انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
۰۴ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۴۵

سعید صاحب علم

آقای "سید سعید صاحب علم"، شاعر ایرانی، زاده‌ی ۱۰ تیر ماه ۱۳۶۹ خورشیدی، در تهران است.

 

سعید صاحب علم

آقای "سید سعید صاحب علم"، شاعر ایرانی، زاده‌ی ۱۰ تیر ماه ۱۳۶۹ خورشیدی، در تهران است.
وی فارغ‌التحصیل رشته‌ی علم اطلاعات و دانش‌شناسی از دانشگاه علامه طباطبایی(ره) در سال ۱۳۹۱ خورشیدی، می‌باشد.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- پارازیت مقدس
- همان همیشگی
- چند سال بعد
- خلوت
و...
 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
امیدی بر جماعت نیست، می‌خواهم رها باشم
اگر بی‌انتها هم نیستم، بی‌ابتدا باشم
اگر یک‌بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا
بیایم، دوست دارم تا قیامت در کما باشم!
خیابان‌ها پر از دلدار و معشوقان سردرگم
ولی کو آنکه پیشش می‌توانم بی‌ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد؛ خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک "من" یا "تو" ، "ما" باشم
یکی باشد که بعد از سال‌ها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردن‌های نابش آشنا باشم
دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن؛ بگو من کِی، کجا باشم؟

(۲)
روزها با فکر او دیوانه‌ام، شب بیشتر!
هر دو دلتنگ همیم اما من اغلب بیشتر...
باد می‌گوید که او آشفته گیسو دیدنی‌ست
شانه می‌گوید که با موی مرتب، بیشتر!
تا مرا بوسید، گفتم: آه ترکم کن، برو...
عمق هذیان می‌شود با سوزش تب، بیشتر!
حرف‌هایش از نوازش‌های او شیرین‌تر است...
از هر انگشتش هنر می‌ریزد از لب، بیشتر!
یک اتاق و لقمه‌ای نان و کمی آغوش او...
من چه می‌خواهم مگر از این مکعب بیشتر...؟!

(۳)
امیدی بر جماعت نیست، می‌خواهم رها باشم
اگر بی‌انتها هم نیستم بی‌ابتدا باشم
چه می‌شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدت‌هاست می‌خواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابان‌ها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش می‌توانم بی‌ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سال‌ها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردن‌های نابش آشنا باشم
دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

(۴)
ایستادی که را ببینی باز؟ باغبانی که نوبهار ندید؟
یا کسی را که مرگ بوسیده؟ جز غم از دست روزگار ندید
حال و روزم شبیه چوپانی ست، که سر از ناکجا درآورده
گله‌اش روی ریل جا ماند و، چشم راننده‌ی قطار ندید
مثل سربازی‌ام که بعد از پاس، وقت توزیع نامه‌ها خوشحال
داخل صندوقش نگاهی کرد، هیچ چیزی بجز غبار ندید
پدری خسته‌ام که شب هنگام، وعده با بچه دزدها دارد...
دست از پا درازتر برگشت، هیچ کس را سر قرار ندید
حس این روزهای من مثل، بوفه داری کنار جادّه است
چانه‌اش روی دست خشکیده، راه را دید و یک سوار ندید
داغ من را دقیق تر بشناس؛ ناخدایی که ماند در ساحل
نه که از موج‌ها بترسد؛ نه... عرشه را سخت و استوار ندید
ایستادی که را ببینی باز؟ آنکه از من سراغ داری رفت
آنکه از من سراغ داری مُرد، آنکه در خویش اقتدار ندید.

(۵)
آسمان دزد است، کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد
باز می پرسی که کشتی‌های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد
باغ وحشی را تصور کن که می‌رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم نژادش را ندارد
بی‌قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می‌رود تا باجه‌ها اما سوادش را ندارد
حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی‌ست اما اعتقادش را ندارد
آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد
درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد.

(۶)
گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمی‌دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم‌انگیزم، دلم چون کودکی ناشی‌ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشه‌ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده‌ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی‌تو همچون حال ورزشکار دلخونی‌ست
که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده.

(۷)
صبر کن عشق زمین‌گیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
ای کبوتر به کجا قدری دگر صبر بکن
آسمان پای پرت پیر شود بعد برو
تو اگر گریه کنی بغض من می‌شکند
خنده کن عشق نمک‌گیر شود بعد برو
یک نفر حسرت لبخند تو را می‌بارد
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
باش با دست خودت آینه را پاک بکن
نکند آینه دلگیر شود بعد برو
لحظه‌ای باد ترا خواند که با او بروی
تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
باش تا خواب تو تعبیر شود بعد برو.

(۸)
وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری
با آستینت خاک‌هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری
دستان من خاکی‌ست، قدری گریه کن بانو!
دستم معطر می‌شود وقتی که می‌باری
دیشب به یادت "گریه‌ها" را خواندم از اول
اصلن کتاب شعر "فاضل" را تو هم داری؟
دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعن
من هم به آن چیزی می‌اندیشم که تو ... آری!
ترکت نخواهم کرد من با اینکه می‌دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری...

 
(۹)
آشنایی همیشه شیرین نیست
شاخه‌ای سیب کال می‌انداخت 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می‌انداخت
آه چاقو که تا همین دیروز
دسته‌ی خویش را نمی‌برّید 
قامت هر درخت جنگل را
یاد یک خط و خال می‌انداخت
آب این رودخانه قلابی‌ست،
فکر ماهی همیشه مشغول است
چوب قلاب عاشقی در آب
هی علامت سوال می‌انداخت
راز یلدا نگاه خورشید است،
تا زمین خیره شد به چشمانش 
روز و شب را برای یک لحظه
غافل از اعتدال می‌انداخت
مثل باغ ارم که در شیراز
جذبه‌اش مال غیر بومی‌هاست 
عشق من قلب عالمی را برد،
روی دوشش که شال می‌انداخت
برج میلاد و برج آزادی
دست‌های قنوت تهرانند 
شهر وقتی که او قدم می‌زد
بین ما شور و حال می‌انداخت
سرفه می‌کرد و دود پس می‌داد،
آخرین چارشنبه‌ی اسفند 
مثل او سال نو که می‌آمد
در سرم قیل و قال می‌انداخت
گردن‌آویز زلف خوش رنگش
کاربرد دوگانه‌ای دارد 
گردنِ من طناب می‌انداخت،
گردنِ او مدال می‌انداخت
او بهار است و من فقط پاییز،
ما سه ماه از مدار هم دوریم 
تف به تقویم و روزگاری که
وقفه در این وصال می‌انداخت
آشنایی شبیه یک قند است،
روزگارم سیاه خواهد شد 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می‌انداخت.

(۱۰)
امیدی بر جماعت نیست، می‌خواهم رها باشم
اگر بی‌انتها هم نیستم بی‌ابتدا باشم
چه می‌شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدت‌هاست می‌خواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا
-بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابان‌ها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش می‌توانم بی‌ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سال‌ها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردن‌های نابش آشنا باشم
دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

 
(۱۱)
مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هر که در عشق رکب خورده، کنار افتاده
فصل تا فصل خدا بى‌تو هوا یک نفره است
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده
هر دو سرخیم ولى فاصله ما از هم
پرده‌هایى است که در قلب انار افتاده
پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پاى چنار افتاده
حس من بى‌تو به خود نفرت دانشجویى‌ست
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده
سهمم از عشق تو عکسى‌ست که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورد که تار افتاده!.
 

گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.sadeamaghashang.blogfa.com
www.havayeto9586.blogfa.com
www.ashghaneha.blogsky.com
www.cofe-sher.blog.ir
www.iranketab.ir
@saeed.sahebelm
@Voriyerd
و...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۰۴
زانا کوردستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی