرد از راه رسید.
واقعا سفر دور و درازی شد، گاهی احساس خستگی میکردم ولی روی هم رفته به من خوش گذشت. اعتراف میکنم سفر با قطار را خیلی دوست دارم....
(۲)
پدربزرگ گفت: «در اینکه او میتواند آدم مفید و به درد بخوری شود، هیچ مشکلی ندارم. او بچه بسیار باهوشی است و حتم دارم که اگر بخواهد میتواند در زندگی دست به کارهای بزرگی بزند.»
(۳)
عمر خوابی و خیالی است و وقت مثل آب جویباران میگذرد.
(۴)
حرف هرچه دردآورتر باشد، آدم با دقت بیشتری به آن گوش میدهد.
(۵)
مرا ببین که چه میگویم! لورنزو سواد نداشت؟ او خیلی خوب میدانست وجود سرما و برف و باران را در آسمان بخواند و حتی بگوید که ساعت چند است. در این صورت آیا نباید بگویم که او از همه داناتر بود؟.
(۶)
و من تازه آن روز متوجه شدم که مردمان کوهنشین به همین شیوه گریه و زاری میکنند، یعنی گریهشان صدا ندارد، صورتشان را میپوشانند، مثل اینکه خجالت میکشند و شانههایشان از زور گریه بالا و پایین میرود، درست مثل اینکه از سرما میلرزند.
(۷)
او به من فهمانده بود که خیلی کوچک بودن و زشت بودن درد بزرگی نیست که آدم غصهاش را بخورد، به من آموخته بود که در دنیا پسر بچهها و دختر بچههای بسیار بدبختی هستند و نیز بچههایی هستند که با آنکه بدبخت نیستند خیلی زود کارهای زیاد و مسئولیتهای زیاد سرشان ریخته میشود و مثل مردها و زنهای بزرگ زندگی میکنند.
✍ #زانا_کوردستانی
* Nin, Paulina et les lumières dans la montagne
* Ana María Matute Ausejo