انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
۰۹ تیر ۰۴ ، ۰۲:۵۱

حیاتقلی فرخ منش

استاد "حیاتقلی فرخ‌منش"، نویسنده و شاعر خوزستانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۸ خورشیدی، و ساکن اهواز می‌باشد.

 

حیاتقلی فرخ‌منش

استاد "حیاتقلی فرخ‌منش"، نویسنده و شاعر خوزستانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۸ خورشیدی، و ساکن اهواز می‌باشد.
 

◇ کتاب‌شناسی:
- پر سوم
- خواب‌ها بریده بریده کوتاه‌اند
- فرود خداوند بر برج آدمی
- واژه‌‌ها دم به دم استحاله می‌شوند
- بوفت پلنگ
- مادران بی‌لبخند
- اسب بوی مشروطه می‌دهد
- یال بریده‌ رخش
- هیچ بارانی تنهایی‌ام را نمی‌شوید
و...

 

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
به من می‌گویید:
«تاب آوردن زندگی دشوار است.»
پس گردن‌ فرازی‌ات در بامداد
و افتادگی‌ات در شامگاه از چیست؟
تاب آوردن زندگی دشوار است:
اما خود را چنین ناز پرورده منمای!
 

(۲)
خواجه نشین کدام قلعه‌ی بر باد رفته‌ای؟
ای حیرت زاده‌ی حیرانی
رستگاری کدامین خداوندگار به سفره‌ی خالی تو می‌ارزد؟
او که بر دانش می‌افزاید
                         غم درو می‌کند
شیرِ سنگی میدان، عصایی که ریشش خونی است
رامیِ درختان تبر می‌زاید
نایی به زانوانمان نمانده
واژگان وارونه به ماتیکِ لودگی می‌روند
لثه‌های بیمار آزمندی دندان
بی‌بختیِ نهان دانه به شوره زار
در دالان‌های بی‌گفت و گو
کلمات به اندازه‌ی غم‌هایشان پیر می‌شوند
جغد‌ها در شکافِ شکافته‌ی کسری لانه کرده‌اند
هیاهوی گل‌های کم طاقت
آرنج‌های خونینِ آشیان گم کرده
به شستشوی زمانه می‌لرزند
هر روز غبار متراکمی
بر روی سکه‌ها می‌بارد
شمع‌های افسرده نوری ندارند
در زمهریر سیاهی دل‌ها
شیرِ سر رسیده‌ی مادر، قاتق روباهان
شاعران وصله‌های ناجورِ عام‌‌اند
به جابجایی کوه‌ها بر می‌خیزند
اما در مقابل قلب‌های نازکی فرو می‌ریزند
ضربان نامرتب پرنده کوهی
اُنسی به قفس ندارد
بادی که شرمسار شکستن شاخه‌هاست
کبک‌هایی که سر به غار برف می‌سپارند
همیشه گرفتار حیله‌ی صیادانند
تلطیفِ شتابِ پگاهِ آفتاب
دل به سیاهی البسه نمی‌دهد
آه ای وا رفته‌ی زمانه
آی پریشان
خودنویس‌ها شیهه می‌کشند
بهارِ نفسِ کدام فصل سوسیالیسم لب‌هایت را
به بار می‌نشاد.
 

(۳)
[زاگرس]
باکره و عریان
دریغ از پرِ انجیری
که عورتش بپوشاند
فقرات سبزه و باران
در هم شکسته است
واژه‌های جن زده
در عبور قافله‌های گنگ کلام
در حسرت پوزاری قرص
تمامی من بود که پرتاب شد
حالا که هیچ عطری نمی‌پراکند
بر آبستنی این زَمهَریر
نگاه کهتران از گردنه‌ی زاگرس
به منقار کرکسی پی شد

به کاسه‌ی کافوری آرامم کن
در بیمارستان زمین.
 

(۴)
[ورزا]
در داس روزگار
تا هرچه چشم کار می‌کرد
بوسه باد بود و کرشمه‌ی گندم
و سازی که بگو مگوها را می‌خنداند
تمامی ِ آبادی
سفره‌ای بود که خانه به خانه می‌گشت
و شاه بلوط پیر
همه دخترانش را سبز به حجله گاه می‌فرستاد
عموهایم چه مهربان
گله‌های خاطره‌هاشان را می‌افشاندند
و مادرم هر شب
لرز ستاره‌های را (نکار) می‌کرد
بر شانه‌های بی‌تعارف (ورزا)
خورجین‌های پُر برادری بود
که به انبارهای خالی دل می‌رفت
گاهگاهی هوسی نسیم‌وار
چشمان بر آمده دق پره‌ای را به دامان سکون می‌سُراند
و ظفر وقتی بود که
(گُرزکُش) می‌شد گرگ
خرمن سلاسل
تنها بافه‌های بابونه و نرگس بود
چه تماشایی داشت وزرا
وقتی که سرما را در آخور زمستان می‌خورد
هیچ مشکی قُلپ‌هایش را شماره نمی‌کرد
زندگی را هر صبح می‌شد دید
کد خدا را هم
و خدا را هم
برادر بی‌بهرم وزرا
این سوی چشم آب
آسمان آبی نیست
زندگی شیون خشکی است
که مردمانش تنها به حاملگی یخچال می‌اندیشند
مَشک هم خاطره بود
عشق هم خاطره بود
داس هم خاطره بود و خدا هم...
----------
پ.ن:
- ورزا: گاو نر
- و سازی که بگو مگوها را می‌خنداند: توشمال‌ها، نوازندگان ایل که گاه به سرایش پیام‌آور خنده و شادی‌اند
- گله‌های خاطره‌هاشان را می‌افشاندند: بذر افشانی مردان به گاه شخم و جاری کلامشان...
- نکار: چوب مقیاسیی کوچک، برای شیروارگی
- گرزکُش: اصطلاحی برای کشتن خرس و گرگ به همبستگی و حمیت ایل
 

(۵)
[باران]
وقتی برشته
         برشته
            در برهنگی زمانه گُر می‌گیرم
با دلم می‌گویم
بارن هر جا که ببارد
در قلمرو عشق است.
 

(۶)
[علفِ افراسیاب]
صورتِ مات و مرمریِ دخترانِ کوهستان
امپراطورِ گونه‌هایِ بومی
پرچینان به عهدِ بردگی
باز خراشیدنِ رخ
و پَل‌بُران به گاهِ جوانیِ سوگ
چاق کردن چاقویِ حماقت
با جلد آزمندی و تزویر
کرم به انبار کتاب
کسوف عقل و ابتذال اندیشه
داس دوره‌ایِ مرگ
پرچمی که گرداگردِ قبرها پرسه می‌زند
تجاوزِ شاعر به جنگلِ کلمات
وای اگر آب به آبادانیِ آدمی نرسد
دست‌های نابخرد
کمان‌کشان
آخرین نفس‌هایِ مسیح
لا به لای شعله‌یِ چاله‌هایِ بینِ راهی
داغی و تلخیِ خال
رفاقت سنگ و بلوط
نواده‌یِ بانویِ زاگرس
کیستی که ماه را در گور می‌لرزانی
ای زمین
حرامت باد نفس‌هایِ بعد از گندم
دشنه‌یِ تشنه‌یِ مویِ تنِ اکوان
شبیخون بر کشتگاهِ کبوتران
علفِ افراسیاب از کجا می‌روید
کلیسا صافیِ عبورِ وقاحت
صدایِ نوخاستگان را نمی‌فهمد
تاجِ گلی از زیتون‌های وحشی
اسیرِ متفکرانِ دیر مرده
شرمندگیِ مزمنِ خداوندان در حسرت فراخیِ لبخند
شبنم بر بت‌های مرده تف می‌اندارد
شهری که نامِ دیگرش انکار بود
هیچ‌کس شهریار شب نخواهد ماند
کجای خوابید ای سخت پگاهان
مگذارید این سپیداران تناور از قلم بیفتند
مجال
همیشه برایِ ما دیرمجال بود
ما در گسستی شرم‌آور در وردل دشت
ذوب در پاتیلآ خوابیدگان هفت‌گانه
نظرکردگانِ تقدیر
فرزندان فروزنده‌ی عقول خرد
زیر غلتکِ شکنجه
پری از پرِ پرواز برای‌مان نماند
تنها دانه در راه پرندگان می‌کاریم
خانه‌ی بی‌کتاب؛ باغ بی‌میوه است
ارازل الناس
ناقلاهای دوره‌گرد
بادبان بر آب
فوران جنون تملق
نعل بردگی بر پیشانی
نامدارترین بدنامان
در دره‌های گل مرده
آبادی به آبادی
مرده به خاک می‌سپارند
پروانه‌های قناص بر شاخ گوزن
در غار هفت‌گانه‌ی حسرت خشکیدند
شاخه‌های ترد و بهاری
به دست شب‌گردان قمار شدند
کلیسا
در خمره‌یِ نمین و هزار ساله سرکه شد
بترس از چشم‌هایی که خون‌آلود
به خواب می‌روند
 

(۷)
به آغاز روزِ صفر
البرزکوه
از آب بر آمد وسر به ستاره‌ها سایید
سیاوش پروردگارِ بی‌مرگی رویید
به دنبال نیمه‌یِ گمشده‌یِ خویش
ستیزه‌ها آغاز شد
ارابه‌ها به مرگ برآمدند
حسرت به درهایِ بسته تکیه داد
و اندیشه در کفِ دست‌ها به افسوس قربانی مچاله گردید
ارواحِ سرگردانِ جوانی درشوره زار
از دهانه‌ی قصیل شلیک
و تنگی گردی طناب عطوفتی سرشار از جلال
پر نمایان
جغدی که هر غروب
دروازه را می‌لرزاند
آنان
از همان روزِ اول
باشکم‌های صابون‌زده
حلواخوران آمدند
کودکان گریه‌های پدربزرگ را قاب می‌گرفتند
و مادران دل‌واپس
به دعا
از اجنه برائت می‌جستند
از بازوان شهوت زبان‌شان خون می‌بارید
هیچ بادی بر بیرقی نوزید
جاروب بر کاروان‌سرای ویران
شفا دهنده‌ی مقدس
تداوم‌شان شرم‌آور بود
تکاپوی پُرشکوهِ زیستن رخت بربست
آب‌ها سیاه‌پوش شدند
چرکِ گناه
شطِ زلالِ نیکی زرتشت را آلوده ساخت
و مرگ
شهریار تن گردید
آفاقی از فروغِ فریب
بر سنگ‌نگاره‌هایِ کهن سیطره یافت
اشکِ مداوم
روان بر فرش سبز بی‌سبزی عید
هیچ‌کس حق ندارد
دلِ دختری را که کار می‌کند بشکند
کسی حق ندارد
دلِ دختری را که مستاجر است مشوش سازد
آن‌ها گل‌های فصل‌هایند
یک‌جا نمی‌مانند
واژه‌های موریانه زده را
بر پهنای آفتاب گذاشتیم
آن‌ها
دست از تقلا بر نمی‌دارند
از زمینی که قوت دارد
اسب‌ها بر تنِ طویله سُم‌کوبان
در بن‌بستِ کاشانی
پی می‌شوند.

 

گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://farhadkeshvari.blogsky.com/1399/03/17/post-323
https://www.isna.ir/news/1402112417239
https://www.iranketab.ir/profile/47513
https://bonasiab.blogfa.com/post/79
http://sarabglt.blogfa.com/post/40
@hayat.farrokhma
و...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۴/۰۹
زانا کوردستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی