انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
۲۸ آبان ۰۳ ، ۰۶:۳۱

کیوان قدرخواه شاعر اصفهانی

زنده‌یاد "کیوان قدرخواه" شاعر و وکیل دادگستری، زاده‌ی ۱۸ اسفند ماه سال ۱۳۲۲ خورشیدی در اصفهان است.

 

زنده‌یاد "کیوان قدرخواه" شاعر و وکیل دادگستری، زاده‌ی ۱۸ اسفند ماه سال ۱۳۲۲ خورشیدی در اصفهان است.
خانم "ناهید دایی‌جواد"، خواننده و معلم آواز، همسر او بود که حاصل ازدواجشان یک دختر بود.
علاقه‌ی "کیوان قدرخواه" به شعر به دوران دبیرستان و مطالعه‌ی شعر کلاسیک باز می‌گردد. او در ادامه‌ی این علاقمندی در دهه‌ی چهل با کار نیما و شاعران مطرح آن روزگار آشنا می‌شود و از طرفداران شعرهای جمعی می‌شود که در «جزوه‌ی شعر» کارشان را منتشر می‌کردند و اغلب از اصحاب «حجم» بودند. 
زنده‌یاد "کیوان قدرخواه"، در تب و تاب سال‌های انقلاب دفتر شعری منتشر می‌کند، که خود آن را بسیار شعاری می‌یابد و بلافاصله تمام نسخه‌هایش را گردآورده و می‌سوزاند.
قدرخواه در بسیاری از شعرهایش کوشش کرده تا نوعی شعر را که در غرب به «شعر نمایشی» معروف است در زبان فارسی معرفی کند. 
در این شعرها شاعر با بهره‌گیری از مونولوگ‌ها و دیالوگ‌ها سعی دارد شخصیت‌هایی بیافریند و از امکانات نمایش برای خلق شعرهای چند صدایی بهره گیرد.
آقای "محمدرحیم اخوت"، داستان‌نویس، معتقد است: «کیوان قدرخواه را باید شاعر اصفهان خواند و نه شاعر اصفهانی. چرا که او بیش از هر کس دیگر اصفهان را سروده است.» 
وی پس از یک دوره‌ی طولانی بیماری سرطان خون، ۲۲ دی‌ماه ۱۳۸۳ خورشیدی، درگذشت. 


◇ ︎کتاب‌شناسی:
از کیوان قدرخواه، به‌جز آن دفتر سوخته، که خود جمع‌آوری و سوزاند، چهار مجموعه شعر منتشر شده است: 
- گوشه‌های اصفهان - ۱۳۷۰
- پریخوانی‌ها - ۱۳۷۳
- از تواریخ ایام - ۱۳۷۷
- سایه‌های نیاسرم - ۱۳۸۱
و...


◇ ︎نمونه‌ی شعر:
(۱)
[مجلس وصیت کردن کیوان به سودابه] 
هرچند از مرزی بی‌بازگشت گذشته‌ام
شاید روزی
صدایی بشنوی
و لحظه‌ای مرا به یاد بیاوری
من به آن لحظه چنگ می‌زنم
آن را چون سکه‌ی زرینی در مشت می‌فشارم
و رهایش نمی‌کنم
رهایش نمی‌کنم
گرچه همه‌ی فرشتگان رستاخیز رهایم کنند!


(۲)
[دو پاره از یک شعر بلند] 
...آه رودخانه‌ی بی‌زورق
بی‌بادبان
با جگن‌ها و چلچه‌هایت 
سازها و نیزارهایت 
گرداب‌های هائل و بیشه‌زارانت،
چگونه‌ آبکندها و ساحل‌هایمان را
فرو گذاشتیم 
تا در عطش نمک‌زار 
تبخیر شویم...
نزدیک‌تر بیا 
گوش کن و بخاطر بسپار
بادهای سیاه در راه‌اند 
و همه چیز قبل از سحرگاه ویران خواهد شد 
پس نزدیک‌تر بیا 
من تو را به اعماق خواهم برد
آنجا که هفت تار گیسوی تو پنهان است 
و پریزادها در انتظار تو‌اند...


(۳)
می‌بینید زنی را که از کنار من می‌گذرد؟
لحظه‌ای پیش نمی‌پاید 
اما من یک سال تمام عاشقم 
و چون بازگردم
نمی‌دانم کدام روز بوده است از کدام سال!.


(۴)
[اشاره] 
کسی با دست ما را نشان می‌دهد 
برمی‌گردیم 
پشت سرمان خالی است.


(۵)
[سحر پیمایی سه - خاطره)] 
در خواب یا بیداری
همیشه جزیره‌ای ناشناخته را به یاد می‌آورم
که بی‌اختیار مرا به گریه می‌اندازد
آیا جایی دیگر بوده‌ام؟
در زمانی دیگر؟
جغجغه‌ها با هم فریاد می‌زنند 
ما همه یک خاطره‌ایم که به زودی فراموش
می‌شویم 
خاطره‌ای ناچیز،
جرقه‌ای خرد در یک آن
که در خط بلند زمان
یک دم روشن و همان دم خاموش می‌شویم.


(۶)
[شفق پیمایی سه - کابوس)] 
در شن‌زار رؤیاهایم  
به سرعت می‌آمد و باز می‌گشت  
اما ردی بجا نمی‌گذاشت  
تا پیدایش کنم  
تنها می‌دیدم خال‌های رنگی‌اش
مدام جا عوض می‌کردند  
و به سرعت محو می‌شدند  
همچون ببری که از کناره‌های رؤیایمان بگذرد
بر لبه پرتگاه که می‌رسید 
سایه‌اش را می‌دیدم
که تحلیل می‌رفت 
و از آن رنگ‌های خوابناک 
اثری بر جای نمی‌ماند.


(۷)
[شفق پیمایی پنج - کلیدها)] 
مادر همیشه دسته کلیدهایش را
دور از چشم،
جایی قایم می‌کرد
تا از دستبرد ما به گنجه خوراکی‌ها و شیرینی‌ها 
در امان باشد 
اما به زودی جای آن را فراموش می‌کرد
در حالی که ما آن را یافته بودیم 
و هر چه بود و نبود را غارت کرده بودیم 
مادر می‌گوید دسته کلیدم کجاست 
دسته کلید سال‌هاست که گوشه همان گنجه قدیمی
خاک می‌خورد
صدایش دوباره در گوشم می‌پیچد 
دسته کلیدم کجاست؟
به تاریکی درون گنجه خیره می‌شوم
اما مادر کجاست؟
حالا دیگر 
مادر فقط یک صداست.


(۸)
[فلق پیمایی دو - شب عنکبوتی)]
این آخرین دیدار است.
درست در ساعت صبح کاذب
با قار قار اولین کلاغ
وقتی که سایه‌ها بر لب هست و نیست 
می‌لرزند 
پس درنگ نکن 
بگذر، از دالان‌های تار فلق بگذر
این اولین و آخرین دیدار است 
وحشت نکن، آرام باش
نگاه کن و بخاطر بسپار
این همان لحظه‌ای است که ملکه عروسکی‌
بر اورنگ سفالین بیدار می‌شود
پلک‌های شبگونش می‌لرزد
خمیازه می‌کشد، می‌نشیند 
و به غریبه‌ای که آنجاست خیره می‌شود
بگذر از فضای سنگین پلک‌ها 
بگذر از بالش زربفتش... بگذر...
شهزاده قیرگون گوشواره‌هایش را می‌تکاند 
گیسوی سیاهش مَرغش می‌افشاند 
اما تو بگذر، بگذر از سراپرده‌اش
میان تراشه‌های تاریکی 
هنوز شب عنکبوتی در کمین است 
اگر دروازه‌های فلق باز شود
در تارهایش گرفتار می‌شوی
و هرگز آن چشم‌ها 
آن عقیق‌های ظلمانی را نخواهی دید 
بگذار از سردابه تار فلق 
تا ملکه عروسکی با چشمان تراش خورده‌اش
در قعر مردمک‌هایت بتابد 
تا سوز سرمای خوابگاهش 
نفس‌هایت را قیچی کند 
آنگاه می‌بینی چگونه 
تراشه‌های شب 
بر تابوت سفالین می‌لغزد
و بر چار جانب 
مغان غیب‌گو پاس می‌دهند 
مغان مشعل بر کف 
که بر تارهای شب عنکبوتی زخمه می‌زنند 
فرصتی نیست 
آن حضور شبح‌آسا دیری نمی‌پاید 
سپیده‌دم پلک‌های ملکه فرو می‌افتد 
و تو در بستر فلق بیدار می‌شوی 
اما در روشنایی نسیان بار
چهره قیرگونه شهبانو را از یاد برده‌ای
آن که از میان تابوت مردگان هزار ساله 
با چشمان زندگان به ما می‌نگرد.


(۹)
[فلق پیمایی هشت - مرزها)] 
سراپا خیس، شب «در دشت»*
از مرزهای اسفنجی گذشت 
بادهای سحر در آماده باش بودند 
پنج مشاطه شاخدار
محافظان ابروی صبح خیالی‌اند 
هشت چاه واژگون
هشت پیامبر مقنعه پوش را پنهان کرده‌اند 
مورچه‌های بالدار گردن ماه را می‌مزند 
دسته‌های چنگک دو تایی و سه تایی 
آنها را شکار می‌کنند 
تیره‌تر از ظلمت یلدا،
سمندرهای سرخ
معبدهایشان را برآوردند 
طیاره‌های بومی از مرز قشلاق گذشتند 
اما هیچ ستاره‌ای شهاب نشد.
----------
* نام محله‌ای قدیمی (سلجوقی یا سامانی) در اصفهان.


(۱۰)
اما دستی که دفن شده است 
تو را نشان می‌دهد!-
ناچار در ایستگاه شکرشکن 
سوار خط ۵ شدم
آخرین بار
از مکینه‌ی خواجو گذشتم 
از گذرگاه‌های آب، از پله‌های سنگی، از طاق‌نماهای پل تا به آن جاده‌ی خاکی 
در آستانه قلمرو مردگان پای نهادم
چگونه به آنچه بر من حرام شده بود نگریستم 
«انیس» با گوشه چشم به من اشاره می‌کند:
ـ راه تو با استخوان‌هایت مسدود شده است 
به سنگ سیاه مزارش گوش کن 
تا صدای آن زنگ افسانه‌ای را بشنوی ـ
اما من به آن گنبد دوازده ترک خیره می‌شدم 
به غباری که بر تودۀ استخوان‌هایم نشسته بود.


(۱۱)
من چیزی نمی‌دانم، نمی‌دانم آقا!
اما پوسته سخت آب‌ها نفوذ ناپذیر است 
از تیمچه‌ها وتالارهای آب بگویید بانوی من!
هرجا رفتند ما با آن‌ها خواهیم بود.
باد ولگرد خانه‌ای ندارد آقا! همه جا سر می‌کشد و هیچ جا فرود نمی‌آید 
غبار یادگارهای ما را باد برده است 
یاد گل سرخ، یاد جاده‌ها، یاد یادها 
ما این جا ریشه داشته‌ایم آقا! 
تصویرهایمان را پشت نیزار پنهان می‌کنیم 
تاب بیاورید آقا! حوصله کنید 
این زن هرگز شما را فریب نمی‌دهد.


(۱۲)
افسون گل سرخ
وسوسه‌ی پریان
همهمه‌ی راز آمیزشان، نجوای پنهانشان
وآن شاخه‌ی یاس
که سیمای لعبتی آن را می‌لرزاند 
سرانجام
مرا به آن‌سوی لحظه‌های ویران فرا خواند 
به آن سوی تارهایی که عنکبوت پیر می‌تند 
آصف پشت سایه‌ها دور و دورتر می‌شد 
سیبه‌ای نبود که از آن بگذرم
کوبه‌ای نبود بکوبم 
درهای پوسیده در باد زق زق می‌کرد
موریانه‌ها در کار جویدن بودند 
و از گنجه‌ها دیگر صدای ساز از ما بهتران نمی‌آمد 
پیران قوم من، نسل اندر نسل  
چه رویاها در این خرابخانه دیده‌اند.


(۱۳)
هنوز به جهانی که فرو گذاشته‌ام
آزمندانه چشم دوخته‌ام
به ریشه‌ی درختان چنگ می‌زنم 
با شیره‌ی آنها بالا می‌خزم
بر برگ‌ها می‌نشینم 
آن قطره که به آرامی فرو می‌چکد 
آن صدای چکیدن
صدای من است...


(۱۴)
سوسک‌های تاریکی را می‌بینم 
و موش کور را در پشته‌های خاک
خاک‌هایی که خشت‌های آینده‌اند 
و چون زمان آن فرا رسد 
دیوارهایی بر می‌افرازند که حصارهای زندان تواند 
و تو با پای خود
به درون آن خواهی رفت 
ودر آن ماندگار خواهی شد 
بی‌هیچ شکوه‌ای
بی‌هیچ شکایتی...

 

گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی

 


سرچشمه‌ها 
www.dw.com/fa-ir
www.isna.ir/amp/8310-08956
www.faraji51.blogfa.com/post/50
www.jomalategesar.blogfa.com/post/454
www.ibna.ir/fa/report/196467
www.hamshahrionline.ir
و...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۸/۲۸
زانا کوردستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی