ستار جانعلیپور
ستار جانعلیپور، شاعر گیلانی، زادهی سال ۱۳۵۸ خورشیدی، در رشت است.
ستار جانعلیپور
ستار جانعلیپور، شاعر گیلانی، زادهی سال ۱۳۵۸ خورشیدی، در رشت است.
کتاب "اگر تنهایی دندان در بیاورد" مجموعهای از اشعار ایشان است، که چاپ و منتشر شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
جنگل
دلش میسوخت
آدمها
روی سرش آب میریختند.
(۲)
[نشستهاند روی بال ملائک
و خطاب به مرگ میگویند:
هی! ما اینجائیم]
سمیه از زن صاحبخانهاش زیباتر است.
زیرا میداند چطور با شلوار جین به زیبایی پاسخ دهد
و بیآنکه گریه کند،
یک نرگس زرد را با کاغذ A4 کفن کند
زیباتر است زیرا بلد است
چگونه با یک رُژ فیک،
نمای بیرونش را سرخ نگه دارد
و در جواب داوود
که پوستی نقرهای دارد،
بگوید: تو مراعات نظیر منی زنبورکم!
خوش آمدی به کارخانه شکر
داوود خود را رای فکِ اضافه میداند.
چرا که مضاف را از مضافالیه جدا کرده است
او بارها گفته است: تو توی خونهی بابات، خوشبختتر بودی!
داوود کارگر کارخانه است
مراتب رنج را طی میکند
تا برای عدهی کوچکش پول تولید کند
و با خندههای لاغرش عبارتهای ارزان
شهرها فقط از بالا چراغانیاند
و درک صحنههای چراغانی از پایین دشوار است
این تقصیر تو نیست.
این را نظام توزیع خوشبختی میگوید
اما از ما چه کاری برمیآید،
جز روشن کردن سیگار بعدی.
(۳)
[زیبا بودیم.
ایستاده روی قوزکهای جوانمان]
در تنگنا بودیم و تنگنا جا برای دو نفر نداشت
پس ریختیم بیرون و از سکونت کناره گرفتیم
من با کُت لی،
تجربهی دستِ اول خودم بودم
مانند یک حال عمومی خوش
و شاید هم یک رنگ که میخواست به انقلاب نقاشی بپیوندد
و تو
که برای فرود اضطراری نور،
شکوفه را آماده میکردی
زیبا بودیم، فقط همین
هم سوت میزدیم،
هم برای خیر عمومی،
ترسیم ذائقه میکردیم
میخواستیم معنا را از قدرت پس بگیریم
و آخر خط،
به سلامت از اتوبوس پیاده شویم
چه حال خوشی:
تقلب از روی دست خوشبختی و پرداخت اقساط به امید
ساده بودیم
وگرنه پاداش بزرگ،
همان یار موافق بود
و دست واقعی،
آنچه در آستین داشتیم
شاید باختیم، شاید هم نه
زیرا سرراستتر از آن بودیم که بدانیم
زیبایی عمومی در یک متن دو نفره جا نمیشود.
(۴)
[تیمارستان]
باید تمرین شادی میکرد
پس کاربنی برداشت
و یک نرگس زرد را از رو مداد زد
نرگسِ آبی شد
همین کار را با پرستار از پشت شیشه کرد
زن، آبی شد
بعد صدا زد: دخترم! دخترم!
دختر با یک لیوان آب و مشتی قرص آمد
گفت: زود باش بخور
مرد چون آدامس کش آمد و چسبید به تخت
کاربنهاش از کار افتاد
و همهچیز همانی شد که بود
لابد میخواهید بعدش را بدانید
اُکی!
پس منتظر باشید تا دیوانه از خواب ملائک برخیزد.
(۵)
[سرآخر]
مهسا گفته بود:
شاخهی رُزم، گاهی هم خانهی زنبور
بعد، اشکان بر در زده بود و گفته بود:
دانهی گرده دارم خانم
در ادامه،
مهسا میخواست به بازوی اشکان بگوید؛ آرامتر
و اشکان میخواست دست از مهسا در آن لحظه بردارد
اما آنها در یک قاب شیشهای ساکن بودند و نمیشد
ـ مدتها روی دیوار خانهای در بلوار انصاری و این اواخر توی کارتنی در یک سمساری.
هنوز در همان قاب ـ
خب، اشکان را نمیدانم
شاید با پلنگصورتیاش به ملالی در گذشته رفته باشد
یا در حال مکاشفهی اسپینوزا
مثلاً اینطوری:
کشویی خالی را گشوده و با دقت تمام پی خدا گشته باشد.
مهسا را میدانم
مهسا مشغول سرخ کردن سینهی مرغ در یک لایو زنده است
دلمهای قرمز را نشان میدهد
و میگوید: محصول خودمه
به نظرم راست میگوید
چون خواهر من هم زخمهایی داشت
که هر وقت شکوفه میکردند، دلمه میدادند.
(۶)
[امروز ایران]
سگ آبی داشت خالهای قرمز یک قزلآلا را تماشا میکرد
تا اینکه صفحه سیاه شد و عبارت no signal ظاهر شد
با خودم گفتم: تا آنتن بیاد شعری از چالنگی بخونم
این آمد:
میراث گریه، آه / در قوم من / سینه به سینه بود
فکر میکنید وقتی آنتن برگشت چه اتفاقی افتاده بود؟
سگ آبی داشت خالهای قرمز یک قزلآلا را تماشا میکرد
راستی! سگ آبی چشه که هیچکی اونو توو شعرش نمیاره؟
پی جواب بودم که گوینده مستند گفت:
"سگ آبی جانور ملی کشور کانادا ست که از بید مجنون، نیلوفر آبی و زنبق زرد تغذیه میکند."
