انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۱۱۵ مطلب توسط «زانا کوردستانی» ثبت شده است

۲۶ مهر ۹۹ ، ۰۴:۴۵

شهرام شیدایی

شهرام شیدایی

شهرام شیدایی شاعر، محقق، داستان‌نویس، مترجم و ناشر ایرانی متولد ۲۳ خرداد ۱۳۴۶ در سراب آذربایجان شرقی بود.
در سال ۱۳۸۷ با شروع دردها و ناراحتی‌هایش به پزشک مراجعه کرد که نهایتا تشخیص بیماری سرطان مری بود، او با تحمل چهار عمل جراحی، مری و معده‌اش را طی ۱۱ روز از دست داد و این عارضه منجر به مرگ‌اش به ۴۲ سالگی در ۲ آذر ماه ۱۳۸۸ در تهران شد. او را و در بهشت سکینه کرج به خاک سپردند.
در میان شاعران بعد از انقلاب اگر نگوییم تنها شاعر، از معدود شاعران مهمی است که به صورت مطلق به او بی توجهی شده است.

- پاره‌ای از فعالیت‌های هنری و ادبی:
- ۷۷-۱۳۷۱ همکاری با گروهِ فرهنگِ فارسی در مرکزِ نشرِ دانشگاهی
- ۷۹-۱۳۷۸ مدیریت فرهنگیِ انتشاراتِ کلاغ
- ۱۳۸۱ شرکت و سخنرانی در گردهمایی تجربه‌های‌ترجمه در‌ دانشگاه کراکوف‌ لهستان
- ۱۳۸۲ همکاری با دانشنامه‌ی ادب فارسی (تألیف و ترجمه‌ی مدخل‌هایی از ترکی آذری (سیریلیک و عربی) و ترکی استانبولی (عثمانی و معاصر) برای جلد پنجم و ششم)
- ۱۳۸۲ تأسیس و مدیریتِ مؤسسه‌ی انتشاراتیِ کلاغِ سفید
- ۱۳۸۶ شرکت و سخنرانی در اولین سمپوزیوم بین‌المللی ترجمه و نشر ادبیات ترکی در دانشگاه بغاز ایچی استانبول ـ ترکیه
- ۱۳۸۷ شرکت و شعرخوانی در گردهمایی بین‌المللی شعر در اَسکی‌حیصار ـ ترکیه

- کتاب‌شناسی:
- ۱۳۷۳ - آتشی برای آتشی دیگر (مجموعه‌ شعر)
- ۱۳۷۶ - آدم‌ها روی پل؛ ترجمه‌ی گزیده‌ای از شعرهای ویسواوا شیمبورسکا به همراه مارک اسمو‍ﮊنسکی و چوکا چکاد
- ۱۳۷۶ - شاید دیگر نتوانم بگویم؛ ترجمه‌ی مجموعه‌شعر صالح عطایی: بلکه داها دئینمه‌دیم (متن دو زبانه‌ی ترکی‌،فارسی) به همراه چوکا چکاد
- ۱۳۷۹ - خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت (مجموعه‌ شعر)
- ۱۳۷۹ - پناهنده‌ها را بیرون می‌کنند (مجموعه‌ داستان)
- ۱۳۷۹ - گردآوری مجموعه داستانِ ثبتِ نام از کسانی که سوار کشتی نشده‌اند، آنتولوژیِ داستانِ ایران، جلدِ یک
- ۱۳۸۳ - رنگِ قایق‌ها مالِ شما؛ ترجمه‌ی گزیده‌ای از شعرها و داستان‌ها به همراه شناخت‌نامه‌ی اورهان ولی
- ۱۳۸۶ - چاپِ دومِ خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت
- ۱۳۸۵ - انستیتوی تنظیم ساعت‌ها (ترجمه‌ی رمان) اثر احمد حمدی تان‌پنار
- ۱۳۸۷ - سنگی برای زنده‌گی و مرگ (آخرین مجموعه‌ شعرش)
- ۱۳۸۷ - کسی وقت ندارد او بمیرد (مجموعه‌ داستان)
- ۱۳۸۸ دلی‌لرین کؤلگه‌سی (مجموعه‌ شعر ترکی)
- ۱۳۸۸ خواننده‌ی کور (خوانش تجربی آثار صادق هدایت با محوریتِ بوف کور) نوشته‌ی اوغوز دمیر آلپ، ترجمه به همراه خدیجه گلجان توپکایا
- ۱۳۸۹ - گیل گمش در پی جاودانگی؛ ترجمه ای از گزیده شعرهای ملیح جودت آندای

- نمونه ی شعر:

(۱)
آزادی که بپذیری
آزادی که بگویی نه 
و این 
زندان‌ِ کوچکی نیست.
آزادی که ساعت‌ها دست‌هایت در هم قفل شوند 
چشم‌هایت بروند و برنگردند ، خیره ! خیره بمان 
و ما اسمِ اعظم را به کار می‌بریم:
ــ اسکیزوفرنیک.
آزادی که کتاب‌ها جمع‌شوند زیرِ دیرکی که تو را به آن بسته‌اند 
و یکی‌شان 
آتش را شروع کند.
آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچه‌ای
به هیچ زمانی برنگردی
و از اتاق‌های هتل 
صدای خنده به گوش برسد.
چه چیز میان‌ِ آدم‌ها عوض شده؟
نمره‌ی کفش‌‌ها، نمره‌ی عینک‌‌ها، رنگِ لباس‌ها 
یا رنج که هیچ تغییری نمی‌کند؟
خندیدن 
در خانه‌ای که می‌سوخت:
ــ زبانی که با آن فکر می‌کردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمی‌کند 
شاید خطر از همین‌جا پا به وجودم می‌گذارد.
سکوت کلمه‌ای‌ست که برای ناشنواییمان ساخته‌ایم 
وگرنه در هیچ‌چیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمی‌گوید 
شاعران‌ِ باستان‌شناس 
شاعران‌ِ بی‌کار ، با کلماتی که زیاد کار کرده‌اند.
چه چیز ما را به چنگ زدن‌ِ اشیا 
به نوشتن وادار می‌کند؟
ما برای پس گرفتن‌ِ کدام « زمان » به دنیا می‌آییم؟
آیا مـُردن‌ِ آدم‌ها 
اخطار نیست؟
چرا آدم‌ها خود را به گاو‌آهن‌ِ ‌فلسفه می‌بندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو می‌شود
چه چیز؟
من از پیچیده شدن در میان‌ِ‌ کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهّم ــ زنده‌بودن ــ
از این توهّم ــ مُردن ــ نجات خواهد داد؟
پرنده یعنی چه 
از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم 
که زمان در من نگذرد؟
خندیدن
در خانه‌ای بزرگ‌تر 
که رفته‌رفته زبانش را
خاک از او می‌گیرد
و مثلِ پارچه‌ای که روی مُرده‌ها می‌کِشند 
آن را روی خود می‌کِشد. 
[از مجوعه‌ی "خندیدن در خانه ای که می سوخت"

(۲)
یک باطری نو در رادیو 
تمام بعد از ظهر اخبار، موزیک.
*
ماهی‌گیرها آمدند و گذشتند
خواب آلوده نگاه می‌کردم
همه‌ی بعد از ظهر را با خود می‌بُردند 
با بوی ماهی‌ها در سبد 
با چکمه‌هاشان با چهره‌هاشان.
*
غلت که زدم
مادر از جلوِ چشمم گذشت 
بدون لبخند  بدون حرف
غلت که زدم
نموریِ دیوارها را حس کردم
دو سال از زندان کسی را
از این پهلو به آن پهلو گذراندم
صدایِ ظرفِ غذایش را
صداهایی که از ماخولیای او بیرون می‌آمد 
*
داروها، رنگ قرص‌ها 
سوتِ کشتی‌ها.
موزیکی که از رادیو پخش می‌شد 
با خود پارچه‌ی سفیدی می‌آورد و می‌کشید 
روی مغازه‌ها که تعطیل می‌شدند 
روی شهرها که تغییر می‌کردند 
روی ارتش که رژه می‌رفت 
*
پسرِ یکی از ماهی‌گیرها بالایِ سرم:
"مامان مامان! این جا یه مرد خوابیده
مُرده! نگاش کن
رادیوشم بازه
مامان! شاید مُرده!"
"خفه شو! بیا از اینجا بریم"
*
نمره‌ی‌ عینک کسی بالا می‌رفت 
حتما یکی از نزدیکانم بوده
یا کسی که می‌شناختمش 
چهره‌ی کسی داشت به زیرِ آب‌ها می‌رفت 
*
ممکن بود از همان جایی که خوابیده بودم
حرکت کرده باشم 
اسمِ رمز را به خاطر نمی‌آورم
تصویرِ یکی از ماهی‌ها در سبد به جای ِ آن نشسته 
*
پسرِ ماهی‌گیر برگشته 
با ترس کلاهم را بر می‌دارد
نان می‌گذارد
یک نصفه سیب
کلاهم را می‌دزدد.
*
اسم‌هاشان را به هم‌دیگر می‌گویند و دست می‌دهند 
می‌توانست یکی از اسم‌ها مالِ من باشد 
یکی از دست‌ها 
عروسی است شاید صف تئاتر است 
*
خُنکی بعد سرما بعد سینوزیت 
*
"موقعیتت را به ما گزارش بده
اگر صدای مرا می‌شنوی موقعیتت را به ما گزارش بده"
ستاره‌های فوتبال    ستاره‌های سینما 
غلت می‌زنم 
صدایِ درِ آهنی 
جای کلمه‌ها را نمی‌دانم 
صدایِ ظرفِ غذا
جایِ آدم‌ها را نمی‌دانم 
"موقعیتت را به ما گزارش بده"
اینها هیچ کدام مالِ من نیست!
باید مُرد و منتظر ماند.
*
صدایِ سگ‌ها 
گنگ و دور
بعد دسته جمعی نزدیک‌تر 
پسرکی با یکی دیگر آمده
و این بار
نوبتِ رادیو بوده.

(۳)
دور از چشم‌ها 
وسطِ دریاها 
دو جزیره به دیدنِ هم‌دیگر می‌آیند 
زیرِ آب‌ها در هم فرو می‌روند 

نئوفرویدیست‌ها جلو می‌آیند 
ساموئل از آن‌ها خواهش می‌کند نظری ندهند 
خاموش باشند.

نهنگی آن پایین سینه‌اش را، بدنش را به آن‌ها چسبانده
و امواجی که ناخواسته تا هزاران هزار کیلومتر می‌فرستد 
بسیار بسیار فراتر از چیزی به نامِ آرامش است 

(۴)
چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین 
مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد
و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد

شاید زمین، آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید  می‌زیستیم 
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌ماند 
و به این زندگی برنمی‌گردد

(۵)
بی‌آن‌که بدانی حرف زده‌ای
بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای
بی‌آن‌که بدانی مُرد‌ه‌ای

ساعت را بپرس کمکت می‌کند 
از هوا حرف بزن کمکت می‌کند 
نامِ مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویرِ کسی را
سریع! از چیزِ کوچکی آغاز کن 

مثلاً رنگ‌ها، مثلاً رنگِ زرد
سبز، اسمِ چند نوع درخت 
به مغزی که نیست فشار بیاور

فصل‌ها را، مثلاً برف
سریع باش، سریع 

چیزی برای بودنت پیدا کُن، دُور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید 

سریع! وگرنه 
واقعاً به مرگت عادت کرده‌ای

(۶)
آیا شنیدن صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفن شده را از زندگی
بیرون نمی‌کشد؟

(۷)
کلمه‌هایی که از ما به جا خواهند ماند 
بی خوابی عجیبی خواهند کشید 
بی خوابی عجیبی 

(۸) 
آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم 
که رودخانه گِل‌آلود زلال می‌شود
کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند 
پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند 

کلمه‌ها چیزی می‌خواهند پرنده‌ها چیزی
و رودخانه آن‌قدر زلال شده
که عزیزترین مُرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی 

چشم‌هایت را می‌بندی، حرف نمی‌زنی، ساعت‌ها 
این درکِ من از توست:

در سکوتت مُرده‌ها جابه‌جا می‌شوند 
ــ کسی که منم، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول می‌کشد، سکوتت طول می‌کشد 
آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند 
و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهد 

ــ‌ از هیچ‌کس نتوانسته‌ام، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌
این درکِ من از، من و توست 

به جاده‌ها نمی‌اندیشی، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی 
به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی 
استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد 

من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم 
و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند 
و می‌دانم که رفته‌رفته 
در این فرشِ کهنه 
در این دودکشِ روبه‌رو
در این درختِ باغ چه ریشه می‌کنی 

و می‌دانم که تو سال‌هاست در من 
حرف نمی‌زنی 
حرف نمی‌زنی 
حرف نمی‌زنی 

(۹)
روی ما این‌جا 
چند فعلِ گذشته ملافه سفید می‌کشند 

(۱۰)
زندگی جایی پنهان شده است 
این را بنویس


جمع‌آوری و گزینش: 
        #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)       

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع
- سایت ویرگول
- سایت هنر آنلاین
- سایت ستاره

زانا کوردستانی
۲۲ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۵

برکه

- برکه:

 

ماه ست که،
سَرَک  کشیده ست
برای دیدنِ تو
      از پشت ابرها!
باید پلکِ چشم‌هایم را
                    به‌بندم...
--من،
    بِرکه‌ای حسودم!

 

#لیلا_طیبی (رهـا)

زانا کوردستانی
۲۲ مهر ۹۹ ، ۰۵:۳۵

تنهایی

- تنهایی:

 

بعد از تو،
سراغم را می‌گیرد؛
     --تنهایی،
           --تنهائی،،
                --تنهائی!

 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
کتاب عشق پایکوبی می‌کند!
#شعر_هاشور

زانا کوردستانی
۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۰

مجموعه هاشور ۰۵ لیلا طیبی

 - بادبادک:
بادبادکِ دلتنگی هستم، 
که در گندم‌زار رها شده ست...
♥         
آه؛
سخت منتظرِ برگشتنم!
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 - مُسکن بی‌خوابی‌هایم:
نیستی و،
خواب به چشم هایم،
راه ندارد...
آی‌ی---
مُسکّن بےخوابےهـایم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- سرد شده‌ای:

چنان سرد شده‌ای که،
    گمانم 
به چله‌ی زمستان راه دارد!
 
 #لیلا_طیبی (رهـا)
📙عشق از چشمانم، چکه چکه، می ریزد!

زانا کوردستانی
۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۸

روزنامه ایران

📌انتشار سه اثر از سعید فلاحی در صفحه شعر روزنامه ایران، چاپ پانزدهم مهر هزار و سیصد و نود و نه

#سه_شنبه_های_شعر

زانا کوردستانی
۱۶ مهر ۹۹ ، ۱۳:۳۱

ایران در شعر شاعران

چو ایران مباشد، تنِ من مباد
(ایران در شعر شاعران)

به کوشش:
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


- مقدمه:
ایران کشوری است با مفاخر بسیار در تمام شاخه‌های هنر و به خصوص ادبیات و شعر. این هنرمندان با همه ی احساس وطن‌دوستی و میهن‌پرستی تلاش نموده‌اند بهترین آثار خود را برای مام میهن یعنی ایران خلق کنند. 
بزرگی فرموده: وطن تنها میراثی است که هرگز نمی‌توان آن را خرج کرد، هدیه داد و یا فروخت.
مهم است که به وجود کشورمان افتخار کنیم، ولی مهمتر از آن، این است که کاری کنیم کشورمان به وجودمان افتخار کند. سر بلندی ایران ما، سر بلندی ما خواهد بود.
بلاشک بزرگی و عظمت یک مملکت منوط به وسعت خاک آن نیست، بلکه مربوط به اخلاق و روحیات اهالی آن است.
ایران نامی‌است به بلندای تاریخ. گرچه ایران همیشه دارای یک مرز و بوم یا پایتخت و مرکزیت سیاسی ثابت نبوده و مرکز ثقل سیاسی آن بارها در طول تاریخ در فلات ایران جابجا شده است؛ اما این نام علیرغم همه کشاکشهای روزگار و پست و بلندیهای تاریخ، خود را زنده و پابرجا نگاه داشته است با رجوع به  متون شعر پارسی در اشعار شاعران فلات ایران، با این نام دیرینه بر ‌می‌خوریم.
ابوعبدالله رودکی سمرقندی شاعر نامدار ایرانی که در زمان سامانیان می‌زیسته خطاب به ابو جعفر احمد بن محمد سامانی چنین می‌سراید:

خســرو بــر تخــت نشسـته
شاه ملوک جهان امیر خراسان
شادی بوجعفر احمد ابن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ایــران

یا که منوچهری دامغانی شاعر سده ی پنجم خورشیدی هم چنین می‌سراید:

ای سپاهت را سپاهان رایتت را ری مکان
ای ز ایـران تا به تـوران بنـدگانت را وثاق

و این بیت دیگرش:

زود شـود چـون بهـشت، گیـتی ویـران
بگـــذرد این روزگـار سخــتی از ایــران

و

خواست از ری خسرو ایران مرا بر پشت پیل
خود ز تو هرگز نیندیــشد در چنین سنــین

سعدی شیرازی در باب اول بوستان چنین سروده است:

بگفت ای خـداوند  ایران و تور
که چـشم بد از روزگار تــو دور 
من آنــم که اسـبـان شهپرورم
به خدمت بدین مـرغزار اندرم
وی همچنین سروده است:

تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایه دستور و مفخر ایران

نظامی گنجوی شاعر مشهور ایرانی که در شهر گنجه در شمال غربی ایران بزرگ می‌زیسته و در اواسط قرن بیستم به دست حکومت شوروی و امروز به دست حکومت‌های آذربایجان و ترکیه قلب هویت گردیده، ممدوحش شروانشاه را در کتاب «لیلی و مجنون» سبب نظم کتاب خوانده و وی را «شهریار ایران» می‌خواند:

ایـن نـامه نغـز گفـته بهتر
طاووس جوانه جفتــه بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان
شـروان چه که شهریار ایران

وی بارها در اشعارش از  ایران نام می برد. به طور مثال یکی از ابیات مشهور وی در اینباره از قرار ذیل است:

همــه عالم تن اسـت و ایـران دل
نیست گویــنده زین قیاس خجل

به غیر از بیت مشهور مذکور، ابیات دیگری از وی درباره ایران به ویژه در هفت پیکر و شرفنامه نیز وجود دارد:

لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کــردندم از  نـوازش گرم 
شـد آراسـته ملک ایـران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو

همچنین؛

به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایـم فرستاد از آن مرز و بوم

و؛

 نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم
به مهمـان خاقـان  چین  آمدیم

ایضأ؛

کز آمـد شد شـاه ایـران و روم
برومـند بـادا همـه مرز و بـوم

مسعود سعد سلمان می‌فرماید:

به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر ده
که آمـــد بر اثر اینـــک رکـاب خســرو ایـران

فخر الدین اسعد گرگانی شاعر قرن پنجم هجری که در زمان سلجوقیان می‌زیست، در منظومه ویس و رامین چنین می‌سراید:

ز هر شهری سپه داری و شاهی
ز هر مرزی پری رویـی و ماهی
گزیده هر چـه در ایران بـزرگان
از آذربـایگـان و ری و گــرگان

محمد بخش آشوب، نادر را «شاهنشاه ایران» می‌خواند:

چو نادر شهنشاه ایران زمین
به اقبالش ادبار آمـد یقیـن

از دیگر اشعاری که در موضوع ایران سروده شده، قطعه‌ای است از حزین لاهیجی، شاعر سدهٔ دوازدهم هجری با نام «صفتِ ممالکِ بهشتنشانِ ایران» که در آن چنین به نام ایران اشاره شده است:

بهشـتِ برین است ایران زمین
بسیطش سلیمان‌وشان را نگین
بهشـتِ برین باد جـان را وطن
مبادا نـگین در کـفِ  اهــرمـن

عارف قزوینی هم از دیگر شعرای است که درباره ی ایران شعرها سروده است. در مجموعه اشعار عارف قزوینی ۱۱۸ واژه ایران و ایرانی و ۴۱ بار واژه وطن به کار رفته است. برای مثال در غزلی با مطلع و ردیف ایران می‌گوید: 

به مرگ راضیم از وضع نامنظم ایـران
زپا فکنده مرا سخت غصه و غم ایران 

یا اینکه در غزلی دیگر از شکوه و بزرگی ایران یاد می‌کند و می‌گوید: 

بزرگی است و شرافت مرام ایرانی
کـه باد باده عـزت بـه جا ایـرانی 
به احترام سخن گو، مگر نمی‌بینی
نگاه داشت جهان احتـرام ایـرانی 

عارف به تصریح خود، همه چیز ایران را دوست داشت و عشق به وطن را برترین دلبستگی می دانست. به طور کلی مفهوم وطن و ناسیونالیسم در شعر عارف از نوع خالص ایرانی است. 

حکیم میسری که در قرن چهارم هجری می‌زیسته در دیباچه‌ی کتاب «دانشنامه» چنین در وصف ایران می‌سراید:

چو بـر پیوستنش بر، دل نهادم
فراوان رای‌هـا بــر دل گـشادم
که چون گویمش من تا دیر ماند
و هر کـس دانــش او را بـداند
بگویم تازی ار نه پــارسی نغــز
ز هـر در مـن بگویم مایه و مغز
وپس گفـتم زمین ماست ایران
که بیش از مردمانش پارسیدان

صائب تبریزی چنین سروده است:

ز رعیت پیشـگان شاه، آباد است هند
زینت ملک جهان را اهل ایران داده‌اند

اسدی طوسی در ستایش سلطان محمود چنین می‌سراید:

از پرستیدن آن شاه که در ایرانشهر
گـردنی نی که نه از منت او دارد بار

و سرانجام حکیم توس، ابوالقاسم فردوسی که بیش از هزار بار نام ایران را در شاهنامه یاد کرده است.

چو ایــران مباشد تـن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
 
- شعرها:

(۱)
- چو ایران نباشد تن من مباد:

ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دستِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
چنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
اگر کُشت خواهد تو را روزگار
چه نیکو تر از مرگ در کار زار
همه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

فردوسی

(۲)
- کجا رفتند ایران پرستان؟

خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز و میمون ما
کجا رفت هوشنگ و کو زرتشت؟
کجا رفت جمشید فرخ سرشت؟
کجا رفت آن کاویانی درفش؟
کجا رفت آن تیغهای بنفش؟
کجا رفت آن کاوه نامدار؟
کجا شد فریدون والا تبار؟
کجا شد هخامنی کجا شد مدی؟
کجا رفت آن فره ایزدی؟
کجا رفت آن کوروش دادگر؟
کجا رفت کمبوجی نامور؟
کجا رفت آن داریوش دلیر؟
کجا رفت دارای بن اردشیر؟
دلیران ایران کجا رفته اند؟
که آرایش ملک بنهفته اند
بزرگان که در زیر خاک اندر اند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایندر که ایران کجاست؟
همان مرز و بوم دلیران کجاست؟
بینند که اینجای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشاهی

ملک الشعرای بهار

(۳)
- مرغ بوتیمار:

گرامی میهنم ‌ای ‌خاک ‌ایران‌
نمادِ هستی و مهد دلیران‌
هزاران ‌یادگار از روزگاران‌
به‌یادت مانده‌ از آموزگاران‌
هنوز آن برق چشم شهریاران
‌بپیچد در دل‌ دشت‌ و بیابان‌
هنوز آن ‌گام سربازان‌ِ جانباز
خروش ‌رادمردان‌ِ سرافراز
به‌گوش ‌آید ز ابر و باد و باران
‌ز تندرهای ‌قلب‌ کوهساران‌
همی‌آید به‌ گوشم ‌این‌ نداها
توان‌ بخشد به‌ جانم ‌این‌ صداها
گرامی‌ میهنم‌ پاینده‌ مانی
‌هماره‌ بر جهان ‌تابنده ‌مانی‌
تو دریایی ‌ز فرّ و دانش ‌و داد
برآید خور از این ‌دریای‌آزاد
بپیماید ره‌ گردون‌ به‌ صد ناز
ز مهر او درد جان ‌دو صد راز
بیفتد پرتواش ‌گرم ‌و دل‌افروز
بر این ‌دریای ‌ژرف ‌و هستی‌آموز
کرانه‌ تا کرانه‌ روشنی‌بخش
‌فروغ‌ مهر «ایران‌» این‌چنین ‌پخش‌
شود از فرّ «هُرْمزدِ» یگانه
‌به‌هر سو مهر جاویدان ‌روانه‌
منم‌ در ساحل ‌و ماتم ‌گرفته
‌وجودم ‌را سراسر غم ‌گرفته‌
تو ایرانی ‌و دریایی ‌پر از جوش
‌منم‌آن‌ مرغ‌ بوتیمار خاموش‌
به‌ چشمم ‌ناید از مهرت‌ دمی ‌خواب‌
که‌ می‌ترسم ‌ز دریا کم ‌شود آب‌
که‌آن ‌فر و شکوهت ‌تیره ‌گردد
و چشمانم ‌از این‌غم‌ خیره‌ گردد.

مهین‌ بانو ترکمان‌اسدی

(۴)
- مام میهن:

با تو گویم میهنم
این بار هم گل می‌کنم
آسمانت را پل پرواز سنبل می‌کنم
در سرِ پیری جوان می‌گردمی همچون بهار
کوچه باغت را پر از آواز بلبل می‌کنم
جاودانه میهنم
این بار هم می‌سازمت
چون درفش کاویان هر جای می‌افرازمت
همچو رستم
می‌کنم دیو پلیدی را ز جای
چون فریدون شوکت دیرینه می‌پردازمت
با تو مام میهنم
دیرینه پیمان می‌کنم
گر که ایرانم نباشد، ترک این جان می‌کنم
همچو آرش
بر پر البرز جان بر کف به پای
کوهساران را پر از آواز ایران می‌کنم
با تو گویم میهنم
این بار هم گل می‌کنم
با تـو گویم میهنم
این بار هم گل می‌کنم.

مازیار قویدل

(۵)
- دشمن بداند:

دشمن بداند
آری از تبار مجوسیم
اما در صحنه نبرد
سرباز برتریم
و در سرزمین خون و شهادت
جانباز کشوریم

دشمن بداند 
آری از تبار مجوسیم
اما از عهد باستانیم
توحید را هماره پذیرفته ایم
هیچ کس را ندید که قرآن را
بر نیزه های خویش سپر سازیم
یا دختران کوچک و معصوم خویش را
بی هیچ شرمی
در گور سرد و تیره بیندازیم

دشمن بداند
ما مکتب شهادت و ایمان را
پیش از ظهور دین محمد
یا پیشتر ز حادثه میلاد
در بازوان آرش
با تیر آخری که به ترکش داشت تجربه کردیم
باید بداند کان مرد قهرمان
آریوبرزن
با عده ای قلیل چگونه مقدونی بزرگِ زمان را علیل کرد
خونش به گل نشست
اما خجل نگشت

دشمن بداند
آری از تبار مجوسیم
از دودمان مسلم و بابک
در وسعت مقدس ایرانیم

دشمن بداند
آری از تبار مجوسیم
اما این سرزمین پاک اهورایی
این مرز و بوم را تا آخرین نفس
تا قطره های آخر خون در حراستیم 

سیاوش کسمایی

(۶)
- دفتر عشق:

ای وطن ای مادر تاریخ ساز
ای مرا بر خاک تو روی نیاز
ای کویر تو بهشت جان من
عشق جاویدان من ایران من
ای ز تو هستی گرفته ریشه ام
نیست جز اندیشه ات اندیشه ام
آرشی داری به تیر انداختن
دست بهرامی به شیر انداختن
کاوه آهنگری ضحاک کش
پتک دشمن افکنی ناپاک کش
رخشی و رستم بر او پا در رکاب
تا نبیند دشمنت هرگز به خواب
مرزداران دلیرت جان به کف
سرفرازان سپاهت صف به صف
خون به دل کردند دشت و نهر را
باز گرداندند خرمشهر را
ای وطن ای مادر ایران من
مادر اجداد و فرزندان من
خانه من بانه من توس من
هر وجب از خاک تو ناموس من

ای دریغ از تو که ویران بینمت
بیشه را خالی ز شیران بینمت
خاک تو گر نیست جان من مباد
زنده در این بوم و بر یک تن مباد

علیرضا شجاعی پور

(۷)
- شرف نامه:

بیا به بزم وطن شور و عشق بر پاکن
سبوی غم بشکن می به جام مینا کن
شراب پاک مغان نوش و در کمال ادب
دو جرعه نیز نثار ره اهورا کن
سرود پاکی و نیکی به گوش یار بخوان
و در بلوغ خرد، یادی از اوستا کن
بیا و زند بخوان تا سپیده با زرتشت
شکوه جلوه‌ی خورشید را تماشا کن
بگو که نیک بیندیش و نیک کن گفتار
چو نیک شد همه کردار، شکر مزدا کن
بگو که ملت ما سرفراز تاریخ است
و دشمنان وطن را خفیف و رسوا کن
پیام عز و شرف را بخوان ز شهنامه
و رمز و راز شرفنامه را هویدا کن
نبسته دست ترا فتنه‌های چرخ بلند
مقام خویش در اوج حماسه پیدا کن
بیا و پهنه‌ی این خطه‌‌ی خدایی را
برای جشن خرد پیشگان مهیا کن
اگرچه گوش ستم از چرا گریزان است
بیا تمام سخن را چرا و آیا کن

چرا ز خون سیاوش برآمده ضحاک؟
بیا به علم و خرد حل این معما کن
تو قطره‌ای و منم قطره و وطن دریا
بیا و قطره‌ی جان را نثار دریا کن
به شوق دیدن فردای عشق و آزادی
به نور دانش امروز، فکر فردا کن
امید می‌چکد از ابر «اتحاد» بیا
و بوستان وطن را دوباره احیا کن

مصطفی بادکوبه‌ای

(۸)
- عاشق خاک میهن:

در طواف شمع میهن پر کشان پروانه ام
آشنای کوی عشقم، ساکن میخانه ام
چون سمندر پر کشم مستانه در آتش روم
شاهباز عشقم و در قله باشد لانه ام
آن نه من باشم که از مهر وطن دل بر کنم
کز همه ملک جهان من عاشق این خانه ام
درس جانبازی من از آزادگان آموختم
همچو فرهادم به شهرت عاشقی دیوانه ام
قصه ها دارم به یاد از روزگار کودکی
من از این افسانه هم ناله با حنانه ام
خاطرات تلخ و شیرین در این گهواره است
زین سبب در راه جان دادن چنین افسانه ام
مام میهن درس عشق و یک دلی داده مرا
زین جهت با بی دلان اندر جهان بیگانه ام
روز سختی ، ترک میهن کار خود کامان بود
در نبرد حق و باطل چون یلی مردانه ام
من نیم مثل پرستو تابع آب و هوا
چون کبوتر هستم و ایران بود کاشانه ام
عاشق گلزار عشق همچو بلبل در بهار
کی اسیر لانه و در بند دام و دانه ام

خاک پاکت ای وطن شد توتیای چشم من
بار عشقت را به منت می کشم بر شانه ام
پاسدار کاخ عقل و عاشق  آزادیم
پاسبان دینم و مستحفظ این خانه ام
چشم دشمن کور و بختش سرنگون بادا که من
باز می سازم ترا ای خانه‌ی ویرانه ام
گفت کسری ای وطن ای مأمن عشق و صفا
جان به راهت می دهم ای گوهر یکدانه ام

محمد حسین کسرایی

(۹)
- ایران:

ایران...
فدای اشک و خنده تو
دل پر و تپنده تو
فدای حسرت و امیدت
رهایی رمنده تو

اگر دل تو را شکستند
تو را به بند کینه بستند
چه عاشقان بی‌نشانی
که پای درد تو نشستند

کلام شد گلوله باران
به خون کشیده شد خیابان
ولی کلام آخر این شد
که جان من فدای ایران

تو ماندی و زمانه نو شد
خیال عاشقانه نو شد
هزار دل شکست و اخر
هزار و یک بهانه نو شد

به خاک خسته تو سوگند
به بغض خفته دماوند
که شوق زنده ماندن من
به شادی تو خورده پیوند

افشین یداللهی

(۱۰)
- ای وطن:

ای سلامم، ای سرودم
ای نگهبان وجودم
ای غمم تو، شادی ام تو
مایه آزادی ام تو
ای وطن!

ای دلیل زنده بودن
ای سرودی صادقانه
ای دلیل زنده ماندن
جان پناهی جاودانه
ای وطن!

همچو رویش در بهاران
همچو جان در هر بدن
مثل بوی عطر گل‌ها
مثل سبزی چمن
ای وطن!

مثل راز شعر حافظ
مثل آواز قناری
همچو یاد خوش‌ترین‌ها
همچو باران بهاری
ای وطن!

مثل غم در مرگ مادر
مثل کوهٍ غُصه‌هایی
مثل سربازان عاشق
قهرمان قصه‌هایی
ای وطن!

همچو آواز بلندی
از بلندی‌های پاک
با غروری، با گذشتی
با وفایی همچو خاک
ای وطن!

نادر ابراهیمی

(۱۱)
- وطنم:

وطنم، وطنم، وطنم
بشنو ز دلم سخنم
اگر از بر جان گذرم
نرود وطن از نظرم

تو چو پرتو جان منی
تو سرای امان منی
به خدا ز تو دل نکنم
وطنم وطنم وطنم

برای آزادی تو، آبادی تو سر می‌سپارم
امید بهروزی تو، پیروزی تو، در سینه دارم
سرباز رزم آفرینم، در سنگر حق، مرد پیکارم

چو باشد هوای حق در سرم
به محراب خون نماز آورم
که در خون شوم شناور
قسم بر شهید هم سنگرم
نپویم بجز ره رهبرم
نجویم طریق دیگر

وطنم، وطنم، وطنم
بشنو ز دلم سخنم
اگر از بر جان گذرم
نرود وطن از نظرم

حمید سبزواری

 (۱۲)
- ایران وطنم:

وقتی که نسیم موج می اندازد در پرچم تو دلم می‌لرزد
مانند قدیم با شادی تو، با هر غم تو دلم می‌لرزد
ای رویش سبز، ای صبح سپید ای لاله ی سرخ تو ایمانم
عشق کهنم، زیبا وطنم شور سخنم، تو را می خوانم
عالم می داند آری تار و پود این پرچم
از خون رگ عشاق است
می بوسد این بیرق را
هرکس هرجای دنیا
نام خدا را مشتاق است
دل می بازم سر می بازم پای این پرچم
فرداها را من می سازم پای این پرچم
مظلوم سرفراز همواره بر اوج قله هایی
دائم در اهتزاز زیبایی و زیبایی و زیبایی

محمد مهدی سیار

 (۱۳)
- ایران جوان:

نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان

وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان

بشنو سوز سخنم
که هم آواز تو منم
همه‌ی جان و تنم
وطنم وطنم وطنم وطنم

بشنو سوز سخنم
که نواگر این چمنم
همه‌ی جان و تنم
وطنم وطنم وطنم وطنم

همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ایران جوان
به اصالت ایران کهن
ز صلابت ایران جوان

بیژن ترقی

(۱۴)
- ایران:

اگر ایران به جز ویران‌سرا نیست؛
من این ویران‌سرا را دوست دارم.
اگر تاریخ ِ ما افسانه‌ رنگ است؛
من این افسانه‌ها را دوست دارم.
نوای ِ نای ِ ما گر جان‌گداز است؛
من این نای و نوا را دوست دارم.
اگر آب و هوای‌َش دل‌نشین نیست؛
من این آب و هوا را دوست دارم.
به شوقِ خار ِ صحراهای ِ خشک‌َش،
من این فرسوده‌پا را دوست دارم.
من این دل‌کش زمین را خواهم از جان
من این روشن‌سما را دوست دارم.
اگر بر من ز ایرانی رود زور،
من این زورآزما را دوست دارم.
اگر آلوده ‌دامانید، اگر پاک!
من ای مردم، شما را دوست دارم 

حسین پژمان بختیاری
 
(۱۵)
- وطنم ایران:

وطنم، تنم چه باشد که بگویم تنی تو
که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تو

وطنم تو بوی باران
به شب ستاره باران
که خوشی و خوش ترینی به مذاق می گساران
وطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم
وطنم ایران

من اگر سروده باشم، وطنم تو شعر نابی
من اگر ستاره باشم، وطنم تو آفتابی
وطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم، وطنم ایران

وطنم که شعر حافظ شده وصله ی تن تو
که شکفته شعر سعدی به بهار دامن تو

فرشاد جمالی

(۱۶)
- وطن یعنی ایران:

وطن یعنی همه آب و همه خاک
وطن یعنی همه عشق و همه پاک
به گاه شیر خواری گاهواره
به دور درد پیری عین چاره
وطن یعنی پدر مادر نیاکان
به خون و خاک بستن عهد و پیمان
وطن یعنی هویت اصل ریشه
سر آغاز و سر انجام و همیشه
ستیغ و صخره و دریا و هامون
ارس زاینده رود اروند کارون
وطن یعنی سرای ترک تا پارس
وطن یعنی خلیج تا ابد فارس
وطن یعنی دو دست از جان کشیدن
به تنگستان و دشتستان رسیدن
زمین شستن ز استبداد و از کین
به خون گرم در گرمابه فین
وطن یعنی اذان عشق گفتن
وطن یعنی غبار از عشق رفتن
وطن یعنی هدف یعنی شهامت
وطن یعنی شرف یعنی شهادت

وطن یعنی گذشته حال فردا
تمام سهم یک ملت ز دنیا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایران
وطن یعنی رهایی ز آتش و خون
خروش کاوه و خشم فریدون
وطن یعنی زبان حال سیمرغ
حدیث جان زال و بال سیمرغ
سپاه جان به خوزستان کشیدن
شهادت را به جان ارزان خریدن
نماز خون به خونین شهر خواندن
مهاجم را ز خرمشهر راندن
وطن یعنی اذان عشق گفتن
وطن یعنی غبار از عشق رفتن
وطن یعنی هدف یعنی شهامت
وطن یعنی شرف یعنی شهادت
وطن یعنی گذشته حال فردا
تمام سهم یک ملت ز دنیا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایران

علیرضا عصار

(۱۷)
- ایران زمین:

تازه تر کن داغ ما را، طاقت دوری نمانده
شکوه سر کن، در تن ما تاب مهجوری نمانده
پر گشاید شور و شیون از جگرها ای دریغ !
دل به زخمی شعله ور شد،  جان به عشقی مبتلا
بر نتابد سینه ما داغ چندین ماجرا
تازه شد به هوای تو دل تنگ ما ای وای !
تازه‌تر کن داغ ما را، شعله زد جانم خدا
با تو هرگز برنگردد عهد و پیمانم
من زنده ام ای وطن در پناه تو
سر چه باشد بر تن، جان چه باشد بر کف، تا سپارم در راه تو
ماند در  دلم داغی از فریاد تو
شد وقت دلتنگی‌ها با یاد تو
من زنده ام ای وطن در پناه تو
سر چه باشد بر تن، جان چه باشد بر کف، تا سپارم در راه تو

عبدالجبار کاکایی

(۱۸)
- ایران خاک دلیران:

ای خطه ایران مهین، ای وطنم
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
آبی قلب تو خلیج فارس و هرمز
سینه به سینه ات سلسله کوه البرز
وسعت نام تو، وسعت نام خورشید
جلوه ی خاک تو، قرمز و سبز و سپید
این نه منم من، نه من منم من
ذره خاک وطنم من
ایران خاک دلیران، ایران غرش شیران
ایران همیشه جاویدان
شبنمی از جنگل شمال، ایرانی
دیده به دریایی از کمال، ایرانی
محو جمیلی از آن جمال، ایرانی
ایرانی پهلوان، ایرانی مهربان، ایران وطن من
ایرانی قهرمان، ایرانی پهلوان
از ارس تا خلیج وطن من
خون سیاوش، کمان آرش
مهد شهیدان، غرور آتش
خانه ایمان به لطف یزدان
ایران خاک دلیران، ایران غرش شیران
ایران همیشه جاویدان
رستم و سهراب قصه ها، ایرانی
شیرین و فرهاد عاشقا، ایرانی
اهل وفا صلح و صفا، ایرانی
ایرانی مهربان، ایرانی قهرمان
ایران، وطن من
این نه منم من، نه من منم من
ذره خاک وطنم من
ایران خاک دلیران، ایران غرش شیران
ایران همیشه جاویدان

؟؟؟

(۱۹)
- تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم:

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ای کهن پیر جاوید برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
تو را ای گرانمایه، دیرینه ایران
تو را ای گرامی گهر دوست دارم
تو را ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه‌ات رخشد و من
هم اندیشه‌ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، یا متن تاریخ
وگر نقد و نقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه‌ست و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب
نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم
گمان‌های تو چون یقین می‌ستایم
عیان‌های تو چون خبر دوست دارم
به جان، پاک پیغمبر باستانت
که پیری‌ست روشن‌نگر دوست دارم

سه نیکش بهین رهنمای جهان است
مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابرمرد ایرانیی راهبر بود
من ایرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد
ازینروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستین پیر را گر چه رفته است
از افسانه آن سوی تر دوست دارم
هم آن پور بیداردل بامدادت
نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک آن هوش جاوید اعصار
که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد
من آن شیردل دادگر دوست دارم
جهانگیر و داد آفرین فکرتی داشت
فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت
چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر
هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از دیم و فاراب
همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم

کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل
همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را
که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را
چنان چون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را که اعصار
از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
هم آثارشان را، چه پند و چه پیغام
و گر چند سطری خبر دوست دارم
من آن جاودان یاد مردان که بودند
به هر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو وآثارشان را
به پاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت
در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خیام، خشم و خروشی که جاوید
کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد
که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته شمس، شور و شراری
که جان را کند شعله‌ور دوست دارم

ز سعدی و از حافظ و از نظامی
همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرین ترینش از شکر دوست دارم
فری آذرآبادگان بزرگت
من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان تو را من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نُخبه‌زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه‌ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کُرد و بلوچ تو را چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که‌شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم
من افغان همریشه‌مان را که باغی‌ست
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سُغد و خوارزم را با کویرش
که‌شان باخت دوده قجر دوست دارم

عراق و خلیج تو را چون ورازورد
که دیوار چین راست در، دوست دارم
هم ارّان و قفقاز دیرینه‌مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو دیروز افسانه، فردای رویات
به جان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه‌ات را، که خوشتر ز طفلان
برویاندم بال و پر، دوست دارم
هم آفاق رویایی‌ات را که جاوید
در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه، دیروز و فردات
به جای خود این هر دو سر دوست دارم
تو در اوج بودی، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی
که‌ت این تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را
برای تو، ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهان است، پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی

 مهدی اخوان ثالث


- منابع:

-دیوان رودکی سمرقندی، (۱۳۸۸)،موسسه انتشارات نگاه، چاپ پنجم، تهران.
- دیوان منوچهری دامغانی،(۱۳۹۰)، انتشارات زوار، تهران.
- کلیات سعدی، (۱۳۸۶)،موسسه انتشارات امیرکبیر،چاپ  چهاردهم، تهران
- دیوان مسعود سعد سلمان (۱۳۹۱) انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
- کلیات نظامی گنجوی،(۱۳۸۸)، انتشارات زوار، تهران،صفحات ۴۷، ۳۳۵، ۳۳۷ ،۴۰۱ ،۴۰۹.
- نام ایران در تاریخ (۱۳۹۴)، جلال خالقی مطلق، تارنمای آذری ها.
- دیوان صائب تبریزی،(۱۳۹۲)، انتشارات نگاه، تهران.
- سایت‌های اینترنتی.
- و ...

زانا کوردستانی
۱۶ مهر ۹۹ ، ۰۵:۲۶

کار من

❆ کارِ من:


کارِ من، دل باختن است؛
فارغ از جان و جهان
به تو پرداختن است.

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#سه_گانی
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag

زانا کوردستانی
۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۸

جزیرهٔ خوشبختی

- جزیرهٔ خوشبختی:


دوستت دارم 
عمیق...
چنان دریا!
با ترسی مبهم
که مبادا غرقم کنی
آه، ای جزیرهٔ خوشبختی
می‌برم پناه به آغوشت.

 
#لیلا_طیبی(رها)
#هاشور_در_هاشور

زانا کوردستانی
۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۱:۳۴

برایم بمان...

- برایم بمان:


بمان برایم
گرچه ماندنت را تضمینی نیست
بودن تو راز 
تحمل سختی زندگی است.
 


#لیلا_طیبی(رها)
#هاشور

 

زانا کوردستانی
۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۱:۳۳

پرواز بر ابرها

- پرواز بر ابرها:


بودنت در کنارم
محالی بود عجیب
مانند پرواز بر ابرها
آمدی تو
و پرواز را برایم ممکن ساختی.
 


#لیلا_طیبی(رها)
#هاشور

زانا کوردستانی
۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۱:۴۴

رحمت الله حسن پور

رحمت‌الله حسن‌پور

"رحمت‌الله حسن‌پور قادی" فرزند ابراهیم شاعر مازندرانی، متولد ۱۳۳۴ زیرآب سوادکوه بود و در شعرهایش «تنهای سوادکوهی» تخلص می‌کرد. وی بازنشسته اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی سوادکوه بود. مشاور مدیر کل اداره تبلیغات استان مازندران و ریاست فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان‌های قائمشهر، نور، بهشهر و سوادکوه کارنامه‌ی کاری او را تشکیل می‌دهد. در سوابق مدیریتی حسن‌پور علاوه بر ریاست ادارات فرهنگ و ارشاد اسلامی، پست‌هایی مانند ریاست کتابخانه پل‌سفید، ریاست امور هنری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مازندران، ریاست انجمن حمایت از هنرمندان و نویسندگان و روزنامه‌نگاران ثبت شده است.
او علاقه وافری به حفظ آداب و رسوم و فرهنگ داشت. حفظ زبان و هشدار به از دست رفتن آن دغدغه اصلی او بود که در شعرهایش به صورت طنز نمود داشت. توجه به زبان مادری و تلاش برای حفظ آن در قالب شعر، از جمله ویژگی‌های کارهای او بود.
از حسن‌پور مجموعه اشعاری نیز به جا مانده است که «با تو بودن» شامل اشعار فارسی و «جانِ مار» شامل اشعار تبری او محسوب می‌شود. ده‌ها مقاله نیز از او در مطبوعات منتشر شده است. برخی ترانه‌های او توسط آهنگسازان مختلف آهنگسازی شده است.

- برخی عناوین کسب شده‌ی او:
- کسب رتبه اول جشنواره شعر میلاد سرخ در آذربایجان شرقی
- رتبه دوم جشنواره شعر علوی استان مازندران
- رتبه سوم جشنواره شعر کوثر استان کوثر
- حضور در جشنواره‌های مذهبی تاجیکستان
- شرکت در سمینار یادواره گاندی در هندوستان
- چهره ماندار فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد
- مدیر نمونه استان مازندران
- و...

او در ۵ مرداد ۱۳۹۹ در سن ۶۵ سالگی بر اثر بیماری کرونا در بیمارستان ولیعصر قائمشهر، درگذشت و پیکرش را در امامزاده لوسر زیراب به خاک سپردند.

- نمونه شعر:
شعر تبری؛ هیچوقت گذشته و اصل خود را فراموش نکن.

نَمبه فارسی نَخِشه؛تِه شِه زِبون رِه یاد نکن
مازرونه وَچوئی؛مازندرونِ یاد نَکِن 
هر کِجه دَری دووش٬خدا تِه پِشتی گِر بوشه 
خَله بالا که شونی٬شِه نردبونه یاد نَکِن
اون قدیما گتنه زن وَرنی٬زن مارِ هارِش
گِل برار وچوئی٬مشتی گلونِ یاد نَکِن
هرکی کار داشته تِره مردِ واری جواب هاده
گَته مردی که بَیی خورده وچون یاد نَکِن
تِره نَمبه که دیگه شیرنی دانمارکی نَخِر
نوش جان بوه تره٬تَندیرِ نون یاد نکن
تَش و تَندیر و هیمه مردم نون ره پَتِنه
اگه فِر دارنی اِسا هیمه کَرون ره یاد نکن
تِه ۲تا جیف اگه مَشته خانی چک پول بییری
بانک سرمایه شونی اَتا قِرون یاد نکن
تِه که هر سال شونی مکه٬خِرو خِش حاجی وونی
اتا وشنا ره بَدی بی آب و نونِ یاد نکن
خانی لَس لَس هِنیشی گپ بزنی شهر دِله
برج میلادِ بدی٬شِه دم زنونِ یاد نکن
تِه اگر چاشت گِدِر٬شوم گِدِر خِرنی پِلا
شه پَلی شوپه گِرو بینج کرون یاد نکن
اگه اینترنت پِشتی همه جا پیغوم دِنی
تلفن هِندلی و نامه رسون یاد نکن
اتا گِل خانی بوری یلاق او ره بخری
بوردی مه جان سوادکوه کاکرونِ یاد نکن
ته فریزر اگه مشته٬خانی کیوی بخری
اتا مردی که بیه ته باغبونِ یاد نکن
گنه اکسیرِ محبت٬همه جا پیدا نَنه
اُنس و اُلفت که دره امه میون یاد نکن
اتا آدم که تِوِسه شعر مادری گِنه
مرسی مرسی باووتی٬خِنابدونِ یاد نکن

وبلاگ شخصی:
http://tanhasavadkoohi.ir

جمع‌آوری: #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

زانا کوردستانی
۱۲ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۰

دست زمانه

❆ دست زمانه:

 

پیله وار، 
سخت در خود می پیچیدتم!
تنهایی و نبودنت...
تا دست زمانه
چگونه، 
پروانه ام کند!.
 
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه
┏💕━━━━━━━━━━•┓
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3

زانا کوردستانی
۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۳

ساعت

مانند ساعت کوکی میمانی
به تو امیدی نیست
یا خواب میمانی
یا سر وقت زنگ نخواهی خورد

 


#لیلا_طیبی(رها)
#هاشور

زانا کوردستانی
۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۸:۳۴

ای اوج خوشبختی

ای اوج خوشبختی!
هراس افتادنم نیست
به دستانت
ایمان دارم

 

#لیلا_طیبی (رها)
#شعر_هاشور

زانا کوردستانی
۰۹ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۱

لیلا طیبی (رهــا) - و عشق...

 - و عشق:

 


و عشق،
زنی تنهاست در خانه،
که نیمه‌اش تویی، 
تو که هرگز نیستی وُ،
            همیشه با منی!


 

#لیلا_طیبی (رهـا)
#هاشور

زانا کوردستانی
۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۴

مرا ببوس

مرا ببوس
بوسه هایت
تضمین می کند
جوانی ام را.
 


#لیلا_طیبی (رها)
#شعر_هاشور

زانا کوردستانی
۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۲:۵۹

بیژن کلکی

بیژن کِلْکی
شاعر سوسن‌ها

بیـژن کلکی (تلفظ نام خانوادگی:kel'ki) نویسنده، مردم‌شناس و شاعر نوگرای ایرانی یکی از شاعران نه چندان نام آشنای روزگار ماست. او به خاطر آوردن مکرر گل سوسن در سروده‌هایش به «شاعر سوسن‌ها» شهرت داشت.
او را که زاده‌ی ۱۲ مرداد ۱۳۱۷ است، از نسل دوم شاعران نیمایی دانسته‌اند.
بیژن کلکی از پدر و مادری اهل تبریز در سال ۱۳۱۷ در مشکین‌شهر متولد شد و روزگار کودکی‌اش در کرمانشاه و ایلام سپری شد. در سال ۱۳۴۲ به‌وسیله نوشتن مقاله‌هایی مردم‌شناسانه در مجله هنر و مردم وزارت فرهنگ و هنر به ذوق‌ورزی در باب مردم‌شناسی پرداخت که این امر در سالهای آینده نیز ادامه پیدا کرد. او به مدت نزدیک به بیست سال با مرکز تحقیقات مردم‌شناسی ایران وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالی همکاری کرد و در این مدت به نوشتن مقاله‌های متعددی در باب اقوام ایرانی به خصوص ایلات ایران پرداخت. وی پس از ۳۷ سال اقامت در تهران این شهر را ترک کرده و در آستارا مسکن گزید.
کلکی از اواخر دههٔ سی وارد کار ادبی شد و در دههٔ چهل اشعار فراوانی از وی در نشریه‌های ادبی چون خوشه، جهان نو و فردوسی به چاپ رسید. شعر کلکی از نوع شعر زبان‌محور باشد، یعنی شعری که از قابلیّت‌های زبان برای ایجاد نوآوری بهره می‌برد و با قدرت زایش مستمر خود، فضاها و فرم‌های جدید را می‌آفریند. در این نوع شعر با یک بازی زبانی روبه‌رو هستیم که در آن هدف، انتقال معنای مشخّص نیست، بلکه فراهم کردن امکان ارتباط‌های معنایی متکثّر با خواننده است.
می‌توان از علل ناشناخته ماندن او به این اشاره کرد که وی در دوران زندگی‌اش هیچ‌گاه در صدد برنیامد تا سروده‌هایش را به شکل کتاب چاپ کند؛ به همین دلیل در میان هم مسلکانش، به "شاعر لاکتاب" مشهور بود، اما پس از مرگش اشعار او که در قالب‌های نیمایی و سپید سروده شده بود، در دو مجموعه با نام‌های «نیامدی اسم آب یادم رفت» (نشر ایلیا رشت، ۱۳۸۴) و «ترانه هایی برای آلکاپون» (نشر ایلیا رشت، ۱۳۸۴)  تنظیم و چاپ شد.
در حالی‌که مجموعه شعری توسط خود شاعر گردآوری شده بود و به دنبال دریافت جایزه قلم زرین گردون قرار بود توسط نشر گردون منتشر شود. اما با مرگ شاعر در در ۱۳ اسفند ۱۳۷۷، انتشار آن به دست منصور بنی‌مجیدی افتاد. بنی‌مجیدی، برادر خانم کلکی بود.
مزار بیژن کلکی در آستارا واقع شده است.

- نمونه اشعار:
(۱)
ما بی‌تو به شیدایی
شیدایی‌ترین غزل آفتاب را
بر پوست هر ستاره
نوشتیم
اوضاع روزگار
چنانم ملول کرد
هرگل که وضع مرا دید
اشکش ز فرط گریه
در قرابه به نام گلاب شد
دراین عزا و
مجلس ختم رسول گل
ای در خیال شیشه
مانده به زندان
ما بی‌تو خوش نئی‌ایم
تو بی ما چگونه‌ای؟!

(۲)
من و تو که بمیریم
معلوم نیست
سرنوشت زمین چه خواهد شد
من و تو که بمیریم
کتاب‌های منتظر شعر
خالی از اسم خواهد ماند
من و تو که بمیریم
معلوم نیست
جراحت سالیان غرقه در اشک را
چه کسی
به ساکتی سنگ تحمل خواهد کرد
من و تو دریغا!
امروز جمعیت خاطر شعریم
اگر که بمیریم
کتاب‌های منتظر چاپ
خالی از اسم خواهند ماند.

(۳)
برویم 
          طرابوزان 
          اوکلاهاماسیتی 
          پترزبورگ. 
برویم 
          رم 
          یونان 
          کلیولند 
ترانه بخوانیم 
با یاد تهران و قصر قجرها
چرا که 
از یاد برده‌ایم 
شیراز و ساعت گل را 
تبریز و ارگ قدیمی را. 
برویم 
          از این ولایت باران 
با یاد و 
خاطره‌ی شب 
که نسیم 
داروغه بود 
در کوچه‌های گل‌آلود 
پادشاه سحر را. 
برویم 
          از این ولایت محمود 
          که دیریست 
          از یاد برده‌ایم 
          صدارت عظما‌ی موسمِ گل را. 
برویم 
          گم شویم 
          در کفِ بشقابهایِ فرانسه 
          در مهِ غریبه‌ی لندن 
          و آهسته پاک کنیم 
          شیشه‌های سنت اَتین را 
          و در آندوگراند 
          برای دو سنت و 
                                      دو پی 
                                      ترانه بخوانیم 
و کفش‌هایِ نواده‌ی امپراتور بوکاسا را 
                                      واکس بزنیم 
                                      با ظرافت ایرانی.
برویم 
          پاک کنیم 
          از رویِ اطلس دنیا 
          نام قدیمی ایران را.

(۴)
یک روز چون پرنده خواهی آمد
پرسان - پرسان
از آب، از نسیم
خواهی پرسید مرا.

(۵)
شب‌ها که گریه کرده و خوابم نمی‌برد
تنها و خیس
در تداوم توفان‌ها
از آب‌های شایعه و شاید
برهنه می‌آیی
در ذهن من حضور می‌یابی
مانند برف آب می‌شوی
گریه می‌شوی.
 
                                        

جمع‌آوری و نگارش: #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع
- ویکی‌پدیا فارسی.
- روزنامه ایران.
- خبرگزاری ایسنا.
- نشریه چیستا.
- مجله کلک. 
- وبگاه ویکیجو.
http://t.me/NeveshtayRozamad

زانا کوردستانی
۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۰۷

مجموعه هاشور ۰۲

- اعتکاف:
برای دیدنت،
معتکف پنجره‌ام.
                             ♡     
قسم به ضریح پنجره،
آمدنت را،،،
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

         -- اجابتی!

- دوست داشتن:
می‌دانم!
دوست داشتن،
زمان نمی‌شناسد
مکان نیز!
                              ♡    
به تو می‌رسم!

ــــــــــــــــــــــــــ

- به دیدارم بیا:
چشم‌هایم
سفره انداخته‌اند..
                              *    
به دیدارم بیا!

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#کتاب_عشق_پایکوبی_میکند
#شعر_هاشور

زانا کوردستانی
۳۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۵

بیژن نجدی

بیژن نجدی
شاعر اندوه‌ها

بیژن نجدی (زاده ۲۴ آبان ۱۳۲۰ خاش - درگذشته ۴ شهریور ۱۳۷۶ لاهیجان) شاعر و داستان‌نویس ایرانی است. خودش در مصاحبه‌ای درباره خود می‌گوید: ”من به شکل غم­‌انگیزی بیژن نجدی هستم، متولد خاش، گیله مرد هم هستم. متولد ۱۳۲۰ سالی که جنگ جهانی تمام شد. تحصیلات لیسانس ریاضی. یک دختر و یک پسر دارم. اسم همسرم پروانه است.”
او پس از گرفتن دیپلم در سال ۱۳۳۹ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال ۱۳۴۳ از همان دانشکده در رشته ریاضی فارغ‌التحصیل و با سمت دبیر در دبیرستان‌های لاهیجان مشغول به تدریس شد. پدرش از افسران مبارزی بود که در قیام افسران خراسان نقش داشت و در مسیر رفتن به گنبدکاووس به دست تعدادی ژاندارم کشته شده بود. 
وی از سال ۱۳۴۵ فعالیت ادبی خود را آغاز کرد.
در سال ۱۳۴۹ با "پروانه محسنی آزاد" ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر است.
بیژن نجدی در ۵۶ سالگی در اثر ابتلا به سرطان ریه، درگذشت. آرامگاه او در شهر لاهیجان در کنار بقعه شیخ‌زاهد گیلانی قرار دارد.
او در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» را در سال ۱۳۷۳ منتشر ساخت که در سال ۱۳۷۴ جایزه قلم‌زرین، جایزه گردون را به خود اختصاص داد. بقیه آثار او پس از درگذشتش توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان «دوباره از همان خیابانها» در سال ۱۳۷۹ نیز برگزیده‌ی نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. وی همچنین در کارنامه ادبی خود، تندیس یادمان بنیاد شعر فراپویان به خاطر برگزیده اشعار دهه هفتاد و لوح افتخار به پاس جان‌سروده‌ها در پاسداشت آیین‌های ملی و میهنی را دارد. از وی اشعار گیلکی کمی نیز باقی‌مانده است.
همچنین پس از مرگ وی داستان‌های «تاریکی در پوتین»، «سپرده در زمین»، «گیاهی در قرنطینه» و «استخری پر از کابوس» از مجموعه داستان‌های «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» و نیز داستان‌های «مرثیه‌ای برای چمن» و «بیمارستان، نه قطار» از مجموعه «دوباره از همان خیابان‌ها» به فیلم درآمده است.
نجدی از جمله شاعران و نویسندگان شمالی است که مسائل اجتماعی، فرهنگی و به خصوص سیاسی حوزه شمال در آثار او به خوبی جلوه‌‌گر شده است. در حقیقت یکی از ابعاد مهم زندگی او بعد سیاسی است. نجدی در دو مجموعه «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» و «دوباره از همان خیابان» از مجموع ۳۰ داستان این دو مجموعه، در ۱۸ داستان به شرح مسائل سیاسی سال‌‌های ۱۳۲۰ تا دوران جنگ پرداخته است. رد تاریخ معاصر از قیام جنگل تا کودتای ۲۸ مرداد، انقلاب، جنگ و… را می‌توان در آثار او یافت. این حوادث بستری مناسب برای داستان­‌های وی فراهم آورده و نویسنده با استادی تمام از آن بهره برده است.
بیژن نجدی نویسنده‌ای با ذوق ادبی بود که داستان‌هایش در سبک‌های واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی است. وی از پیشگامان داستان‌نویسی پست مدرن در ایران به شمار می‌آید. نشانه‌های سبک واقع‌گرایی از زندگی ملموس شخصیت‌ها در بخش‌های مختلف برخی از این داستان‌ها و نشانه‌های سبک فراواقعیت‌گرایی از هم‌ذات پنداری با اشیای بی‌جان در تعداد دیگری از داستان‌ها است که به طور بارز به ذهن خواننده کتاب منعکس می‌شود. وی از قریحه شاعری خود در متن داستان‌ها بهره برده و استعاره‌ها و تشبیه‌های فراوانی در متن کتاب موجود است.


- برخی از آثار :

- یوزپلنگانی که با من دویده‌اند
- دوباره از همان خیابان‌ها
- داستان‌های ناتمام
- خواهران این تابستان

 

- نمونه اشعار:

(۱)
وصیت 

نیمی از سنگ‌ها،
صخره‌ها،
کوهستان را گذاشته‌ام
با دره‌هایش، پیاله‌های شیر
به‌خاطر پسرم.

نیم دگر کوهستان، 
وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی
می‌بخشم به همسرم.

شب‌های دریا را
بی‌آرام، بی‌آبی
با دل‌شوره‌ی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده‌اند.

رودخانه که می‌گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده‌ی من بر استخوان بلور
که آب
پیراهن‌ات شود تمام تابستان.

هر مزرعه و درخت
کشت‌زار و علف را
به کویر بدهید، شش‌دانگ.

به دانه‌های شن، زیر آفتاب
از صدای سه‌تار من
سبز سبز پاره‌های موسیقی
که ریخته‌ام در شیشه‌های گلاب
و گذاشته‌ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به "نی" بدهید.

و می‌بخشم به پرندگان
رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند
غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را
به فصل‌هایی که می‌آیند
بعد از من...


(۲)
سلام ریخته زیر پای در
کنار خش‌خش لولا
خداحافظ با صدای کفش می‌گذرد
خداحافظ دور می‌شود
با صدای کفش
و سیاه از چراغ می‌بارد


 (۳)
مادرم خیلی از تاریکی می‌‌ترسید
دختر عموی من از تیغ
اسمش منیژه بود
شبی یک تیغ را تا صورتش بردم
گفتم: بگو منیژه خر است.
هم گریست هم گفت:
             -منیژه هه، هه... خره.
پدرم می‌گفت: من از هیچ‌چیز نمی‌ترسم.
دروغ می‌گفت به خدا
روزی طشت رخت از دست‌های مادرم افتاد
بر پله‌های آن‌همه کاشی
تا حیات آن‌همه سنگ
و شعله از کبریت تا سیگار با انگشتان پدر لرزید
خدا رفتگان شما را بیامرزد
پدرم را، مادرم را هم
این روزها منیژه کجاست؟ نمی‌دانم
اما من می‌دانم که می‌ترسم
از تاریکی مثل تیغ
از صدای افتادن طشت تا زلزله منجیل
از زلزله منجیل، تا جنگ خلیج فارس.


(۴)
کسی می‌داند شماره شناسنامه گندم چیست؟
کدامین شنبه آن اولین بهار را زائید؟
یک تقویم بی‌پائیز را کسی می‌داند از کجا باید بخرم؟!
هیچ‌کس باور نمی‌کند که من پسرعموی سپیدارم؟
باور نمی‌کندکه از موهایم صدای کمانچه می‌ریزد.


(۵)
چه کسی مثل من هندی است؟!
عاشق گاو!
کدام درخت مثل من بودایی است؟
هیچ تپه‌ای مثل من
مسیحی نیست، جلجتا حتی!
من همان
رودخانه‌ای هستم
که دیرسالی پیش
باز شده‌ام تا بگذرد موسی...


جمع‌آوری و نگارش: #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

زانا کوردستانی
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۵:۰۳

آلزایمر

آلزایمرم که بیدار می‌شود
نمی‌دانم امروز، دیروز است!
یا که دیروز، فردا!!!
به گمانم قرن‌هاست
      که ماه های سال را
               --خورشید می‌دانم!
قرص هایم،
     لب طاقچه‌ست؛
می‌خورم وُ
           --شاید می‌خورانندم!
تا به خودم بیایم،
                       اما!!!

من کی‌ام؟!
چه توفیر دارد!؟
کولبری باشم در کوردستان،
یا زباله‌گردی
       --آویزان سطل‌های خیابان،
امنیه‌ای در مرز،
        یا رفتگری در شهر...

ایمان دارم کسی هستم،
مانند همه‌ی انسان‌ها وُ
         کم
              کم
                خودم را می‌یابم...

من کی‌ام؟!
مردی در بروجرد،
          --آواره از شهر و دیار!
یا کرگدنی در آفریقا
             --در خطر انقراض!
شاید
    کتابی‌ام!
        زیر تیغِ سانسور!
یا که تنبوری،
             له شده،،،
از چکمه های جهل!!!

من کی‌ام!؟
مادری در آغوش فحشا،
بابت سیری چند کودک!
یا پدری پیر و خسته،
به کنجِ کارگاهِ بدبختی!

من چه سرگردان،
به دنبال خویش می‌گردم خداوندا!!!

آی‌ی‌ی‌ی،،،
گمانم ناوی‌ام،
سوخته میان پاره‌آهن‌های سانچی!
یا که آن دخترِ نو بالغ
                     --بخت برگشته،،،
برای جوریِ اندک جهازش
                  می‌کرد در پلاسکو،
                                   --خیاطی!
شایدم،
یکی از صد و چند تن
                     --مسافرانِ اوکراین!
افتاده به پای مرگ
از تیر تک‌تیراندازهای داعش در اِدلب!

من کی‌ام؟!
آزاد؟
یا که بسته بالی
           --یک پرنده!
میان میله‌های سرد آهن...
شایدم سنگ‌ام،
             درختم،،
                  رودم،،،
                     آفتابم یا که باران!

چهره‌ام زردوُ چروکسته‌ست،
     چنانِ برگ‌های فرو افتاده‌ در پاییز،
        و جاری است
                   جویباری
                           از چشم‌هایم،،
پا به پایِ صد کبوتر
                --بغض کرده!
                  اسیرِ محبوس‌گاهِ گلویم!
دلم
حمام فین‌ست،
             --پُر خون،،،
و آشفته‌ست افکارم،
چنان عصرهای پاییزوُ
تن‌ام،
    جنگل‌های مخمل(۱)
                 سوخته،
                    خاکستر!
     
من کی‌ام؟!
         گبرم؟
           مجوسم؟!
              آتش پرستم؟!
گر مسلمانم،
چرا دنبال کتاب عهد عتیق‌ام!
و گردن آویزم
      صلیبِ عیسایِ مصلوب است؟!

شایدم،
روهینگاهی‌های شرقِ چینم،
            خوابیده در گورهای امیرآباد!
یا که کودک‌های سربازِ سومالی،
     --میانِ کوره‌پزهای آجرِ شمس‌آباد
یا که یک روسپیِ تایلندی
که می‌فروشم گل
                      سرِ چهارراهِ نظام‌آباد!

کی‌ام من؟!
هوادارِ حزبِ بادم
ولی پای صندوق
به لیبرال‌ها رای دادم!
دموکراتم؟!
سوسیالیست؟!
پیرو گفتارهای نلسون؟!
تروریستم؟!
اسیر عرفان‌های شرق یا غربم!
کمونیستم؟!
       --چنان فیدل،،،
و خوشحالم که سیگاری
      لبِ لب‌های مسلولم،
        همچو چه(۲)، من نیز دارم!
و از صلح دم می‌زنم،
              --چون گاندی...

کی‌ام من؟!
من دختری یتیم و وامانده
میان آوارهای فولادی(۳)
مادری درمانده
می‌کشم انتظارش را،
            سی‌ی‌ی‌ی سال!
که برگردد پسر،
       --از جبهه‌های غرب!
ولی افسوس،
آی‌ی‌ی‌ی...
دست و پا بسته‌ 
       زیر خروارها خاک مدفونم،
       به همراه غواصان همرزم‌ام...

من کی‌ام؟!
نمی‌شود باور، مرا!
که آن کودکِ بازیگوش وُ
                      --خوشحال،
محصلِ پانسیونی
                  --در زوریخ،،
                           باشم من!!!
منم آن کودک گشنه‌
شکم برآمده
        از درد سوء‌تغذیه‌های کنیایم،،،
من آن دخترکْ طفلِ کوردم
به کوردستان
    که اجبارِ دین،
                می‌بُرد آلتم را!!!

من کی‌ام؟!
آخر چرا اینگونه سرگردانم؟!
کاش می‌دانستم پاسخ سوالم را،
      کاش می گفتی،
                   -می‌دادی،
                           جوابم را...

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- جنگل مخمل کوه خرم آباد
۲- چگوارا
۳- محله فولادی شهر سرپل ذهاب

زانا کوردستانی