انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
۲۳ تیر ۰۴ ، ۰۲:۳۷

سعدی یوسف

زنده‌یاد "سعدی یوسف"، شاعر و نویسنده‌ی عراقی، زاده‌ی سال ۱۹۳۴ میلادی، در روستای البقیع از توابعِ شهرِ بصره است.

 

سعدی یوسف

زنده‌یاد "سعدی یوسف"، شاعر و نویسنده‌ی عراقی، زاده‌ی سال ۱۹۳۴ میلادی، در روستای البقیع از توابعِ شهرِ بصره است.
وی در سال ۱۹۵۴ میلادی، در بغداد تحصیل در رشته‌ی ادبیات عربی را به پایان رساند، و به عنوان معلم مشغول به کار شد و سپس به عنوان خبرنگار ادبی به فعالیت پرداخت و بیش‌تر عمر خود را صرف نوشتن کرد.
از جمله مجموعه‌ شعرهای مهم این شاعر به «شعرهای نمایان» و «درختان ایتاکا» می‌توان اشاره کرد.
یوسف همچنین آثار بسیاری از نویسندگان و شاعران نامداری چون فدریکو گارسیا لورکا، والت ویتمن، کنستانتین کاوافی و یانیس ریتسوس را به زبان عربی ترجمه کرد و شعرهای خودش نیز به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و ایتالیایی ترجمه شده‌اند.
سعدی یوسف دستی هم در دنیای سیاست داشت و به واسطه‌ی دیدگاه‌هایش سال‌ها در تبعید در انگلیس زندگی کرد.
او در اعتراض به حمایت حزب کمونیست عراق از حمله‌ی نظامی آمریکا در سال ۲۰۰۳ میلادی، خود را «آخرین کمونیست» نامید و یک دفتر شعر هم به همین نام در ۲۰۰۷ منتشر کرد.
در سال ۲۰۰۴ میلادی، جایزه‌ی شعر الاویس را برد، اما او پس از انتقاد او از شیخ زاید بن آل نهیان، حاکم امارات متحده عربی، این جایزه از او پس گرفته شد. یک سال بعد جایزه‌ی بین‌المللی ایتالیا را به عنوان بهترین ادیب خارجی به دست آورد.
وی پس از مدت‌ها مبارزه با بیماری سرطان ریه، در ۱۳ ژوئن ۲۰۲۱ میلادی، در خانه‌ی خود در حومه‌ی لندن از دنیا رفت.
 

◇ کتاب‌شناسی:
از وی حدود ۷۰ عنوان کتاب (تألیف و ترجمه) منتشر شده است:
- ۵۱ قصیده (بغداد ۱۹۵۹)
-  ترانه‌ای نه برای دیگران (۱۹۵۴)
- ستاره و خاکستر (۱۹۶۱)
- قصیده‌ای دیدنی (بیروت ۱۹۶۵)
- حکایت دزد دریایی (بغداد، ۱۹۵۲)
- گزیده‌های از ادبیات نوین بصره (بصره، ۱۹۶۱)
- قصاید مرعیه (۱۹۶۹)
- لخدر بن یوسف و دغدغه‌هایش (۱۹۷۱)
- درختان ایتاکا (۱۹۹۲)
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[آمریکا، آمریکا]
من هم عاشق شلوار جین و موسیقی جاز و جزیره‌ی گنج     
و طوطی جان سیلور و بالکن‌های نیو اورلئانز هستم.
من هم مارک تواین و کشتی بخار رودخانه می‌سی‌سی‌پی و
سگ‌های آبراهام لینکلن را دوست دارم.
من عاشق مزارع گندم و ذرت و بوی تنباکوی ویرجینیا هستم.
اما من آمریکایی نیستم.
آیا این برای هواپیمای فانتوم کافی است که مرا به عصر برگرداند؟
آمریکا:
بیا هدیه‌هایمان را عوض کنیم. سیگارهای قاچاقت را بردار
و به ما سیب‌زمینی بده.
هفت تیر جیمز باند را بردار
و خنده‌های نخودی مریلین مونرو را به ما بده.
سرنگ‌ هرویین زیر درخت را بردار
و به ما واکسن‌ها را بده
اوزالیدهای‌تان برای زندان‌های الگویتان را بردار
و به ما خانه‌های روستایی بده
کتاب‌های میسیونرهایت را ببر
و به کاغذ بده تا شعرهایی بنویسیم و بدنامت کنیم..
چیزی را که نداری بردار
و چیزهایی را که ما داریم بردار.
راه‌راه‌های پرچمت را بردار
و ستاره‌هایش را به ما بده.
ریش مجاهدین افغانی را بردار
و به ما ریش والت ویتمنِ سرشار از پروانه‌ها را بده.
صدام حسین را بردار
و آبراهام لینکلن را به ما نده
یا کسی را به ما نده.
...
ما گروگان نیستیم آمریکا
و سربازانت، سربازان خدا نیستند...
ما آدم‌های فقیری هستیم، خدای ما سرزمین خدایان غرق شده است،

خدایان گاو نر
خدایان آتش
خدایان اندوهی که خاک رس و خون را
در یک ترانه درهم می‌آمیزد...
ما فقیر هستیم، خدای ما، خدای فقراست
که از استخوان‌های دنده‌ی کشاورزان بیرون می‌آید
که گرسنه هستند
و سرزنده
و سرشان را بالا نگه می‌دارد...

آمریکا ما مرده‌ایم.
بگذار سربازانت بیایند.
هر کسی را که یک انسان را می‌کشد، بگذار زنده‌اش کند.
ما غرق‌شدگانیم، بانوی عزیز.
ما غرق‌شدگانیم.
بگذار آب بیاید.
 

(۲)
[اوه نوستالژیا: دشمن من]
ما سی سال است که با هم بوده‌ایم.
ما مثل دو دزد در سفری همدیگر را می‌بینیم
که جزییاتش کاملاً پنهان است.
با عبور از هر ایستگاه
تعداد واگن‌های قطار کم می‌شود
نور کمرنگ‌تر می‌شود
اما صندلی چوبی تو، که همه‌ی قطارها را اشغال کرده،
هنوز دوستان باوفایش را دارد.
حکاکی سال‌ها
طرح‌های گچی
دوربین‌هایی که هیچ‌کس به یاد نمی‌آورد،
چهره‌ها
و درختانی که در خاک می‌افتند؛
برای یک لحظه
نگاهی به تو انداختم
بعد نفس‌نفس‌زنان به آخرین واگنی می‌دوم
که بسیار دور از توست
...
گفتم: جاده، طولانی است.
نان و یک تکه پنیرم را از ساکم بیرون آوردم.
دیدم که چشم بر من داشتی، این‌گونه
نان و پنیرم را تقسیم کردیم!چطور پیدایم کردی؟
مثل یک شاهین پریدی روی من؟
گوش کن:
من ده‌ها هزار مایل را سفر نکردم،
در کشورهای زیادی پرسه نزدم،
راه‌های زیادی را نمی‌شناختم
چنان‌که توانستی حالا بیایی، گنجینه‌ام را بدزدی،
و مرا به دام انداختی.
حالا از روی صندلی‌ات پاشو و از قطار برو بیرون،
قطار من پس از این ایستگاه با سرعت پیش خواهد رفت
پس برو بیرون
و بگذار من بروم
به جایی که هیچ قطاری توقف نخواهد کرد.
 

(۳)
[مکالمه]
وقتی که بادهای پاییزی در تپه‌های مجاور
ناله می‌کردند
او گفت:
دوست من
آیا ما دو صخره هستیم؟
چندوقت به چندوقت بادها ناله کرده‌اند؟
چندوقت به چندوقت گرفتار سرما و آسیب شده‌ایم؟
چندوقت به چندوقت ما شرط‌هایمان را باخته‌ایم؟
...
گفتم: اندوهگین نشو.
ما چشم زمان هستیم.
 

(۴)
تنها از پشتِ پنجره خیره‌خیره نگاه می‌کنم
نمی‌توانم فکر کنم 
به دوردست ها خیره شده‌ام
ابرها سیاه‌اند 
ابرهای سیاه چنان از طریقِ پنجره وارد می‌شوند 
گویی که من در فضای باز هست‌ام
راه می‌یابند به دل‌ام، ابرها و غم‌ها...
به‌راستی که اندوه همانندِ آب است! 
چشمان‌ام را بسته‌اند 
همانا من او را می‌بینم
مژه‌های‌اش، نور را و کتاب‌هایی که عطرشان را از دست داده‌اند 
همانا من صدای جاری‌اش را لمس می‌کنم...
که از چشمه‌یی عمیق می‌آید!
تو مرا گم کردی ای دوست من
در ابری سیاه 
که حتا برق‌اش هم سیاه است
ای ستاره‌ی عزیز! 
من چشمان‌ام را هم‌چنان می‌بندم 
تا ترانه‌یی بسرایم که تو را ببیند 
ای ستاره‌ی عزیز! 
ای آبادیِ میانِ بیابان‌ها!
همانا چشمان‌ات همانندِ دو گل 
هم‌چنان بر بالاپوشِ من می‌تپند!
----------
* برگردان به فارسی: الهام صالحی 
 

(۵)
آهسته‌تر از یک فیل که در آب فرو می‌رود
آسانسور پایین می‌رود... 
در باز می‌شود...
در بسته می‌شود... 
بی‌گمان دنیا همان دنیاست... 
اما بوی باروت
در آسانسور 
و مردِ مقتول
برای مدتِ طولانی در طبقه‌ی بالایی خواهند ماند!...
----------
* برگردان به فارسی: الهام صالحی 
 

(۶)
اتاق‌های چهاردری
و بالکن و چراغ و سفال و بالش... 
تو می‌گویی: «خانه مال ماست».
اما... 
مگر پرنده‌یی که از آن بالا کوچ کرد
گفت:
این خانه‌ی ماست؟
----------
* برگردان به فارسی: الهام صالحی 
 

(۷)
گفتیم: دنیای به‌تری خواهیم ساخت.
دنیایی که زیباتر باشد 
به ما اجازه ندادند که بپرسیم رؤیا کجاست؟ 
اما 
پرنده‌یی که رو به بالا پرواز کرد
محلِ مرگ رؤیاهای‌مان را نشان‌مان داد!
----------
* برگردان به فارسی: الهام صالحی 
 

(۸)
[میزی برای پرنده‌گان و سنجاب‌ها]
برای سنجاب
امروز اولین بهار است 
یعنی اولین روزی‌ست که کُتی تو را سنگین نمی‌کند...
احساس می‌کنم از قله‌های نهاوند عطری می‌آید
از اعماقِ آن سرزمین 
با خودم گفتم: نان‌ام را تقسیم خواهم کرد
تا روزی‌ام برکت داشته باشد 
تا گنجشک‌ها و سنجاب از آن بخورند 
قالی‌چه‌ی علف را باز کردم
- نرم و خیس بود -
ورای پنجره‌ام پنهان شدم 
اولین سار آمد...
----------
* برگردان به فارسی: الهام صالحی 
 

(۹)
[یک زن]
چگونه پا به پایش خواهم سود؟
کجا خواهمش دید
در کدام خیابانِ کدام شهر
سراغش را بگیرم؟

       اگر خانه‌اش را بیابم
       (فرض کن، چنین کنم)
       زنگ درش را خواهم نواخت آیا؟

       چگونه جوابش دهم؟

       چگونه نگاهی کنم در او؟

       چگونه جرعه جرعه بنوشم
       از انگشتانش شرابِ مقطر.

       چگونه سلامش دهم
       رنجِ این همه سال هموار کنم؟

       آخر، یکبار
       بیست سالی پیش
       در قطاری مصفا
       تمامِ شب بوسیده بودمش.
----------
* برگردان به فارسی: محمدرضا فرزاد

 

گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.just-poem.blogfa.com
www.pourmohsen.com
www.seemorgh.com
www.honaronline.ir
https://t.me/darvagmagezine
و...
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۴/۲۳
زانا کوردستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی