۲۵ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۵۱
داستانک
داستان کوتاه التماس
کنارش روی زمین، نشست.
با شرمساری نگاهی کرد و بعد گفت:
- خواهش میکنم منو ببخش!
جوابی نشنید.
- خیلی اذیتت کردم، خدابیامرز ننه هم میگفت، همیشه دل نگرون بودی از من و کارام...
و باز جوابی نشنید.
اشک از چشمهایش جاری شد.
- قسمات میدم به خاک سعید جوانمرگ، من رو ببخش. شبها از فکر و خیالت خواب به چشام نمیاد.
باز جوابی نشنید.
دستی روی سنگ قبرش کشید و از کنار قبر پدرش بلند شد و رفت.
#زانا_کوردستانی
۰۴/۰۳/۲۵