با خودم گفتم:
کاش دوستی برایم کارت پستالی از یک سگ آبی میفرستاد
مثلا امید
که از ۲۰ سال پیش تا همین حالا
هنوز به کانادا نرسیده است.
(۷)
فانتزی من لیلا بود
خودم فانتزی فاطمه
فاطمه، فانتزی امین
و امین، فانتزی صبا
لیلا دو چشم داشت از دو آهو که هر یک به سمتی میدویدند
یکی در سرم، دیگری در پیجی اینستاگرامی
گفتم لیلا جان بهار نزدیک است میروم شاخهایم را تیز کنم
وقتی میرفتم باران بود
وقتی میرفتم صبح بود
وقتی میرفتم باران اول صبح بود
حیاط دانشکده پر بود از گوزنهای نر
حیاط دانشکده پر بود از فیلترهای سفید
حیاط دانشکده پر بود از گوزنهای سیگاری
گفتم لیلا جان احتمالا برف ببارد
وقتی میگفتم لیلا جان احتمالا برف ببارد،
هنوز باران میبارید
چون هنوز اول صبح بود
چون هنوز حیاط دانشکده پر بود از گوزنهای سیگاری
و من که قرار بود بروم شاخهایم را تیز کنم
تنها توانستم یک تاکسی زرد کرایه کنم
گفتم: سر منظریه پیاده میشم
وقتی گفت بفرمایید، اواخر بهمن بود
دیدمش که با مگانی نقرهای میرفت
گفتم: ای ساربان کجا میروی؟
لیلای من چرا میبری؟
ساربان اما چیزی نمیگفت
ساربان دلش پر بود از صدای زنگولهها
تند میرفت و
آسفالت از آنها مایل به بنفش میشد
شادان
چون کاروانی از مه
که همهچیز را در راه کفن میکرد.
(۸)
شاید انگشتانت
همان اولین کلمه باشد
که آدمی بیاد میآورد
پنجههای کوچک خرگوشی در برف
که مدام دور و دورتر
مدام تا اینکه نقطهای کوچک
مدام تا اینکه فکر کنم کسی آن دور ایستاده است
شاید انگشتانت
قطاری نفس زنان
که از ایستگاهی دور و به ایستگاهی دیگر
نزدیک میشود
تکانهای دست که در ایستگاهی، خداحافظ
و در ایستگاهی دیگر، خوش آمدن
شاید انگشتانت
همان ناخن سرد
که تنم را مردد بحال خود رها کرده است
به حال خود
شبیه نزدیکی آخرین کلمه با نقطهاش
هنگامی که سطر
تنها خط صافیست که هیچ قطاری بر آن
مسافری را در ایستگاهی
پیاده نمیکند.
(۹)
[خیال باطل]
دستهایش را در باغچه کاشته بود و بعدش
با خیال راحت رفته بود که بمیرد
به خیال آنکه دوباره سبز خواهد شد
و پرستوها
لای انگشتان جوهریاش تخم خواهند گذاشت
این قاعده اما
برای تخم شبدر صدق میکرد
برای پیاز لاله و بذر ریحان
بهار آمد
پرستوها هم تخم گذاشتند
نه در باغچه
نه لای انگشتان جوهریاش
که در لانهای گلی
بر سه کنج طویلهای رو به تابستان.
(۱۰)
وقتی میشه سوت بزنی و یورتمه بری، خیالی نیست
وقتی میشه شادی رو نخ کنی بندازی دور گردنت، خیالی نیست
وقتی میشه یه خبر خوب، قلبتو مشتومال بده، خیالی نیست
وقتی میشه آخر هفته از رو قله قاف، به شنبه هفته بعد بخندی، خیالی نیست
وقتی میشه به آفتاب بگی یکم اونورتر، آهان، همینجا، خیالی نیست
اما وقتی نای سوت زدن نداری
توو بساطت نخ پیدا نمیکنی
از خبر خوب خبری نیست
وقتی روزای هفته رو گم میکنی و آفتاب سر صبح، اول بدبختیه
فقط میتونی به خدا پناه ببری
به همون که یه بند داره تماشات میکنه
از کله سحر تا بوق سگ
خب هر کی یه وظیفهای داره
اونم کارش همینه
حالا فکر کن این وسط
یه گازی هم به گلابیش بزنه
مگه چی میشه؟
(۱۱)
[گزارش یک جشن]
معصومه دختری بود سی و دو ساله
پشت یک در طوسی، در خانهای ویلایی
با تعدادی گلدان و یک سگ و چند جفت پاشنه بلند قرمز
با دو چالِ گونه و یک چاه زنخدان
وقتی سلام دادم، از اینکه دختری باشد سی و دو ساله، خسته بود
گفتم: زیر پیراهنت پرندهای آبی داری که تنها شبها میخواند
گفت: بله
گفتم: از قند هندوانه آمدهای و کمی مورچه داری
گفت: بله
گفتم: یک منظرهی برفی داری که با کلمه نمیشود گفت
گفت: بله
بعد همه گفتند مبارک است و کمی بنفش شدیم
بعد همه دست زدند و چسبناک شدیم
بعد همه رقصیدند و در هم شدیم
بعد همه رفتند و خلوت شدیم
و من فرصت کردم دوستان مردهام را به او معرفی کنم:
بوکفسکی
براتیگان
مگاف
(۱۲)
[باد چه حرفیست که تن علف را میلرزاند؟]
باد چه حرفیست که تن علف را میلرزاند؟
ماه چه سنگی،
که بر سر آب میماند؟
نمیدانم،
این رازها را نمیدانم
چه کسی هم میداند،
با تو من چند نفرم که تنهایی
اینطور بین ما سرگردان است.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.faragoftar.blogfa.com
www.vaznedonya.ir
www.piadero.ir
و...