- عشق ممتد:
کاش من و تو به جای زمین؟!
در زهره،
مریخ
و یا اورانوس زندگی میکردیم
که به جای هفت سال عاشقی
هفتاد سال
هفتصد سال
سالهای سال میتوانستیم
عاشقی کنیم.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
❆ #پاییز:
آی دخترک پاییز
نبودنم برایت آنقدر آسان شده است
که هیچ نمی پرسی
چرا چشمانم
پاییزِ بارانی است
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت.
نمنم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.
- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرفها، ″اوس عزیز″ پنجره را باز کرد. همراه با صدای خشک و گوش خراش باز شدن پنجرهٔ آهنی، زنگ زده، موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوس عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیهاش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. دود ضعیف و ملایمی از ته ماندهٔ سیگار له شده در هوا به رقص در آمد و با ناز و به ظرافت خود را بالا کشید و چند ثانیه بعد محو و ناپیدا شد. ″اوس عزیز″ در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج میکرد، کنارِ ″فاطمه خانم″(همسرش) نشست. با لبخندی بر لب، دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمه خانم″ با اشارهٔ چشمان اش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوس عزیز″ دستی به سبیل کلفت و خوش فرماش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برات خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمه خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بیروحاش جواباش را داد. مدتها بود که چشماناش وظیفهٔ زبانش را بر عهده گرفته بود!.
″اوس عزیز″ سالها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و دیگر توانایی سخن گفتن، نداشت. طی این سالها ″اوس عزیز″ هم عاشقانه، بدون گله و خستگی، از او مراقبت و تیمار میکرد. لباسهایش را عوض میکرد. حمام میبُرد. برایش موسیقی میگذاشت و گاهأ اگر دل و دماغی هم داشت، برای همسرش آواز سر میداد. نهار و شام میپخت و با حوصله به همسرش میداد. هفته ای یکبار در هر عصر جمعه، ناخنهای دست و پایش را با ناخنگیر کوتاه میکرد و اگر حوصله اش را داشت، ناخن های بی رنگاش را لاک، میزد. دو سه روز، یکبار موهایش را شانه میکرد و صورتاش را سرخآب، سفید آب میکرد. شب های پنجشنبه بلااستثنا او را به رستوران میبرد و شام را بیرون میخوردند. همیشه برای همسرش سوپ سفارش میداد. خلاصه چند سالی میشد که تمام وقت و غم و هم ″اوس عزیز″ فقط عشقاش، فاطمه خانم شده بود. عشق به او آموخته بود که صبور باشد. برای اوس عزیز عشقِ فاطمه خانم، بهاری بود که هیچوقت پاییز نمی شد.
سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوس عزیز″ را اذیت میکرد و اما بخاطر همسرش پنجره را باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه خانم″ برای زیارت ″شاه عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست آن روزها دیگر بار تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظر است که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنیاش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. دیگر تحمل غم و غصه خوردن همسرش را نداشت. هر روز جلوی چشمانش ضعیف تر و نحیف تر از روز گذشته میشد. این ماه نسبت به ماهِ قبل حدود چهار کیلو وزن کم کرده بود.
در همین افکار و خیالات، با صدای زنگِ در، یک مرتبه از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
- بهبه! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال میشد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. ″اوس عزیز″ حاضر نبود برای همسرش پرستار بگیرد و دوست داشت خودش شخصأ کارهای او را انجام بدهد. و به نظرش نظافت و مرتب کردنِ خانهٔ آپارتمانیِ نقلی، راحت تر از یک خانهٔ ویلایی و بزرگ بود.
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها میآمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام میداد، بعد میرفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمیآمد، شب خواب به چشمان ″اوس عزیز″ نمینشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت. با رفتنِ حمید، دوباره ″اوس عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. غمی سنگین بر سینه اش نشست و بغضی غریب راهِ گلویش را گرفت. سیگاری روشن کرد و با لبهای قهوهای رنگاش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوهاش را کاهش میدهد. اما این تنها یک خوشخیالی محض بود. هرگز با کشیدنش آرامش نیافته بود، تنها برای دقایقی به فراموشی دست مییافت.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجهاش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
- تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک میکرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوس عزیز″ هنوز در رختخواباش بیدار بود و غلط میخورد. گاهی گردن و شانه هایش را می خواراند و گاهی پاهایش را تکان میداد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیهگاه گردنش کرد و به سقف نگاهاش را دوخت. با انگشتان پاهایش بازی میکرد. روی سقف را ترکهای ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجهای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. خیالی جز روزهای شیرینِ سلامتی همسرش در ذهن نداشت. آرزو داشت همسرش بهبودی بیابد تا دوباره آن روزهای شاد و شیرین متولد شوند. به یاد گذشتههای دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود. دخترکی خجالتی با چادری گُلگلی با حیایی پیدا در صورت و چهره اش. آن حیا و شرم را هنوز در چشمان و چهرهٔ همسرش میدید.
آهی بلند از عمق سینه کشید و از رختخواب برخواست و سراغ پاکت سیگارش رفت. گاهی آدمی همهٔ دلتنگی هایش را در یک آه خلاصه می کند. و اوس عزیز بعد از وفات فاطمه خانم بارها این آه را سر کشیده بود. در وجودش یک حسرت همیشگی ریشه دوانده بود که تنها با اندیشه به یادِ مهربان معشوقهٔ سفر کرده اش، از بین میرفت.
سیگارهایش رو به اتمام بود. فندکاش را از روی میز تلفن برداشت و سیگار را به آتش کشید و با سیگارِ روشن، به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوشاش را آرام نمیکرد. فکرهای گوناگون به ذهناش خطور میکرد. از تنِ علیل همسرش گرفته تا قسطهای عقب افتادهٔ وام معیشتی بازنشستگان و اینکه فرزندی ندارند در این دوران سخت و تنهایی، عصای دستشان بشود. یادش افتاد که سالهاست به سرِ قبر پدر و مادرش نرفته است. دلتنگشان شد. در دل فاتحهای برای هر دویشان فرستاد و با خود عهد بست که هفتهٔ آینده به اتفاق فاطمه خانم به روستایشان برود سرِ خاک آنها. فکرهای جورواجور دیگری به سراغش میآمد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار میسوخت و ذره ذره از خاکستر آتشیناش بر روی پتو میافتاد و غافل از آن، در افکار خود غوطهور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. سوزش دردناکی در دستش احساس میکرد اما توجه ای به آن نکرد. دیگر بیخیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید.
چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ نالههای ″فاطمه خانم″ هوشیار شد. پتو را از روی خود کنار زد و چهار دست و پا به طرف همسرش رفت.
ناله های ضعیف اما دردناکی از فاطمه خانم بلند میشد. ″اوس عزیز″ دست سفید و بیرمق همسرش را در دستاناش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
نگاهی به چهرهٔ زیبای همسرش انداخت. صورتاش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک میبست، درشت و گشاد شده بود.
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت میکرد. ″اوس عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ دارو هایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم اش، تسکین بیابد اما فایده ای نداشت. ناله های فاطمه خانم بلند و ممتد میشد.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. عاصی و پریشان دور و بر فاطمه خانم میچرخید. کاری از او ساخته نبود و همسرش همچنان از درد در عذاب بود. شمارهٔ اورژانس را گرفت و از آنها کمک طلبید و خود عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشماناش، حکایت مرگ و رفتن بود. رفتنی که سال ها فاطمه خانم منتظر پیش آمدش بود. ″اوس عزیز″ با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین، همسرش را در آغوش کشید و به سینه فشرد. نگاه بارانی اش را به چشمان معشوقاش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود.
قبل از اینکه اورژانس برسد، ″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سر خوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت و سالها درد و محنت اش پایان یافت.
با رفتنش، ″اوس عزیز″ دلشکسته ترین مرغِ عاشق شد. همچون مرغِ عشقی که جفتش را از دست داده باشد زبان بست و آرام و بی حرکت خیره به کنجِ اتاق شد.
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند.
هر چند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس عزیز″ شریک میدانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود میشد اما غم و غصهٔ ″اوس عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود.
از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش میدید که دستاش را به طرفش گرفته و او را صدا میزند.
غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانهاش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچهها در آن به فوتبال می پرداختند.
″اوس عزیز″ بر روی یکی از نیمکتهای سیمانی که دور از هیاهوی بچهها بود، نشست و عصایش را تکیهگاه چانهاش کرد و به فکر فرو رفت.
قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردناش میکرد. سمت چپ سینه اش تیر میکشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال میشد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
باور کردنی نبود، فاطمه خانم حرف می زد!.
″اوس عزیز″ مست از لبخند و حرف های همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد.
ساعتی دو نفری آنجا نشستند. بعد هر دو، دست در دست هم، از روی نیمکت برخواستند و رفتند...
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- «بازنویسی بر داستان سفرهٔ عشق»
محبوب من
تن تو دشتی پوشیده از سبزه است
که بر دامنت اطراق کردهاند پروانهها
چشمانت ابری است
پر از ترانهٔ باران
و آغوشت
پنجمین فصل سال است
مطبوع تر از بهار
گرم چون تابستان
رنگین چُنانْ پاییز
و بکر و رویایی همچون زمستان
زیبایی تو
شعری است
از غزلهای حافظ
به تمام لهجه های جهان.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
عنوان مجموعه اشعار : سپید
شاعر : سعید فلاحی
عنوان شعر اول : دنیا اگر تو را نداشت
دنیا اگر تو را نداشت
چگونه می شد خندید؟
آفتاب کسل طلوع میکرد!
پرنده در قفس میمرد
و جنگل همیشه در مه جا میماند
دنیا اگر تو را نداشت
گلی نبود
چشمه ای نمیجوشید
و آواز قناریها را
هیچکس جدی نمیگرفت.
دنیا اگر تو را نداشت
عطرها بو نداشتند!
گلفروشها پژمرده میشدند
و خاک، کتابها را میخورد!
دنیا اگر تو را نداشت
"فاصله" غمگین نبود
هیچکس دلتنگ نمیشد
و سخت میشد، دلِ من
سرد میشد، دستهایم
و بوسه و آغوش
فراموشم!
دنیا اگر تو را نداشت...
دنیا جهنم میشد
آدمها را افسرده میدیدی!
نسلها منقرض
و درد و زخم و تنهایی
همه را از پای در میآورد.
عنوان شعر دوم : حق با چشمهای توست
حق با چشمهای توست
و لبهای گس ات
و نگاهت که مزین است به غم
حق با چشمهای توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
حق با چشم های توست
اما در این شهر سیمانی
رویا، وهم و خیال
به کار نمی آید
زیر برف یادت،
تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
حق با چشم های توست
اما اینجا حق تقدم با چشم و ابرو نیست
اختیار و انتخاب بر باد شد
و از گلویمان
جز اندوه نمیبارد
حق با چشم های توست
اما اکنون
در این زمستانِ لال
حرفی
حقی
چاره ای نمی ماند.
عنوان شعر سوم : بغض
غمگینم
اما عکس هایم، هنوز لبخند میزنند...
و این شعر
سندی است از دلتنگی هایم
در این شب های بی پایان
ماه من!
بانوی مهربانم
تو را با تمام خویش،
دوست دارم
تو تنها مضمونِ
عاشقانه های جهان هستی
ای دلیل بهارهای هر ساله
ای سبزِ پر طراوت
ای آب، آفتاب، ای خاک!
زندگی،
لای انگشت هایِ تو پیچیده
و پرندگان عاشق،
بر شانه های تو آواز میخوانند
اما افسوس
اینجا،
هیچ چیز از آن من نیست
جز نبودنت!
حیف دلتنگی زبان ندارد
تا بگوید تو را،
دوری ات چه ها بر سرم آورده
و کاش تو شاعر بودی
شعر می خواندی!
میدانی؟
شعر به قافیه نیست
بغض است انباشه،
درون گلو!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
نقد این شعر از : مجتبا صادقی
خدایش بیامرزاد دوست نازنین هنوز و همیشهام، غلامرضا، تصویرهایی در شعرهایش داشت که هرگز نمیشد از آنها لذت نبرد، در واقع اجرای بینظیری از نوشتار استادانهی متن و خلق تصویر ارائه میکرد، به قدری استادانه که حتا مخاطب معمولی را هم به شگفتی وامیداشت، مثلا این تصویر؛ «و من گوزنی/ که میخواست قطار را با شاخهایش/ نگه دارد» غلامرضا «بروسان» با همین تصاویر، مورد تحسین جامعه ادبی بود و هست، یادش روشن باد که هم در شعر و هم در دوستی، بیمانند بود.
معتقدم اگر تعداد تصویرهایی که یک شعر ارائه میکند، بیش از انگشتان یک دست باشد، دیگر نمیشود آن شعر را شعر گفت بلکه انگار یک کتاب مصور دست گرفتهای، یک کتاب کمیک استریپ که شعر را در آن تصویر کردهاند. در «صور خیال» علامه شفیعی کدکنی پیرامون تصویرگرایی شاعران فرموده است؛ مرحلهای از شاعری، هنگام تثبیت تصاویر شعری و دور شدن از تجربه ها ی حسی است. در این دوره چند گونه کوشش شعری وجود دارد: نخست توجه بیش از پیش به تصویرهای انتزاعی و تجریدی و دیگر توجه به مسایل قراردادی و استفاده از علوم در خلق تصویرها و دیگر اینکه دورهی مضمون سازی است و از نظر شکل تصویر، صور خیال خلاصه و فشرده می شود و تشبیهات جای خود را به استعاره می دهند.
با این جملات تشریحی به شرح شعرهای جناب «سعید فلاحی» میرویم که سه شعرشان را پیش رو دارم، شعرهایی که هر کدام را به کتابی مصور میتوان تشبیه کرد ، این که شاعر تمام تلاشش را معطوف به توصیف کند، و از کلام صرفا در جهت نشان دادن مناظری عاشقانه و شبه عاشقانه سود ببرد، جای تانی دارد، گمانم گمکردهی تمام تصاویری که جناب شاعر بر آنها تاکید دارد، خیال باشد، و نیز به گفتهی جناب کدکنی، خبری از مضمونسازی در این همه صورتبندی نیست، تصاویری که در شعرها آمده عمدتا فاقد درک بصری هستند و این یعنی انتزاع بر اجتماع غالب است، یعنی برای شعر شدن، آنقدرها تلاش نشده که برای تصویرسازی. به تعدد تصاویر هر سه شعر نگاه کنید؛
یک/
آفتاب کسل طلوع میکرد!
پرنده در قفس میمرد
و جنگل همیشه در مه جا میماند
#
گلفروشها پژمرده میشدند
و خاک، کتابها را میخورد!
#
دلِ من
سرد میشد، دستهایم
و بوسه و آغوش
فراموشم!
دو/
نگاهت که مزین است به غم
حق با چشمهای توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
حق با چشم های توست
#
زیر برف یادت،
تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
#
از گلویمان
جز اندوه نمیبارد
سه/
عکس هایم، هنوز لبخند میزنند
#
ای دلیل بهارهای هر ساله
ای سبزِ پر طراوت
ای آب، آفتاب، ای خاک!
زندگی،
لای انگشت هایِ تو پیچیده
#
پرندگان عاشق،
بر شانه های تو آواز میخوانند
تصاویری که متاسفانه یک وجه مشترک دارند، هیچکدام دل را نمیلرزاند، هیچیک ناب و بکر نیستند، گمان میکنم تاثیر شاعر از دیگران، در این خصیصه بیشتر از سایر تقلیدهاست، از دیگر معایب کارها، تکرار ناشیانهی یک ترجیع گفتاریست، در شعر نخست این ترجیع، از شدت بازگفتن، نوعی ابتذال روایی را باعث شده «دنیا اگر تو را نداشت» نه تنها باعث فرمسازی و قوام گرفتن شعر نشده (خاصیت تکرار در شعر، فرم بخشیدن است) بلکه سبب به سخره غلتیدن متن نیز، شده است، در شعر دوم نیز ترجیع، آزار دهنده است «حق با چشمهای توست» با دلایلی که برشمرده میشود، همگرایی و همپوشانی معنایی و حتا کلماتیک ندارد، این تکرار نیز به دلیل عدم فضاسازی ذهنی، متن را به چالهای برای پریدن مخاطب تبدیل کرده و تکراری که مثلا در شعر «پنج عصر، لورکا» موجب جار زدن و چالش مخاطب و درگیری عاطفی با لحظهی اعدام در «ساعت پنج عصر» میشود. در این شعرها اما به راستقامتی آن شعر، علیرغم تکرارهای مدام یک جمله، نشده و فراوان دوری و دیری بین این دو شعر ایجاد کرده است.
«زانا کردستانی» عزیز، مداومت در سرودن و بهرهگیری از عنصر زبان به جای تصویر، به مراتب میتواند شخصیت شعری شما را ارج ببخشد و فضل باریتعالی امیدوارم پشت و پناه شما و واژههای از این به بعدتان باشد، رنجتان اندک و گنجتان افزون باد
با سپاس و احترام
ارادتمند، مجتبا صادقی
شیراز / آذر ۹۸
منتقد : مجتبا صادقی
شاعر، نویسنده و روزنامه نگار/ برنده کنگرهها، نشستها و جشنوارههای مختلف ادبی از 1375 تا هنوز/ داوری بیش از پنجاه مسابقه و رقابت ادبی، از دانشآموزی و دانشجوبی تا آزاد/ تالیف مقالات و نقدهای متعدد در مطبوعات/ و....
❆ #دلتنگی:
دلتنگی عوض نمی شود
حواست نیست انگار
همه چیز تغییر میکند
اما دلتنگی، همان دلتنگی است
سعید فلاحی
❆ #دوست داشتن تو:
دوست داشتن تو
هر روز من را
میمیراند و زنده میکند
رستاخیزی است
دوست داشتن تو
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپکوسرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com
داستانهایی با تاریخ مصرف

عنوان داستان : چهار داستان مینیمال
نویسنده داستان : سعید فلاحی
---------------------
کت و شلوار
---------------------
مجری تلویزیون با ژست همیشگیاش، شروع به سخن راندن کرد: «و توجه شما را گزارشی از اعتصاب کارگران نساجی بروجرد در پی عدم پرداخت هفت ماه حقوقشان جلب میکنم».
و تلویزیون گزارش را پخش کرد.
پشت صحنه، یکی از عوامل از مجری پرسید: «مبارک باشه! کت و شلوار نو خریدی؟!»
- «آره دوخت ایتالیاس! پارچه اش پشمِ نیوزیلنده و آسترش ابریشم ترکیه... حدود دو و نیم برام آب خورده!»
----------------------
کفاش
----------------------
کفش های چرم سیاه رنگ را از پای مرد بیرون کشید و شروع به واکس زدن کرد. مرد به سیگارِ برگاش پک عمیقی زد و کفاش قطرات اشک گونه های از سرما یخ زدهاش را گرم کرد؛ وقتی چشماش به مارک کفش های مرد افتاد... کفش بلّا!
تا پارسال مرد کفاش یکی از کارگران کارخانهٔ کفش بلّا بود. اما بخاطر واردات بی رویه، ورشکست و تعطیل شد. او هم از کارخانه اخراج...
با حسرت کفش ها را جلوی پای مرد، جفت کرد و گفت: خدمت شما!
----------------------------
Made In Iran
---------------------------
کارگاه چادر مسافرت دوزی راه انداخته بود و امیدوار بود که ماهانه دهها چادر را بتواند به فروش برساند. اما در طول یک ماه از آغاز کارش هنوز حتی یک چادر را نتوانسته بود به فروش برساند.
هیچ فروشگاهی حاضر به پذیرش تولیدات او نبود تا اینکه یک روز صاحب فروشگاهی به او گفته بود: تو که لب مرز زندگی میکنی اگه بتونی برام چادرهای ایتالیایی بیاری، همه رو میخرم!
فردا وقتی وارد کارگاه کوچکاش شد، شروع به کندن مارکهای Made In Iran کرد و مارکهای itali را روی آنها دوخت.
تمام چادرهای مسافرتی تولید شده را همان رو بفروش رساند.
----------------------------------
ک مثل کارخانه
----------------------------------
معلم شروع به درس دادن حرف «ک» کرد.
بر روی تخته سیاه، سر مشق بچهها را نوشت:
«پدر کار میکند.»
«پدر در کارخانه کار میکند.»
احمد اشک در چشمهایش حلقه بست. به پنجرۀ کلاس خیره شد و با صدایی خفه گفت: «کارخانه تعطیل شد! پدر از کار بی کار شد»...
نقد این داستان از : احسان رضایی
داستان نوشتن دربارۀ مشکلات و مسایل روز، معمولاً در همان زمان نگارش مخاطبهای بسیاری را با نویسنده همراه میکند؛ اما یک مشکل اساسی هم دارد. اینکه چون معمولاً مخاطب روز اشارات پنهانی یا فرامتنی این متنها را درک میکند، نویسنده دیگر نیازی به توضیح آنها و ساختن فضایی برای نشان دادن آنها نمیبیند. اینطوری ممکن است نویسنده عادت کند تا فقط طوری بنویسد که مخاطبان همان دوره با متن ارتباط بگیرند و به دنبال جلب رضایت آنها برود و همین، باعث محدود شدن آن متن به یک بازۀ زمانی مشخص میشود. یعنی در آینده احتمالی، افراد دیگری که از مناسبات آن دورۀ خاص بیخبر بودهاند نمیتوانند معنای متن را بفهمند. بگذارید برای رساندن منظورم دو حکایت از «رساله دلگشا»ی عبید زاکانی نقل کنم که شخصیتهای هر دو حکایت مشابه هستند: سلطان محمود قزوین و طلخک، مسخرۀ دربار او (که ظاهراً اسم «دلقک» از نام او وارد زبان فارسی شده). حکایت اول:
سلطان محمود روزی در غضب بود. طلخک خواست که او را از آن ملالت برون آرد. گفت: «ای سلطان نام پدرت چه بود؟» سلطان برنجید و روی بگردانید. طلخک باز رفت و همچنین سؤال کرد. سلطان گفت: «مردکِ قلتبان! تو با آن سگ چه کار داری؟» گفت: «نام پدرت معلوم شد، نام پدرِ پدرت چون بود؟» سلطان بخندید.
این حکایتی است که ما معنای متن و روابط آنها را میفهمیم و مثل خوانندگان هفتصد سال پیش کتاب، از خواندنش لذت میبریم. حالا مقایسه کنید با حکایت دوم:
طلخک درازگوشی چند داشت. روزی سلطان محمود گفت درازگوشان او را به لاغ گیرند، تا خود چه خواهد گفتن. بگرفتند. او سخت برنجید. پیش سلطان آمد تا شکایت کند. سلطان فرمود که او را راه ندهند. چون راه نیافت، در زیر دریچهای رفت که سلطان نشسته بود و فریاد کرد. سلطان گفت او را بگویید که امروز بار نیست. بگفتند. گفت: «قلتبانی را که بار نباشد، خر مردم چرا به لاغ گیرد؟»
اینجا باید بدانیم که «لاغ گرفتن» الاغ و «بار دادن» یعنی چی، تا متوجه روابط شخصیتها و در نهایت معنای حکایت شویم. در مورد داستاننویسی با مسایل روز هم همینطور است. در میان متنهای دهه چهل و پنجاه شمسی، انبوهی از داستانهایی است که ما امروزه از خواندنش لذتی نمیبریم، چون نویسنده برای خوانندگانی در زمانۀ خودش نوشته بوده. اما داستانهایی هم هستند که طوری فضاسازی و شخصیتپردازی کردهاند که بعد از گذشت نیم قرن، ما خودمان را کاملاً در آن محیط و فضای داستان حس میکنیم و متوجه روابط شخصیتها و فضای داستان میشویم. چنین داستانهایی ماندگار هستند.
منتقد : احسان رضایی
متولد ۱۳۵۶ تهران، داستاننویس و منتقد ادبی. پزشکی خوانده است، ولی اغلب او را به مطالبش در هفتهنامه «همشهری جوان» میشناسند. در نشریات دیگر مثل «همشهری داستان» یا «کرگدن» هم مینویسد. مجری-کارشناس برنامههای تلویزیونی و رادیویی مختلف دربارۀ کتاب (کتاب باز، کاغذ رنگی، الف، شهر قصه) بوده. تألیفاتش در زمینه تاریخ و ادبیات است.
سلام با وفاترین!
خبرت هست که همه دارایی این شاعر شوریده حال، شعرهایی است که خوشه خوشه از گندمزار وجود تو چیده میشود؟!
با تو هر روز معجزه ای تازه رخ میدهد و من درخت پیری هستم که از یُمن خورشید نگاهت در پاییز جوانه زدهام چون بهاران.اما این روزها با احساسی پُر از تاول کوچههای دلتنگی را طی میکنم تا به تو برسم.
چندی است تقدیر ناجوانمرد، دورم ساخته از کعبهٔ وجودت. در آرزویم که روزی به حجِ تنات نائل آیم.
تا رسیدن به مکهٔ آغوشت همهٔ راهها و مسیرها را میپیمایم؛ مهم نیست چند صباح به طول میکشد؛ همینکه به تو خواهم رسید، برایم کفایت میکند.
خیالت، کلاغی شده، سمج! لحظههای فراق را نوک میزند.
قوّتِ قلبِ من!
باید بدانی که جانِ دقایقم به حضور سبز تو بسته است.
دیدارت را آرزو است؛ بیتو ثانیههایم پُر از سکوت بیبرکت و دلشوره است. صدای دلتنگیهایم را میشنوی؟!
دعا کن این جدایی زودتر پایان بیابد.
آمین!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
• پرنده:
ای پرنده ی رها
سالهاست
پرندهها
بر ته مانده ی پوتین ات لانه دارد!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت.
نمنم بارانِ بهاری، عابرین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.
- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرفها، ″اوسعزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوسعزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیهاش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج کرد، کنار ″فاطمهخانم″(همسرش) نشست و دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمهخانم″ توانایی تکلم نداشت. با اشارهٔ چشماناش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوسعزیز″ دستی به سبیل کلفت و خوش فرماش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برای تو خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمهخانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بیروحاش جواباش را داد.
″اوسعزیز″ سالها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمهخانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و ″اوسعزیز″ هم عاشقانه از او مراقبت میکرد. لباسهایش را عوض میکرد. حمام میبرد. غذا میپخت و با حوصله به همسرش میداد. گاهی که حوصله هم داشت، ناخنهایش را لاک، میزد. موهایش را شانه میکرد و صورتاش را سرخآب، سفید آب میکرد. خلاصه دیگه تموم وقت و غم و هم ″اوسعزیز″ فقط عشقاش، فاطمه خانم شده بود.
سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوسعزیز″ را اذیت میکرد و اما بخاطر همسرش پنجره رو باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوسعزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه خانم″ برای زیارت ″شاهعبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست دیگر آن روزها تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظره که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنیاش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. در همین افکار و خیالات، یک دفعه با صدای در، از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
- بهبه! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال میشد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوسعزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند.
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها میآمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام میداد بعد میرفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوسعزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمیآمد، شب خواب به چشمان ″اوسعزیز″ نمینشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوسعزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت.
دوباره ″اوسعزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. سیگاری روشن کرد و با لبهای قهوهای رنگاش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوهاش را کاهش میدهد.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجهاش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
- تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک میکرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوسعزیز″ هنوز در رختخواباش بیدار بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیهگاه گردنش کرد و به سقف نگاهاش را دوخت. روی سقف را ترکهای ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجهای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. به یاد گذشتههای دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود...
از رختخواب بلند شد و سراغ پاکت سیگارش رفت. فندکاش را از روی میز تلفن برداشت و سیگاری روشن کرد و به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوشاش را آرام نمیکرد. فکرهای گوناگون به ذهناش خطور میکرد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار میسوخت و ذره ذره از خاکستر آتشیناش بر روی پتو میافتاد و غافل از آن در افکار خود غوطهور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوسعزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد.
بیخیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید. چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ ناله های ″فاطمه خانم″ از جا برخواست. به طرف همسرش رفت.
دست سفید و بیرمق همسرش را در دستاناش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
صورتاش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک میبست، درشت و گشاد شده بود.
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت میکرد. ″اوسعزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیماش، تسکین یابد.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. کاری از دستاش بر نمی آمد و همسرش از درد در عذاب بود. عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشماناش، حکایت مرگ و رفتن بود. همسرش را در آغوش گرفت و به سینه میفشرد. نگاهش را به چشمان معشوقاش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود.
″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت.
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوسعزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند.
هرچند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوسعزیز″ شریک میدانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود میشد اما غم و غصهٔ ″اوسعزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود.
از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش میدید که دستاش را به طرفش گرفته و او را صدا میزند.
غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانهاش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچهها در آن به فوتبال میپرداختند.
″اوسعزیز″ بر روی یکی از نیمکتهای سیمانی که دور از هیاهوی بچهها بود، نشست و عصایش را تکیهگاه چانهاش کرد و به فکر فرو رفت.
قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردناش میکرد. سمت چپ سینه اش تیر میکشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال میشد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
″اوسعزیز″ مست از لبخند همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد.
ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند...
•••••
از آن پس هر وقت ″حمید″ به درِ خانهٔ ″اوس عزیز″ میرفت، کسی در را به رویش باز نمیکرد.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- با سپاس از اوس عزیز که خیلی مرد بود!