انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۲:۵۹

بشدار سامی

آقای "بشدار سامی" (به کُردی: بەشدار سامی)، شاعر و فتوگرافیست کُرد در سال ۱۹۸۴ دیده به جهان گشود.

آقای "بشدار سامی" (به کُردی: بەشدار سامی)، شاعر و فتوگرافیست کُرد در سال ۱۹۸۴ دیده به جهان گشود.
وی تاکنون سه کتاب شعر چاپ و منتشر کرده است:
- فردا روزی‌ دیگر است 
- رفتم، بخاطر عزیزان درگذشته 
- امروز شنبه‌ست اگر هیچ اتفاقی نیافتد 

■□■
 

(۱)
[فراموش نشدنی] 
در میان این جماعت تنها کسی که نتوانم به فراموشی بسپارمش، تویی!
تویی که باید در سفر همراهم باشی،
تویی که باید در خواب و رویاهایم حاضر باشی،
تویی که باید در رختخوابم آرام بگیری،
زنان دیگر، سهم مردهای دیگرند 
...
شب‌های گرم تابستان 
وقتی ستاره‌ها را تماشا می‌کنم 
به یاد معشوقه‌‌ام می‌افتم 
سهم من تویی،
زنان دیگر، سهم مردهای دیگرند 
تویی که هر روز پنج‌هزار مرتبه می‌گویمت:
-- دوستت دارم!

 

(۲)
[از گل می‌ترسم] 
از شب می‌ترسم، از بی‌خوابی، از سکوت، از صدا
از نوشیدن آب می‌ترسم،
از تنهایی خوابیدن در تختخوابم،
از خاطرات،
از امروزی که تو در آن قدم نگذاری 
...
از شب می‌ترسم، از بی‌خوابی، از سکوت، از صدا
از تاریکی، از بر افروختن چراغ و 
از تنهایی خوابیدن در تختخوابم.
از عشق می‌ترسم 
از قدم‌هایی که از من دور می‌شوند 
از بازنگشتن می‌ترسم 
از خاطرات، از بی‌خوابی،
از موسیقی، از شب 
از دوست داشتن می‌ترسم.
من تنهایم، 
تنهای تنها، که حتا از گل هم می‌ترسم.

 

(۳)
[غروبی در اربیل] 
دست در جیب پالتویم،
در جاده‌ها 
جاده‌ای دور و دراز قدم می‌زدم.
زمستان،
باران،
و سرما بود.
دست‌هایم در جیبم می‌لرزید 
آتشی نبود که خودم را با آن گرم کنم.
دست در جیب پالتویم،
در جاده‌ها 
جاده‌ای دور و دراز قدم می‌زدم.
می‌رفتم و 
کسی از من بی‌کس‌تر در آن کوی و برزن نبود.

 

(۴)
[سنگر] 
یکی، به مادرش می‌اندیشید و 
و چشم بر هم می‌گذاشت،
تا گیسوانش را به خاطر بیاورد.
یکی به فکر همسرش بود با تمام ناسازگاری‌هایش،
یکی به احشامش، که هر غروب از هوار بر می‌گشتند،
یکی به شهرش فکر می‌کرد،
شهری با تمام مرد‌های نامردش...
یوی به فکر خوراکی‌های خوشمزه‌ی خانه‌اش بود و 
یکی‌شان گریه‌اش گرفته بود،
که خاله‌اش مرده بود و نمی‌توانست در مجلس ختمش حاضر شود
چند نفری‌ هم به یاد فرزندانشان افتاده بودند 
پیش از آن‌که کشته شوند،
سربازهای پناه گرفته در سنگر.

 

(۵)
محمد امین خیلی ناراحت بود 
عباس آقا هم خیلی ناراحت بود
محمد امین گفت: عباس آقا چرا ناراحتی؟!
عباس آقا گفت: محمد امین تو چرا ناراحتی؟!
محمد امین با دلخوری سری تکان داد 
عباس آقا هم با ناراحتی سری تکان داد
محمد امین گفت: عباس آقا خیلی ناراحتم!
عباس آقا هم گفت: محمد امین من هم خیلی ناراحتم!
محمد امین از دق عباس آقا، عصبانی شد و فحشی به ملای محله داد.
عباس آقا هم از دق محمد امین، خشمگین شد، ولی هیچ فحشی به ملای محله نداد.
محمد امین سیگاری آتش کرد.
عباس آقا هم سیگاری روشن کرد.
محمد امین گفت: عباس آقا! مگر تو منی؟!
عباس آقا گفت: نه! پس تو منی؟!
محمد امین، مشتی به صورت عباس آقا زد.
عباس آقا هم، مشتی زیر چشم محمد امین کوباند.
محمد امین، موهای عباس آقا را کشید.
عباس آقا هم، موهای محمد امین را کشید.
محمد امین، زیر گریه زد و گفت: عباس آقا! بیا یکی را پیدا کنیم، که ما را آشتی دهد.
عباس آقا هم، گریست و گفت: محمد امین، بیا یکی را پیدا کنیم، که ما را آشتی دهد.
اکنون، محمد امین دنبال کسی‌ست که او را با عباس آقای آشتی دهد.
عباس آقا هم دنبال کسی‌ست که او را با محمد امین دوست کند.

 

شعر: #بشدار_سامی
ترجمه: #زانا_کوردستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۱۵
زانا کوردستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی