بهمن کرمالهی شاعر لرستانی
زندهیاد "بهمن کرمالهی" در ۲۶ بهمنماه سال ۱۳۵۲ در محلهی گرداب سنگی (میدان تختی) شهر خرمآباد دیده به جهان گشود.
زندهیاد "بهمن کرمالهی" در ۲۶ بهمنماه سال ۱۳۵۲ در محلهی گرداب سنگی (میدان تختی) شهر خرمآباد دیده به جهان گشود.
پس از انقلاب به همراه خانوادهاش تا تابستان ۱۳۷۲ در روستای سیاهپوش الشتر زندگی کرد و در پاییز سال ۱۳۷۲ به شهر دورود کوچ کردند.
در آن سالها با ورود به انجمن ادبی شهرستان دورود و تلاشهای بیوقفهاش، توانست که شاعر برگزیده سالهای ۷۴، ۷۵ و ۷۶ مسابقات فرهنگی هنری کشور بشود.
در طول عمر کوتاه خود اشعار بسیاری در قالبهای غزل، مثنوی، رباعی و سپید، سرود که گزیدهای از آنها در دفتر شعری به نام "برای آنکه دلم یاد آسمان نکند" در سال ۱۳۸۰ منتشر شد. همچنین به همت خانوادهی ایشان به ویژه استاد بهزاد کرمالهی، مجموعهای از اشعار منتشر نشدهاش، بنام "مانند چوپان و صحرا " چاپ شد.
بهمن کرمالهی برای صفحه اول کتابش این چند سطر را با دستخط خود نوشته بود:
"چند صفحهای که تقدیم شد هر چند ناچیز، ولی گوشهای از اقیانوس اندوههایم بود که سالهاست مرا به صخرهی زندگی میکوبد، صخرهای که در ماورایش تا بینهایت برهوت است و من با دردهای خود، میان دو برهوت همیشه غرق میشوم. این چند سطر به آن خاطر به طبع رسید که همیشه با نگاهی به یاد این گمشده در نقشهی جغرافیا بیافتید زیرا نمیدانم فردا در کجای این ناکجاآباد ایستادم و آیا فردا خواهم بود یا... ؛".
سرانجاماش این بود که در ظهر سوزان ۱۶ تیر ماه ۱۳۸۰ در تصادف ماشین، مقابل فرهنگسرای ارشاد شهر درود، در بگذرد.
▪︎نمونهی شعر:
(۱)
[این غزلش بر روی سنگ قبرش حک شده است.]
غریبم! مثل گبری مرده در شهر مسلمانی
نمیبینم به گورم جمعهها جا پای مهمانی
تمام مردهها مهمان خرماهای خیراتند
به جز من مردهای در انزوای خویش زندانی
و این همسایهها حتی مرا بیگانه میدانند
کسی هرگز به گور من نمیآید به مهمانی
الا مردم یکی بر گور من بخواند فاتحه، شاید
کمی از بار دردم کم شود، این درد پنهانی
مسلمانم ولی بر سنگ گورم حک شده کافر
و یک عمر است ایمان مرا تو کفر میخوانی!
ببین چاقوی قصابی که بالای سرم چرخد
و قلبم میتپد در سینه مثل قوچ قربانی
مسلمانم و یا کافر، در این بیغوله پوسیدم
بخوان بر گور من وردی به هر آئین که میدانی...
(۲)
[شعر عروسکی]
خستهام ز مردمی که نامشان عروسکیست
مردمی که لحن هر کلامشان عروسکیست
کوک میشود زمان نام و عشق و خوابشان
کفتر نشسته روی بامشان عروسکیست
چهرههایشان گرفته مثل برج زهرمار
شکل راه رفتن و سلامشان عروسکیست
من به نام آینه قسم نمیخورم ولی
چهرههای روشن تمامشان عروسکیست
بیتفاوت از کنار گل عبور میکنند
حتم دارم ایل ما مشامشان عروسکیست
من به کس در این دیار دل نبستهام هنوز
دیدهام به چشم خود مرامشان عروسکیست
مردمی که اختراع دستشان عروسک است
زندگی و کوشش مدامشان عروسکیست.
(۳)
آن روز که من بهانه دستت دادم
پیمانه به دست چشم مستت دادم
گفتی که شکست ناپذیرم اما
دیدی که چگونه من شکستت دادم.
(۴)
و زندگی طراوت یک سیب سرخ
در دستهای کودک باور من است
تا گاز میزنم
سیر میشوم.
(۵)
مثل بلوط
بر غرور زاگرس
ریشه به اعماق بردهام
تا دریا
عجیب نیست
اگر
شاخههایم
به جای میوه
ماهی بگیرند.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی