بروژ آکره ای شاعر کورد عراقی
"بروژ آکرهای" شاعر و نویسندهی کورد در سال ۱۹۶۳ میلادی در اربیل (هولیر) اقلیم کوردستان دیده به جهان گشود.
"بروژ آکرهای" شاعر و نویسندهی کورد در سال ۱۹۶۳ میلادی در اربیل (هولیر) اقلیم کوردستان دیده به جهان گشود.
در سال ۱۹۷۵ به دنبال شکست جنبش کوردها به همراه خانواده به ایران پناهنده شد و پانزده سال در ایران زندگی کرد و چهارده سال میشود که در سوئد اقامت دارد. نقد مینویسد، ترجمه هم میکند.
آثاری از گلشیری، شاملو، فرخزاد، رویایی، صفدری، سردوزآمی، ربیحاوی، صالحی و را به کپردی ترجمه و منتشر کرده است. مصاحبههای او با برخی از نویسندگان و شاعران ایرانی در نشریات کوردی و فارسی به چاپ رسیده است.
به فارسی فقط داستان مینویسد. "ما اینجا هستیم" نخستین مجموعه داستانی است که به چاپ رسانده است. مجموعهی دیگری هم دارد که چند سالی است در انتظار چاپ است.
▪کتابشناسی:
- مردن در آینه
- آن سوی شب واژهها
- فراموشی نام دیگر مرگ است
- میخواستم از مه برایت بگویم
- ما اینجا هستیم
- چیزی در همین حدود
- شاید جیب هایم پر شود از برف (گزیدهی دفتر شعر کوردی به همراه امید ورزنده)
▪نمونه شعر:
(۱)
چیزی نمانده
ماه
میان سکوت فرو میمیرد
آسمان از ستاره تهی میشود
چیزی نمانده
تو از خواب برخیزی
پردهی پنجره رنگ ببازد
کوچه پر شود از گام و صدا و سایه
چیزی نمانده
سرم را کف دستم بگذارم...
چه بنویسم؟
چیزی نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوکهی فشنگی گردد
شلیک شده...
(۲)
ممکن است...
ممکن است چند روز دیگر
جیبهایم پر شود از برف
ممکن است چند روز دیگر
نامههای گرسنه برسند و
شرم سیگاری برایم بگیراند
ممکن است ناگهان چاییام سرد شود
ممکن است زیر سیگاری در بالکن بگذارم و پر شود از مه
سینهام از دل
دلم از صدا
صدایم از گریه...
ممکن است...
(۳)
شبها تلخند
دراز...
بیصدا و بیانتها!
پاسخها از تاریکی میآیند
از آن سوی پرچین ذهن
گلوله به سمت پرسشهای زبانبسته
شلیک میکنند
پرسش تلخ میشوند
دراز...
بیصدا و بیانتها!
(۴)
بامداد است و چمدانت را بستهای
نه! نمیخواهم در بقچهی دلت پنهانم کنی
میدانم
حالا سالهاست دلت را هم تفتیش میکنند
مرا سرمه کن و بر چشمت بکش
تا سیر ببینمت، تا سیر ببینیم
شاید
تنهایم که گذاشتی
انگار مادرم در دلم رخت میشست
از دستهایش نمیگویم
دستهای کبود و لرزان که گفتن ندارد
تو رفتی برای همیشه
همیشه به سوی همیشه میروی
این بار اما
همیشه رفت در هرگز آب شد
تا در ابتدای سطر دیگر بر نمیگردم بلغزد
مثل… نمیدانم
شاید مثل من
که در این بالکن سیگار میکشم
و این سطرها را مینویسم
(۵)
پنهان نمیکنم
پیش از این
درخت سبز رنگ را در چشمانت آب دادهام
والاّ چه فرقی میکرد؟
این تابلو از من باشد
یا جادوگری که لبخند زنی را دزدید!
و با کمی دموکراسی
انداخت در دهان این مردم
که شام آخرشان باشد!
حالا برگرد!
دوباره نگاهم کن!
رنگهای رفتهی دنیا
در چشمانت قشنگ میماند.
(۶)
وقتی بر گور پسرش خم شد
چادرش
لحظهای آفتاب را پوشاند
وقتی برخاست
گورستان بوی شیر میداد
و آفتاب هم
پشت کوهها پنهان شده بود.
(۷)
تکهای از نور آفتاب
روی تکهای از میز
تکهای از ذهنم
روی تکهای از روزنامهای پر خبر
(پس من کی، کجا، چگونه خواهم مرد؟)
حسرت لبهای مادر
سرم را سپید کرد
حالا خیلی وقت است که نگفتهام: مادر
حالا خیلی وقت است کسی به من نگفته: پسرم
تمام دلم
بر تکهای از لب مادر
اگر مردم
در بوسهی مادرم کفن پیچم کنید.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
منابع
www.sandross.blogfa.com
www.avin13.blogfa.com
www.adinehbook.com
www.poempersian.ir
www.top-forum.ir