انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان
۰۵ تیر ۰۳ ، ۰۳:۲۳

داستان کوتاه کفاش

داستان کوتاه کفاش


کفش‌های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:
- فقط واکس!
دست برد و از توی صندوق‌اش، فرچه و بورس را بیرون کشید. 
چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ بلّا!!! 
مرد، خاکستر سیگارش را با نوک انگشتان کشیده‌اش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت. 
کفاش آهی کشید.
اگر کارخانه "کفشِ بلّا" با آن همه قدمت و عظمت ورشکست نمی شد چه می‌شد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفش‌ها بود، فکر کرد اگر کارخانه ورشکست نمی‌شد و از کار اخراج نشده بود و الان همان سرکارگر خط تولید کفش‌های مردانه باقی می‌ماند نه اینکه از زور بیکاری به کفاشی مشغول باشد و کفش‌های این و آن را واکس بزند. 
واکس کفش ها که تمام شد نگاهی به مرد انداخت و گفت:
- دو تومن میشه آقا!


#زانا_کوردستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۴/۰۵
زانا کوردستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی