ارغوان رسول
ارغوان رسول
خانم "ارغوان رسول" (به کُردی: ئەرخەوان ڕەسوڵ)، شاعر، نویسنده و مترجم کُرد معاصر، زادهی محلهی چهارباغ سلیمانیه است.
ارغوان رسول
خانم "ارغوان رسول" (به کُردی: ئەرخەوان ڕەسوڵ)، شاعر، نویسنده و مترجم کُرد معاصر، زادهی محلهی چهارباغ سلیمانیه است.
◇ کتابشناسی:
- محبوب ، ۱۹۷۴ (مجموعه شعر)
- چشمان طاووسی علی ، ۲۰۰۴ (مجموعه شعر)
- خبر از افسردگی من نداشتی و مستانه از من گذشتی ، ۲۰۱۷ (مجموعه شعر)
- فرصتی برای دیوانگی ندارم ، ۲۰۰۴ (مجموعه داستان)
و...
■□■
(۱)
[ای خانهبهدوشترین زن]
ای غمگینترین،
ای عاشقترین،
با این دو عصای زیر بغلت،
خسته و ناتوان در مسیر عشق
میخواهی به کجا برسی؟!
در این خانهی بیدر و پیکر،
چگونه میخواهی پرواز را بیاموزی؟!
با این سر پر از سودا و این دل بیتابت
میخواهی به کاشانهی چه دیوانهای پا بگذاری؟!
دستان سرد و یخزدهات
نمیتوانند روسری سبز دخترکی را هم گره بزنند
لبهای بیمارت
محمل حیات هیچ پروانهی بوسهای، نخواهند شد
ای غمگینترین زن!
تمام ترانههای غمگین هستی را
گردنبندی کن و به گردنت بیاویز
ای عاشقترین زن!
در دنیای وهم و خیالت، رویا ببین
ای خانه به دوشترین زن!
در امتداد سواحل زندگانی
سیاه چادر تنهاییات را بر پا کن،
که تنهایی تو بیپایان است.
(۲)
آنها، پسران شما نبودند
که پیشمرگه شدند و در شهر به شهر این وطن شهید شدند
آنها، پسران و دختران شما نبودند
که در زندانها شکنجه میشدند
به برق متصل و
به دار اعدام سپرده میشدند.
آنها، پسران شما نبودند
که در سر هر کوی و برزن، تیرباران میشدند
آنها، شما و فرزندان شما نبودید
که خزان انفال، شاخ و برگتان را پوساند و
با شن و خاک بیابانها آمیخت.
بمبهای شیمیایی نفستان را بند آورد
آنها، پسران این ملت پر از درد و رنج بودند
آنها، فرزندان شما نبودند
که اکنون بعد از سالها درد و دربدری و آوارگی
بیشغل و کاری و درآمدی
با جیبهای خالی
در سر هر کوی و برزن
بیامید و آرزویی، سرگردان میچرخند.
و جلوی در بوتیک و رستورانها
آه سرد بر میآوردند.
آری!
آنها فرزندان شما نیستند
پکر و دلمرده از زندگی
این وطن را تنها بگذارند و
آواره و دربدر شهرها و کشورهای دیگر شوند
و در دریاها غرق و خفه شوند.
آنها عزیزان این ملت دزد زدهاند
آن ملتی که قربانی بسیار داده و اندک بهرهای نبرده است
آن ملتی که با فریاد و خروش خود، شما را ثروتمند کرد
و شما هم تا آن سوی رسوایی، ملت را بیآبرو کردید
آنها، فرزندان شمایند!
که هیچ ترسی، دلشان را نلرزانده و
سرمای زمستان، نرنجانده آنها را و
گرمای تابستان، آزارشان نداده است.
آن ملتی که معنی گرسنگی را نمیدانند
و هرگز در قبال ثروت و مکنت جهان
سر فرود نیاوردهاند
آنها فرزندان شمایند
که از بدو تولد ثروتمندند
و هرچه را آرزو کنند
در چشم به هم زدنی، برایشان مهیا میشود
آن شمایید که با همهی گناهان و خطاهایتان
به بهشت در خواهید آمد
و آن ماییم
با تمام بیگناهیمان
به دوزخ فرو خواهیم رفت...
آه چه بیعدالتیی برقرار است
ای خدایا...
(۳)
وقتی که چکمههای مزدوران دشمن
خاک وطنم را لگدمال میکند
و شکوه و حرمت جنگلها و کوهستانهایمان را هتک میکند
آه از روح و روانم، به فریاد بر میخیزد!
آن دم چنین میپندارم
دشمن،
پا بر گور پدربزرگهای تمام ملت کُرد میگذارد!
یا که پا بر زخم خونین پیکر هزار شهید کُرد،
یا که پا میگذارند بر شرف و ناموس و کرامت تک تک ملت کُرد،
چنین احساس میکنم
که خدا،
کُردها را برای تیپا خوردن از دشمنان آفریده است!
و من از ترس
مجبورم سکوت کنم
سخن نگویم
و این شرمساری را قبول کنم...
(۴)
این شهر، همان شهر پیشین است،
گرچه چون گذشته به چشم من نمیآید!
شهر با کوچه و خیابانش زیباست
ولی با مردمانش آباد است.
در دیدگاه من چنین است:
خیابانها اخمو و افسردهاند
به رهگذران سلام نمیکنند
میدانند که تو در این شهر نیستی
کوچه و بازار و باغچهها
در سکوت و بغض به یادت میآورند
تو اینجا نیستی و
پرتوی آفتاب صبحگاهی
صبح بخیر به هیچکس نمیگوید
و در جستجوی تو سرگردان است.
گلهای معطر باغ، نمیخندند
درختان ارغوان پارک
بیرنگ و بو و بیقرارند
این شهر، همان شهر پیشین است،
ولی از عطر تو خالیست
از روشنایی چشمان تو
از سخنان شیرین تو و
خندیدن و اخم کردنهای تو،
از همهی زیباییهای تو تهیست.
و دل من هم
همچون این شهر مالامال غم است.
(۵)
من،
نه زمستان را دوست دارم،
نه مایلم که برفی ببارد!
زمستان همچون حکومت اقلیم
سنگدل و بیرحم است
ظالم و ستمکار است...
من،
نه زمستان را دوست دارم،
نه مایلم که برفی ببارد!
نگران فقیر و فقرا هستم،
که در زمستان خانهیشان خیلی سرد میشود
و دست و پای کودکانشان یخ میبندد
نه نفتی دارند و نه گازی،
برق هم که نگو...
من،
نه زمستان را دوست دارم،
نه مایلم که برفی ببارد!
دلم پیش کولبران است،
خدای نکرده،
باز هم در میان برف و کولاک یخ بزنند...
من،
نه زمستان را دوست دارم،
نه مایلم که برفی ببارد!
فکر و خیالم نزد بیخانمانهای کوچه و خیابان است
که در سوز و سرما چه بر سرشان خواهد آمد
و چگونه این زمستان را سر خواهند کرد...
من،
نه زمستان را دوست دارم،
نه مایلم که برفی ببارد!
گنجشککان بر روی شاخههای درخت نشستهاند
دو قمری هم بر شاخسار صنوبر داخل حیاط
میترسم،
سرمای زمستان را تاب نیاورند...
گردآوری و نگارش و ترجمه:
#زانا_کوردستانی