فراز مردانی
استاد "محمد تقی مردانی" متخلص به "فراز" شاعر ایرانی، زادهی بهمن ماه ۱۳۱۷ خورشیدی، در روستای "آشمسیان" از توابع شهرستان خمین است.
فراز مردانی
استاد "محمد تقی مردانی" متخلص به "فراز" شاعر ایرانی، زادهی بهمن ماه ۱۳۱۷ خورشیدی، در روستای "آشمسیان" از توابع شهرستان خمین است.
در دو سالگی از نعمت مادر محروم گردید و با توجهات و کمک پدرش، در سال ۱۳۲۲ خورشیدی، به مکتب خانه رفت و از محضر معلمان روحانی و پدرش، دروس قرآنی و احکام دین را آموخت.
از ایشان چند مجموعه شعر، از جمله، "فریاد اندیشه"، چاپ و منتشر شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[شبیه تو]
تو خستهای و خستهترم من شبیه تو
با اشک و آه همسفرم من شبیه تو
در ساحل سکوت غمانگیز لحظهها
آرامگاه چشم ترم من شبیه تو
دل بستهام به جادهی تنهایی خودم
چشم انتظار یک نفرم من شبیه تو
یک هم نفس نبود در این جادهی شلوغ
تنهاترین، رهگذرم من شبیه تو
در واژه واژهی غزلم میتوان شنید
بینور عشق در خطرم من شبیه تو
هر روز و شب به حال خودم گریه میکنم
یعنی به آه همسفرم من شبیه تو
گفتم «فراز» تا به خدا پر کشم ولی
دیدم شکسته بال و پرم من شبیه تو.
(۲)
[تبسم نور]
صدای ساز غمت با دلم هماهنگ است
بزن که نغمهی عشق خدا ازین چنگ است
به رنگ آبیِ آیینه با تو میگویم
دل تو جام بلور و دل من از سنگ است
تو لحظه لحظه مرا با نگاه میخوانی
و این صداقت چشمت چقدر خوش رنگ است
تو از تبسم نوری من از تجسم خاک
میان ما و تو صدها هزار فرسنگ است
به وسعت همه آفاق سینهای دارم
که از برای غم بیکرانهات تنگ است
پگاه عطر حضور تو ای مؤذن نور
به کوچههای دعای سحر خوش آهنگ است
تمام میشوم اما صدای باور تو
ز سنگ فرش مزارم به هفت اورنگ است
"فراز" ساز غزل را مکن خموش امشب
که این صدای دل دوستان یکرنگ است.
(۳)
[هجوم نور]
بیا سرودن پاییز را تمام کنیم
دوباره سبز شویم و به گُل سلام کنیم
بیا ز کوچهی رنگینکمان عبور کنیم
به نور و قافلهی آب، احترام کنیم
بیا چو شمع بسوزیم و پرتو افشانیم
نظر به طور تجلّی بدین مرام کنیم
بیا ز چهرهی خورشید پرده برداریم
هجوم نور شویم و به شب قیام کنیم
بیا که دیده ببندیم بر گُل گندم
دل بهشتی خود را رها ز دام کنیم
بیا به خاطر احساس سادهی دلها
ز شهد عاطفهها جرعهای به جام کنیم
بیا چو جاده و صحرا به هم بپیوندیم
غبار فاصلهها را به خود حرام کنینم
بیا "فراز" که از دست ساقی وحدت
شراب میکدهی عشق را به کام کنیم.
(۴)
[شهربانوی غزل]
در خیالم هستی اما در کنارم نیستی
عطر بارانی ولی باغ و بهارم نیستی
آرزو دارم که یک شب در نگاهت گل کنم
چشمهی نوری ولی چشم انتظارم نیستی
در میان مردمان خوش نشان شهرمان
اعتبارم هستی اما هم عیارم نیستی
ای قرار بیقرار سینههای سوخته
بیقرارم کردی اما بیقرارم نیستی
چشمه چشمه از دو چشمم روز و شب جاری شدم
گوهر دریای چشم اشکبارم نیستی
در عبور لحظههایم روی ریل زندگی
همرهم هستی اگر چه هم قطارم نیستی
تا شوم بارانیات ای ساحل آرام جان!
موج بیتابم چرا صبر و قرارم نیستی
در سکوت کوچهی سرگشتگیها روز و شب
با منی اما رفیق روزگارم نیستی
شهریار شهر شعرم شهر بانوی غزل!
آگه از حال دل عاشق تبارم نیستی
بر "فراز" بیستون عشق فرهاد توام
از چه ای شیرینِ شیرین در کنارم نیستی؟.
(۵)
[نگاه مادر]
تا تبسم میکنی من شهد و شکّر مینویسم
تا که لب وا میکنی قند مکرر مینویسم
تا نگاهم میکنی خورشید رخشان میسرایم
تا نگاهت میکنم ماه منور مینویسم
تا بدانی در دیار عشق تو عاشق ترینم
با تو بودن را از اول تا به آخر مینویسم
در بهار مهربانی با خط سبز جوانی
نام دل را در کنار نام دلبر مینویسم
تا بدانی دوستت دارم به هر جایی که هستی
از برایت نامه بر بال کبوتر مینویسم
با زلال باور دنیای سرسبز خیالت
آیههای عشق بر دیوان و دفتر مینویسم
تا بماند یادگاری از برایم تا همیشه
نام نیکت را نه با جوهر که با زر مینویسم
با عبور از کوچه باغ خاطرات کودکیها
یادگاری بر درختان صنوبر مینویسم
تا "فراز" آرام گیرد این دل زیبا پرستم
روی قلب مهربانی نام مادر مینویسم.
(۶)
[خط فاصله]
گاهی دلی برای دلی تنگ میشود
گاهی میان دیده و دل جنگ میشود
گاهی دو کوچه فاصلهی خانههای ماست
گاهی همین دو کوچه دو فرسنگ میشود
وقتی که خطّ فاصله ایجاد میشود
باور کنید پای قلم، لنگ میشود
در سینهای که عِطر محبت نمیوزد
قلب رقیق، سنگتر از سنگ میشود
گاهی زلال اشک کِدِر میشود ولی
با یک نگاه عاطفه خوشرنگ میشود
هرگز مبند دل به رفیقی که با ریا
از نام میسراید و با ننگ میشود
دست از دل شکستهدلان کی رها کند
دستی که با خدای، هماهنگ میشود
از مردمان یکدله دوری مکن "فراز"
دلدادگی، منادی فرهنگ میشود.
(۷)
[نقش مبهم]
با چنین بیگانگی با یار خویش
نقش مبهم میزنم در کار خویش
بسته شد دروازهی اندیشهام
گم شدم در کوچهی افکار خویش
باز ماندم از حریم خویشتن
نیستم بر باور معیار خویش
پای جانم گشته پر از آبله
بس که دارد جای نیش خار خویش
بس اسیر نفس خود بینی شدم
دیده را بر بندم از دیدار خویش
دم به دم چنگ دورنگی میزنم
از ریا بر پردهی پندار خویش
کاش چون امواج دریا میشدم
تا به ساحل واگذارم بار خویش
کاش با گلواژههای همدلی
میسرودم بهترین اشعار خویش
کاش همسو با مسیحا میشدم
تا بیارایم صلیب دار خویش
کاش شمشیر عدالت میشدم
تا که بشکافم دل بیمار خویش
کاش میشد یار مظلومان شوم
تا شوم تذهیب چوب دار خویش
تا "فراز" آوای بودن سر دهم
میزنم ناخن به پود و تار خویش.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
- شبکه خبری رها نیوز
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://kouchesaresher.blogfa.com
http://farazmardani.ir
@faraz_mardani
و...