فاضل نظری
آقای "ابوالفضل نظری" با نام هنری "فاضل نظری"، شاعر ایرانی و مدرس دانشگاه، زادهی ۱۰ شهریور ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در شهر خمین است.
فاضل نظری
آقای "ابوالفضل نظری" با نام هنری "فاضل نظری"، شاعر ایرانی و مدرس دانشگاه، زادهی ۱۰ شهریور ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در شهر خمین است.
تحصیلات اولیه را در شهرهای خمین و خوانسار به پایان رساند و در سال ۱۳۷۶ برای تحصیل در دانشگاه به تهران رفت.
وی که دکترای مدیریت تولید و عملیات(OR) دارد، به مدت ۱۰ سال ریاست حوزه هنری استان تهران (نخستین رییس حوزه هنری استان) و حوزه هنری کودک و نوجوان، رئیس مرکز موسیقی، رئیس جشنوارهها و معاون هنری حوزه هنری، عضو شورای عالی شعر سازمان صدا و سیما و قائم مقام ستاد جذب و پرورش استعدادهای درخشان هنری نیز بوده و از سال ۱۳۸۳ در دانشگاههای تهران و شهید بهشتی در حوزهی مدیریت تدریس میکند.
نظری همچنین در دههی هشتاد دبیر سه دورهی جشنوارهی بینالمللی فیلم صد، دبیر علمی جشنوارهی بینالمللی شعر فجر و عضو شورای ارزیابی نخبگان معاونت علمی ریاست جمهوری بوده است.
او افزون بر عضویت در شورای علمی گروه ادبیات انقلاب اسلامی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، از آذرماه ۱۳۹۶ تا اردیبهشت ۱۴۰۰ رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ کتابشناسی:
- گریههای امپراتور، زمستان ۱۳۸۲، نشر سورهٔ مهر
- اقلیت، بهار ۱۳۸۵، نشر سورهٔ مهر
- آنها، بهار ۱۳۸۸، نشر سورهٔ مهر
- ضد، بهار ۱۳۹۲، نشر سورهٔ مهر
- کتاب، بهار ۱۳۹۵، نشر سورهٔ مهر
- اکنون، اسفند ۱۳۹۷، نشر سورهٔ مهر
- وجود، اردیبهشت ۱۴۰۱، نشر سورهٔ مهر
- نیست، اسفند ۱۴۰۳، نشر سورهٔ مهر
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
در راهِ رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلن به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیر
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاکِ کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتشِ افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم.
(۲)
با هر بهانه و هوسی عاشقت شدهست
فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شدهست
چیزی ز ماه بودن تو کم نمیشود
گیرم که برکهای نفسی عاشقت شدهست
ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدهست
پر میکشی و وای به حال پرندهای
کز پشت میلهی قفسی عاشقت شدهست
آیینهای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شدهست.
(۳)
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است و زلیخا عوض شده است
سر به سجده فرو بردهام، ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است
خو کن به قایقت که به ساحل نمیرسی
خو کن، که جای ساحل و دریا عوض شده است
چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای مینوشم ولی از اشک فنجان پر شده است
آن باوفا کبوتری جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما، عوض شده است
حق داری مرا نشناسی، به هر دلیل
من همانم و دنیا عوض شده است.
(۴)
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته سوزانده بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچهای را که رها گشته در امواج.
(۵)
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد.
(۶)
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا «عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
(۷)
سوی عدم دری ز جهان وجود نیست
ما جاودانهایم بر این میتوان گریست
هر کس به روزگار کسی غبطه میخورد
این حال و روز ماست، ببین آرزوی کیست...
(۸)
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق
شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد
میتوان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیلهی عشق من ابریشم تنهایی شد
شمع حق داشت، به پروانه نمیآید عشق.
(۹)
ما گشتهایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطرههای مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بیآبرو مکن
راز من است غنچهی لبهای سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بینهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن.
(۱۰)
گفته بودم پیش از این، گلخانهی رنگ من است
حال میگویم جهان، پیراهن تنگ من است
استخوانهای مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه میپنداشتم چون موم در چنگ من است
دوستان همدلم ساز مخالف میزنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من است
از نبردی نابرابر باز میگردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصهی جنگ من است
مرگ پیروزی است وقتی دوستانت دشمناند
مرگ پیروزی است اما مایهی ننگ من است
از فراموشی چه سنگینتر به روی سینه؟ کاش
پاک میکردی غباری را که بر سنگ من است.
(۱۱)
سرزمین مادری، رویای اجدادی کجاست؟
مردم این شهر میپرسند آبادی کجاست؟
ما به گرد خویش میگردیم آه ای ساربان!
آرمانشهری که قولش را به ما دادی کجاست؟
ای رسولِ عقل! ما را بگذران از نیلِ شک!
گر تو موسی نیستی موسای این وادی کجاست؟
خندههای عیش ما جز خود فراموشی نبود!
این هم از مستی که فرمودی! بگو شادی کجاست؟
باد در فکر رهایی روی آرامش ندید!
راه بیرون رفتن از زندان آزادی کجاست؟
(۱۲)
کلام تلخ ولی صادقانه را بپذیر
بهانهست، چه بهتر؛ بهانه را بپذیر
چو بَردهای که امیدش به روز آزادیست
صبور باش و به تن تازیانه را بپذیر
(۱۳)
مرا ای ماهی عاشق! رها کن؛ فکر کن من هم
یکی از سنگهای کوچکِ افتاده در نهرم
تفاوتهای ما بیش از شباهتهاست؛ باور کن!
تو تلخی شرابِ کهنهای، من تلخی زهرم..
(۱۴)
گفتی بگو راز خزانها را به آنها
پایان تلخ داستانها را به آنها
گلها نمیدانند اما میرسانم
پیغام رنج باغبانها را به آنها
ای کاش هرگز بادبادکها نفهمند
بسته است دستی ریسمانها را به آنها
برفی که روی بامهای شهر بارید
وا کرد پای نردبانها را به آنها
یا در قفس آتش بزن پروانهها را
یا بازگردان آسمانها را به آنها
چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست
وا مینهم بعد از تو «آنها» را به «آنها».
(۱۵)
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سالهاست هیچ نمیآورم به یاد
بیاعتنا شدم به جهان بیتو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد
من داستان آن گل سرخم که عاقبت
دل سوزی نسیم سرش را به باد داد
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خون بهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغهای دریاییست.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.temenna.blogfa.com
www.roozaneh.net
www.ketabrah.ir
@Fazelnazarigram
@Fazelnazarii
و...