فرزین پارسی کیا
استاد "فرزین پارسیکیا"، شاعر، منتقد، نویسنده، ترانهسرا، مدیریت چاپ و نشر، مهندسی فنآوری اطلاعات و روزنامهنگار ایرانی، زادهی ۱۵ شهریور ماه ۱۳۵۵ خورشیدی، در تهران است.
فرزین پارسیکیا
استاد "فرزین پارسیکیا"، شاعر، منتقد، نویسنده، ترانهسرا، مدیریت چاپ و نشر، مهندسی فنآوری اطلاعات و روزنامهنگار ایرانی، زادهی ۱۵ شهریور ماه ۱۳۵۵ خورشیدی، در تهران است.
وی از اوایل دههی هفتاد با انتشار آثارش در مطبوعات شروع به فعالیت هنری کرد.
همچنین وی، یکی از مؤسسان گروه فرهنگی-ادبی پاراگراف است.
وی از سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۹۲ خورشیدی، فعالیت و همکاری با نشریات و مسئول ستون شعر روزنامه جهان اقتصاد از سال ۱۳۹۴ خورشیدی، را در رزومه خود دارد.
او از سال ۱۳۹۷ اقدام به برپایی جلسههای نقد و کارگاه شعر آزاد با نام «درحضور شعر» کرد.
وی با انتشار کتاب "فری موفری" در سال ۱۳۹۷ خورشیدی، در حوزهی کتاب کودک فعالیتهایی داشته است.
فیلم مستند «رضا روزنامه» نخستین فیلم او، در مقام نویسنده و کارگردان بهشمار میرود. پارسیکیا در این فیلم زندگی و شغل روزنامهفروشی دورهگرد را به تصویر کشیده است. این فیلم در سال ۱۳۹۹ خورشیدی، تولید شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ کتابشناسی:
- بهردیف میرزاعبدالله، ۱۳۹۴، نشر توس (کتاب شعر)
- به تیک ثانیه معتادم، ۱۳۹۵، نشر مانیاهنر (مجموعه شعر و عکس بههمراه حمید جانیپور)
- انقراض راوی، ۱۳۹۶، نشر مانیاهنر (کتاب شعر)
- لکنتی از گیسوانت، ۱۳۹۷ نشر شب چله (مجموعه شعر)
- فری موفری، ۱۳۹۷، نشر حس آخر (داستان مصور کودکان)
- ستاره یک شب تعطیل، ۱۳۹۷، نشر حس آخر (داستان مصور کودکان)
- فیشرآباد، ۱۳۹۸، نشر حس آخر (مجموعه ترانه)
- ستاره سحرآمیز ناپگ، ۱۳۹۸، نشر حس آخر (داستان مصور کودکان)،
- جراحت کلمه، ۱۳۹۹، نشر مروارید (کتاب شعر)
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
رها باشیم، بیا!
دست شویم در ازدحام مجسمههای روان
دو دست ِ گرم فشرده [تعرق و تمدید اتصال]
در ترافیک کتابهای کتمان و کماکان و هزار مجلد معمولی
[به قیمتمان چشم دوخته تا مشتری شود
این ماه از گشودهی اندکِ پنجره
و پلنگی که لُنگ انداخته و
راز بقا را
از شبکهی پدران میبیند]
از جلد خود بیرون رویم
بگوییم از دو چشم مجزا
و منحنیِ ابری که نمیبارد
نمیباردی به
چراغهای روسیاهِ معابدی که پیشتر نیز
نشان معجزه و عجزشان یکیست
مکرر این همه همهمه را چه مینامی؟
چیست که نام طولانیترین اتفاق، رهاییست
تا به بند تو ببندم پا
ببندم به لبخند و چشم
تا تو بگشایی دست
اجزای ملتزم به ضرورتت
همه یکجا جمع شدهاند، میبینی؟
چون محارم یک دستی که منم
چون منم، که تو باشی ما
هی رواق و ازاره و ارسی را
تا بچینم به چین دامن قجریت
چند شاخه نرگس
از گلستانِ میدان ارگ
شاه بیاید
دست، تکیه دهد
به مرمر سینهی تختت
و دولتی را به تَکیهای ویران کند
بازارت داغ شده، ببین!
همانجا که انگشتانم پیاده میروند
تا میان اوراق تو تورق کند
نفس تند کنی و هیهای، هیهای، هیهای تو!
گره پیشانیات را
بگشاید و ببندد، بگشاید و ب، ببندد و دد
و لبخندت
بعد از نفسی عمیق
گل دهد به بالش
(۲)
آیا آنکه در کوی الکل دست دراز میکند،
به ماه میرسد؟
یا تنها میرَصد از مکدر این جوی نیمهخشک
بعد از هزار عُق به گلو؟ [بیسویِ اندکِ رویت]
«نیم را میخواهم، نیمه را
که تو از نیمرخ زیباتری، ماهتر، مادرتر
و چون تری به گلو، میخواهمت
و چونتری به گلو، که میخواهمت
و تری [از قضیهی حمار تا زودتری که برسد] به گلو
میخواهمت
و به گلوله گفتم، تو به ماه نخواهی رسید ـ چون من ـ اما از تپانچه
شلیک میشوی»
آیا آنکه در کوی الکل
با دو انگشت اشاره
دستدرازی میکند
به ماه میرسد؟
(۳)
چیزی برای گفتنت هست؟
تا در نمِ دستمالِ گریه برویانی
چیزی که بگیرد و
مدلول واژه شود در شعر؟
مثلا چکه شود شمع
آرام بگو سخنت را
به جِرز رابطه مشکوکم
و همین مجال اندکِ کلمه
در سطرهای مرددش.
همین پنجره
گسترهای که باز نمیآید و باز نمیگردد
به شب در حوالی پرسهی منزجری
که مست میزند زیر آواز
خلاصه میشود در بطری
_با بادبانهای فراخش_
با باد اگر چه برود
با باد اگر که بماند
چیزی برای گفتن اگر داری
پنجره را ببند
چکه را فوت کن
میخواهد برود
میخواهد بماند.
(۴)
تنهایی را خالی میکنم از بطری
از استکان به گلو که تر
نمیرود پایین
_نمیشود نرود؟
اصلا نمیرود که نمیرود
و رد رودِ خشک
از دو سوی نمیبینیام،
خط عمیقی دارد تا چانه
تا بزنم زیر هر چه نمیبارد
مجسم کن!
محترمانه در باز شود
_چوبپنبه را_
بزنم بیرون و دست به سینهات
بایستم
با تاب بلند پیش از مشارب و امتداد دود
آرزو کنی که بتابانمت با تاب
تا خورشید
از این شاخه به آن شاخه که میتابد
و امر، امر شماست ارباب
تنهایی را خالی کنم از بطری
از استکان به گلو، به تر
که نمیرود پایین.
(۵)
دست میکشم
به پارهی خمپاره در کشالهی درد
پا میکشم
به عصایی که سِحر نمیداند
و به سنگ سیاهِ روسفیدی
که مانده بر سفرهی گورستان،
جامانده انگار دلیلی
که فراموش شود لبخند
از بندِ قابعکس مزین
به شرح حال فراموشی.
خونی دارد به سینه میکوبد
انگار چیزی به دلگرفته از خاموشی
از «حسنیوسف»ها
در قلکهای خالی نارنجک، بر هرهی بیدرنگ
و عقوبت یعقوب بر چاه بیبابل و
هاروت بیچوب
تا هیچکس دعوی پیغمبری نکند
میکشم بر دیده تا ببیند دست
اینقدر دستبهعصا رفته، مردد
تامانده به انتظار دلیلی تا راست کند قد
خط آخر را به کاغذ میسپارم و تا میکنم
آب میبرد از دیده، از دست میرود
پایم را جمع میکنم از عصایی که ندارم
رویم سیاه
سنگهای سفید را دوست دارم.
(۶)
«وقتی که بچه بودم، روزها نقشههای زیادی در سر داشتم که هر شب بر بستر میکشیدم»
میخواهم از جنوب به خزر بروم
و هر چه استروژن غصبی را
بهنام قصبهی خود خاویار کنم
بروم به سواحل بیلهجه از مازن و گیل
به خال بیصورت و
خالی دستهای دلیر
ای آبهای بیبند!
دروغهای «راس پوتین»!
ایدههای کارگر بر خانهای حقیر!
آیا
برای باز پس گرفتنِ نفت از قیر
میشود راههای آسفالته را شوسه کرد
کلاهِ پهلوی را بالاتر گذاشت
پای قهوهی قجری را پُر بوسه کرد؟
فکر میکنم حرفهای بسیاری هست که باید از گلو به بخار معده برگردانیم که اشکمان از پیاز بی اشکنه جاریست و جیبهامان از زمان عاری
آری
میخواهم با چشمهای زارِ تزاری
از جنوب به خزر بروم
به ساحل بیلهجه از مازن و گیل
هی خواب ببینم از رؤیای کودک همسایه
بیدار شوم به بسترِ تر
تشک خیس را برگردانم
جهان زیر و رو شود.
(۷)
هر چه ظرفها نشسته
خواب طولانی
هر چه لیوانها خالی
نشئهتر دریا و این ردِ پا
و هر چه هم، راه تر
قطعاً بارانی آمده که پا میکشد به رفتن
جز این نمیدانم شب را
جز به معجزهی پیامت در بستری کال
و محال فانوسهای دریایی
که دلشان را
به دریای نمک بستهاند
که هی آب میشورد و مد میگوید:
این صدای ممتد از چه در گوشماهیها زندانیست
نیست آنکه میگفته در گوش
آنچه میخوابیده در پلک
آنانکه میخرامیدند در مشام
شام را آوردهام، بیا!
بشقابها خوابشان میآید
لیوانها را از آبِ جوی پر کردهام
و راهراه سفره
از صدفهایی دریایی
محافظت خواهد کرد.
(۸)
بگذار بلند بلند به موهایت فکر کنم
و کوتاه نیایم از قیچیِ آل به دور بسترت
از این فکر محال
که باز خواهد رست
بابونه بر گونه و گردنت از کلمات
بگذار فکرهای بلند را پرواز دهم
باد بیاد
در بیهیچ آسمان بگسترد
به هر سویی
دستهی گیسویی
----------
* آل: زائو ترسان
(۹)
نارنج دارد از شاخه
آب دارد از حوض
هی دارد از دارد سر میرود، میافتد
چون یک نفر که میگفت دارد میآید
اما میرفت
گاهی مبدا فاصله را فعلها بهتر میشناسند
گاهی کسی که دارد میآید
سر که میرود
میافتد.
(۱۰)
قدم به کوچهی ناگذر ساحلی
منتهی به نمور بندری متوهم از عبوری دور
و فانوسی که بر دریا گرد میسوزد.
بر جیب جلیقه
زنجیری به پای زمان بسته مردد
مرد از پله برفراز میشود
تا میز میرود و نیز تا مرد
حد تا اقل بطری و تکثر استکان در چشم
چشم در چشم دریا سخن میخورد
(ساعت کجاست؟ کوک مجددش کدام است؟
کشتی کجای بطری غرق شده؟
ناخدا تا کجا خواب خدا را دیده؟
استکان کجاست؟
و این چراغ برای که میسوزد؟)
به انطباق تصاویر متعدد فکر کرد تا پله
به مهاجرت "کوکو" از دیواریِ ساعت تا جیبِ جلیقه
به شماطه هیبنوتیزم بر سکون هفتهشمار
به هرهی فانوسِ مشرف به امواج تا گلوی گرفتهی خلیج
و به هر آنچه دورش کند از هر آنچه
به آن فکر کرد
ماشین سفید
قدمش به کوچهی اینک پرگذر ساحلیست
با فانوسی که برفراز
پیوسته میگردد و مکرر میگوید:
(این چراغ برای که میسوزد؟)
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.vaznedonya.ir
www.iranketab.ir
www.rokna.net
@Adabiyat_Moaser_IRAN
@avaye_parav
و...