ایلهان سامی چومک
(۱)
به شاخههای تاریکی نزدیک شدم
زنبق را دیدم.
دروازههای آب بازند،
و در نسیم چیزی فراموش شده هست.
سایه گسترده کوه بر من، چون گردابی
برخاست غبار از دستهای راه،
آکندند درختها آسمان را،
لرزید خالی، شاید سنگ واداشت قدمهای مرا.
بیدار شدم با ستارهی درخشان ادراک
کنار شادی هستم، نفرین بر بیزمانی.
نامت را آنجا بگذار که دست آفتاب نمیرسد،
نفرین به آن جاها که نامت را به یاد نمیآورند،
از قدیم به سکوت برمیگشتم،
شاید چهرهی باران را دستنیافتنی کنم،
دیوار فرو میریزد، سایهام از رنگ آویزان میشد.
چرا که نور نباشد اگر، خیال نمیتواند نفس بکشد.
چرا که زنده ماندن جنبشی است که موجهایت نامت را تاریک میکند
پرندگانی را که برمیگردند صدا میزنم،
به دستهای مشکوک لحظه،
رنگ من کجاست؟
ای ذهن آرمیدهی من در فراسو،
باد که میوزد میگذرد روزگار،
نفرین بر زمانی که ایستاد باشد.
(۲)
سخت تشنهام
ساعتها مینوازند و من سخت تشنهام.
شلوارم را درآوردم
گفتم اینجا ژوئن است
میجوشد و میایستد خون
نمانده هم تا بهار چندان.
برمیگردم به آفتاب
به ستارهها
به ماسهها که پر میشوند در ساحل.
فهرست کردم گمشدههایام را
پر شد دریا
پر شد ماسهها
بر فراز کوه پر شد تنهایی
و من سخت مشغولم
متاسفم از شرح دادن اینها
سردم است. اینجا ژوئن باشد!
چرا که هنوز مانده تا آتشسوزیها.
گلها بسیار زیبایاند.
ناگهان یاد جنگلها افتادم.
تشنگیام را فهمیدم.
این شهر در آغوش بگیرد ببوسد مرا!
#ایلهان_سامی_چومک