فرناز جعفرزادگان
بانو "فرناز جعفرزادگان"، شاعر و منتقد و محقق ادبی ایرانی، زادهی جمعه ۱۳ آبان ۱۳۵۶ خورشیدی در شیراز است.
بانو "فرناز جعفرزادگان"، شاعر و منتقد و محقق ادبی ایرانی، زادهی جمعه ۱۳ آبان ۱۳۵۶ خورشیدی در شیراز است.
او از کودکی و بهصورت جدیتر از سال ۱۳۷۶ سرودن شعر را ابتدا با شعر کلاسیک (غزل، دوبیتی، مثنوی و… ) آغاز نمود و در سال ۱۳۸۶ چند شعر از ایشان در مجموعهٔ شعر زنان فارس و در سال ۱۳۹۱ چند غزلِ وی در کتاب غزلسرایان فارس به کوشش صدرا ذوالریاستین بهچاپ رسید.
در فروردین ۱۳۹۲ مجموعه شعرهای کوتاه ایشان با عنوان «ثانیههای گیج»، که حاصل شعرهای دههٔ ۸۰ است، توسط نشر لیان بهچاپ رسید؛ این مجموعه شعر در سالهای ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ بهترتیب به چاپهای دوم و سوم رسید. از جعفرزادگان کتاب دیگری به نام «آدم از کدام فصل به زمین افتاد» در فرودین ماه ۱۳۹۵ توسط نشر شانی بهچاپ رسید. کتاب شعر دیگری از او به نام "زنی میان دو تاریکی"، توسط نشر مروارید در تهران، منتشر شده است.
چند شعر از ایشان در کتاب دوزبانهٔ «زیر درخت سیب» به کوشش پرویز حسینی در سال ۱۳۹۶ بهچاپ رسید. همچنین چند شعرِ وی توسط خالد بایزیدی به زبان کردی و توسط بونا الخاص به زبان انگلیسی و توسط یعقوب نامی به زبانهای اسپانیایی و آذری ترجمه شده است.
او که همسر ایرج زبردست شاعر نامی رباعیسرا است؛ فارغالتحصیل رشتهی کامپیوتر است.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
به اندوهی افتان و خیزان آمدم
به گورستانی شدم
همه گورها بیتن
همه تنها بیمن
و من بیکفن
آرمیده در خویش
سنگی، نقش زن
سنگی، رد مرد
و هر سنگ یک امضا
مرده و مردار
در مراوده با خاک
شیون آمد از هر سو
سو سوسو سس هیس:
اینجا هیچ نگاهی نمیدود سوسویی را
و صدا به صدا نمیرسد
صدا:
سس هیس
"به اندوهی مشین، کین دور گردون/ صدای بیصدایی میرساند"
و تنها، بیمن به جستوجوی من رفتند.
(۲)
به اشارهای که
ریخت
از ماه
به استعارهی دریا
به اندوهی که با آه خندید
به تکان
تکان
ماهیان ریخته از تن
به فالوس برآمدهی ماه
خورشید به تن دارم
به تمایزِ آمدن از شدن
به ریختن
به بودنِ قبل از تن
که تناسبی نمیریزد در معنی
به آن هراسِ سرشار از نگاه
و آههای غماز
معشوقهی بسیاری بودم
بیآنکه بدانم
بیآنکه بخواهم
به روییدن گندم از چاه
که در تن جاریست
جر خورده آرزو،
من گریزانتر از تن است
به آشوبی که بریزد در رویا
گناه بیدندان من
بخند
بخند که گیسو دادهام در خیال دریا
و موج موج آتش
که در شبم میریزد
لب از لب برچیدم
به ضیافت سلام
ثواب رقصیدهی من
بریز از هوا
بتاب بر آفتاب برآمده از نگاه
که شب بیماه از آسمان میگذرد.
(۳)
گیرم که ماه بخواندم
با نانی که در گلو مانده چه کنم
ماما بگو
از بند باران
که اشکی نمانده
خنده آمده بود
اشک را در آستین بریزم
شب را لای چادر،
بخوابانم
تا از دندهی چپ
بیدار نشوم
گلو را حرف بریده.
...
آنا، نا ندارم
لقمهای به استراحت ماه و ستاره
بپیچم
و گلویی به آفتاب تازه کنم
آب از سر گذشته
میگذرم
از سری که آسمان ندارد و
تنی برای خاک
...
مادر
مرا به زهدان برگردان
تا تاریکی معنایی دیگر گردد
که در نان
بند است و
ناف را از بند باید برید.
(۴)
نعره میکشد
جیمی
که افتاده از جهان
هان
هان ای سیاوشان خفته در آزادی وتن
هان
هان ای دروغ بیدار شده
من آگاهیی ناگوارم
بر گور حنجرهی مردمانی
که درد میشناسدشان
و اندوههای دستجمعی
که با چهرهها
حرف میزنند
این زاری رازها دارد
با جناغ سینهها
وقتی کل میزند درد
بر داغ رخشها
حالا که رد عبور تن
تنیده بر تمدن زرد
نه تو نه او نه من
نمیدانیم حرف تابوت را
که مرده میشناسد
عصدای متروک رفتن را.
(۵)
به آمیختگی باغ دل دادیم
به دری که به دره خو کرده بود
به سنگهایی در بستر علف
به سادگی گندم و داس
...
چیده شدیم در چینهدان سخن
در زبور بیزبان
آوازها
زبانه کشیدند
تقدس از سوختن آمد و
سوزاند درختها را...
...
چگونه به دروغی سبز شود
جنگلی که به داغ نشسته.
(۶)
بدرود آبرو
بدرود
که داغم کردی
میان این همه همهمه
چشمم آب نمیخورد
از این عابر بیقدم
که ذره ذره آب شد
در هیاهو
آب
آبی
که رفته، بر نمیگردد
و من بر گِرد این خیزاب
نشسته بر میخیزم
آب را سر میکشم
در آینه
به چهرهای مینشینم
که با آب بیدار شد
گاهی یک استکان آب
جهان را آفتابی میکند.
(۷)
جادو میکند عبور
در ایستادن حرف
به قامت پیامبری از جنس واژه
من
باکرهگی ماه در گر گرفتگی دشتانم
وقتی که در نجابت غروب
مارها میخزند
در آستین
مارهایی که میخواهند عصا شوند
تا ما را
به قدمهایی نامرئی برسانند
دیگر اعتمادی به راه نیست
باید به چشمهام ایمان بیاورم.
(۸)
ای فکر جذام گرفته
کلاف سر درگمات را
به گور که میسپاری
که در باور علفهای هرز
به سرزمین مغزهای مرده
سلام میدهی
برگرد
برگرد
دیگر
نه ایوبی مانده
و نه گیسوی زنی
تا صدای شیون تمام زنان جهان باشد.
(۹)
آ
و
ا
ر
گلوی درد را میگیرد
و صدا
در آروارههای ترس خرد میشود
داغ نام دیگر سرزمین من است
نشانیی آتشهایی
که خاموش نشد
و خاموش شد
نشانی ی آتش نشانها
...
اینجا در قلب انسان
آتشی روشن است
و تنها دهان آوار
جای همهی شعلهها
فریاد میکشد.
(۱۰)
شب ستاره را نمیدید
و جنگل درخت را
و تو مرا
من از مه نیامده بودم
که خورشید را از من گرفتی.
(۱۱)
خواب دیدم
پرستویی در آسمان
به دنبال لانهاش میگشت
و نمیدانست
کسی جز باد نمیداند
انتهای آسمان کجاست.
(۱۲)
با کلمات ساده به فکر فردا باش
که ماه با تو میشکفد
و اگر شعر نباشد
دریا هم در سکوتی عمیق
بخار میشود.
(۱۳)
ای آبی سلیس
ای جزر و مد اتفاق
چشمهای خیس من
با تو
ماه سیبیست
که هر شب در دامن جاذبهی
زمین میافتد.
(۱۴)
یکی یکی درها بسته میشد
و من،
به پنجرهای فکر میکردم
که رو به غروب
باز میشد.
(۱۵)
چراغی در این حوالی
در چشم وقت سوسو نمیریزد
چقدر این جاده از مسیر دیروز پر است
چقدر با تو بودن را
به خاطر فردا
نفس میکشم.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
منابع
@sherebarankhordee
www.m-bibak.blogfa.com
www.shereno.com
www.piadero.ir