انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان
۰۷ خرداد ۰۳ ، ۰۴:۵۱

داستان کوتاه مرخصی

داستان کوتاه مرخصی


محکم پا کوبید و سر جایش سیخ ایستاد. نگاهی توی صورت‌اش انداخت. 
- قربان عرضی داشتم!.
صدایش می‌لرزید.
- بفرمایید!؟
- مشکلی برایم پیش آمده!؛ سرگروهبان اعتمادی به من مرخصی نمی‌دهد!.
و بعد با شرم و سرافکندگی نگاهی کوتاه، به چشمانش انداخت!
- با چند روز مشکلت حل می‌شود، پسرم؟!
سرباز خوشحال، که به این راحتی با درخواست مرخصی‌اش موافقت شده است؛ جواب داد:
- سه چهار روز قربان! 
چند ثانیه سکوت برقرار شد. سرباز از شدت هیجان، صدای ضربان قلبش را می‌شنید.
- برو پسرم! انشالله مشکلت که حل شد برگرد.
- ممنون جناب!
سرباز به تصویر منعکس شده‌ی خودش در آیینه‌ی چسبیده به دیوار آسایشگاه، احترام نظامی گذاشت و خارج شد.
دقایقی بعد از دیوار پادگان بالا کشید و رفت.

 
#زانا_کوردستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۳/۰۷
زانا کوردستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی