احمدرضا چهکنی
آقای "احمدرضا چهکنی"، شاعر ایرانی است، که بیشتر برای دفتر شعرش به نام "نفس زیر لختهگی" شناخته شده است.
احمدرضا چهکهنی
آقای "احمدرضا چهکنی"، شاعر ایرانی است، که بیشتر برای دفتر شعرش به نام "نفس زیر لختهگی" شناخته شده است.
دفتر "تپشها"، دیگر اثر مکتوب او به شمار میرود.
از او در کتاب "از سکوی سرخ" زندهیاد "یدالله رویایی"، به کرات یاد شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ از نامهای که در ابتدای کتاب به عنوان «با تو که میشناسمت» به جای دیباچه آمده:
با تو – که میشناسمت؛
که نمیخواهم تنها خوانندهی شعر باشی. و خوب میدانی که این خواست را به تو تحمیل نمیکنم. اما آرزو دارم که تو را و مرا، شعر ببرد؛ از آنچه ما نیست رها کند، و به آنچه ما هست پیوند دهد. و چه چیز در ماست؟ - شعر. و اگر این شعرها را نمینوشتم، به چه شکلی از ما با تو بازمیگفتم؟ - به شکل نوشته، باز.
پس از ارایه «نفسزیرلختگی»، کسانی گفتند: «این، شعر دشواریست». شاید هم حق داشتند. چراکه ذهنشان معتاد کلمات آراسته و القاکنندهی مفاهیم غم و غصه و سوز و امید و شکل روزمره عشق، و غرولند بود. در حاشیه، صدای تو هم بود: «من نمیدونم این شعررو کاملا میفهمم یا نه؛ اما میتونم بگم ازش لذت میبرم».
میدانی، همسایهی تو «معنا»ی تپشهای «نفسزیرلختگی» را از من میخواست. میپرسید که «ساعت قدیمی معطر» چیست؟ و، که ساعت قدیمی چرا معطر است، و مگر میشود؟ من به او چه میتوانم بگویم که او نمیداند چطور با شعر طرف بشود. او با همان منطق که بالارفتن قیمت شکر را در بازار توجیه میکند، میخواهد شعر را حلاجی کند. او سعی میکند شعر را بفهمد، و همینجاست که شعر از کنارش میگذرد و او از لمس شعر، بیخبر بازمیگردد. شاید گناه از آنهایی باشد که گفتهاند شعر «باید» چنین و «باید» چنان باشد – و بهزور باید حتما اندیشه – فلسفه – فکری صریح را دربرداشته باشد؛ دردی را به صراحت بازنماید. و حرفها را صریح بازبگوید. و همسایه تو، که به دنبال حرفها و دردهای صریح است، چون در شعری اینها را نیافت، فکر میکند که آن شعر فهمیدنی نیست. چون در پی فهمیدن بوده، از دریافت خود شعر غافل مانده است. درست است که شعر، وقتی در شکل خود گرم میشود که تپش قلبها را بتپد، اما دیگران، نیز، باید که در ذهن خود دریچهای مشتاق به شعر باز کنند، با ذهنی پذیرا با شعر روبرو شوند، به آن دل دهند تا بتوانند از آن عبور کنند.
ما مشهوریم به شعردوستی و سرزمین ما مشهور است به شاعرپروری. مورد نخستین را اما من نمیپذیرم. بسیاری از آنچه پدرهای ما میخواندهاند، شعر نبوده، ضربالمثل بوده، پندوحکمت بوده، تفنن ردیفدار بوده، کلمات حالدار بوده. بیجهت نیست که پس از پنجاه سال، هنوز بر سر حقانیت نیما جدال میکنند. شعر جوان فارسی که جای خود دارد. ما هنوز یک تودهی وفادار شعرخوان نداریم، مردم بهطور پراکنده شعر میخوانند. درینصورت چگونه پارهای میگویند که باید برای مردم و سلیقه آنها شعر گفت؟ میپرسم کدام مردم؟ آیا تفننخواهان را هم جزو مردم بهحساب میآورید؟ اگر چنین است، چگونه شاعر راضی میشود به سرنوشت شعر – که سرنوشت خود اوست – بیاعتنا بماند و برای آن مردم، تفنن بنویسد؟ او، که سرسپرده شعر است چگونه میتواند به آب ناسالم باریکهها و اشارههای نامطمئن راضی شود؟ و شاعر باید که سرسپرده شعر باشد، بهویژه در این زمانهی سلطه وسایل ارتباطجمعی.
و بگذار در همین جا، پرسشهایی وسواسانگیز را که دیریست در من بوده، به تا بازبگویم. اینکه آیا زمانهای که در آنیم، نقشی تعیینکننده برای شعر خواهد داشت، و درنتیجه پنجاه سال دیگر، با نگاهی به پشت سرمان، همهچیز را دیگرگون خواهیم دید؟ انسان – شاعر در برابر تکنولوژی حاکم بر دنیای ما و دنیای رابطهها، چه خواهد کرد؟ تو هم میدانی که چه تفاوت وحشتاکی است بین دیروز و امروز. شاعر این زمان میخواهد که همچون شاعران پیشین، چشمی هم به علوم داشته باشد. اما آیا علوم زاینده این تکنولوژی برترین، با علوم حتا در بیست سال پیش، قیاس توانند شد؟ وقتی همهچیز در دگرگونی سهمناکی چرخان است، چگونه میشود به همانگونه که شاعران پنجاه سال پیش – نمیگویم صد سال – میدیدهاند، دید؟ و اینجاست که «نگاه» شاعر مطرح میشود. میخواهم موردی را با تو درمیانبگذارم. ببین، من از آزادی دو مرغ عشق در قفس آویزان از پنجره اتاقم مفهومی دیگر دارم. شاعر در صد سال پیش میتوانست پرندهها را از قفس آزاد کند و شعری هم برای پرواز آزاد آنها بنویسد. اما من، که میدانم این پرندهها در قفس به دنیا آمدهاند، در قفس بزرگ شدهاند، دنیای آزادی را از یک زاویه محدود دیدهاند، و اگر آزاد شوند، شاید که بمیرند، نمیتوانم نگاه خوشباوری به آزادی آنها داشته باشم. غریزه؟ به نظر من، این هم تابع است، هم متغیر.
مساله این است که چطور میشود «نگاه»ی تازه داشت – نگاهی کاونده که لرزههای در راه را حس کند و پلی بزند میان حال و نیامده. این ویژگی را شاخه سالم شعر فارسی دارد. شعر آگاه از مایهی کهن، با هوای این خاک. من، شعر شاعران جوان را – شعری که افراطیاش مینامند – جوانههای این شاخه میدانم و دوست دارم.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
شاید
معشوق سینههای تناور
با سنگهای ریز چشمانش
در کنار راه خزانی
دیدار داشت
و تمامیی عطر
شیارهای
دورماندهی
گردنش را
برای خواب خوشِ
گونههای با طعم چوب
میبرد
در آرامشی سرد و بیبهانه.
(۲)
میرفتیم به زاویههامان
در آفتاب
مثل همهمهای دور به تدریج گرم میشدیم
ذرات پراکندهی بدنت
در باران
به هم چسبیدند
نه
و هرگز اثری که از تو در فضا میماند
چنین تند و پاشیده
به گرما فرو نشد
درنگ کن
با گردش کند حبابهای هوا
در شریان زرد لختهی افق
_سرگردان در چشمانداز یادها _
با ماندن در پشت ضربههای ساعت
لرزش حنجرهی تار
(عشق را تکاندند)
چه آرام
با وزش باد
دودی از تصویر نابودی برخاست
و در درون شگفت کبودی
_که جنبش نافذی داشت_
نشست!
فقط جنبش
دو دست است
در بادی که پوست را بیدار میکند.
(۳)
تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیفها را بخوانیم
که دیگر زخمهامان بوی بهار گرفت.
(۴)
[حدوث و هراس]
چیزی
در گذرست به سنگینی
در پس درهی خاموشی
که خاطرهی تماس و پیوستن را
از یاد برده است
کسی که
از پشت شیشه میگذشت
با چشمانی از علفهای روشن
بر تودهی برگهای قهوهای و سرخ
ناگاه
از جنبش باز ماند
سکوت
در گیاههای بیگل بود
و تهنشست چشمها
در من
در من بود
پچپچ همسایهها در کوچه –
سخن دیروز
امروز صبح
یک لحظه پیش
و صدای کوبیدن در هاون
که از چیدههای کشآمدنی ریز سکوت
میگذشت
من
آن شیشهی بخار گرفته را
که از قاب خود
جدا شده میرفت
دیدم
در خود حس کردم.
چیزی
مثل وهم یک سایه
در ذهن آشفتهام
سنگین
میگذرد.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.poem135.blogfa.com
www.m-bibak.blogfa.com
www.goodreads.com
و...
موفق باشید🌹🌹🌹