مجتبی کاشانی
شادروان "مجتبی کاشانی" شاعر و نویسندهی خراسانی، متخلص به "سالک"، زادهی ۱۴ شهریور ماه ۱۳۲۷ خورشیدی، در مشهد بود.
مجتبی کاشانی
شادروان "مجتبی کاشانی" شاعر و نویسندهی خراسانی، متخلص به "سالک"، زادهی ۱۴ شهریور ماه ۱۳۲۷ خورشیدی، در مشهد بود.
وی پس از اخذ دیپلم جهت ادامهی تحصیل در رشتهی اقتصاد وارد دانشگاه شیراز شد؛ و در سال ۱۳۵۶ خورشیدی، فوق لیسانس خود را از مرکز مطالعات مدیریت وابسته به دانشگاه هاروارد دریافت نمود و در سالهای ۱۳۵۶و ۱۳۶۷و ۱۳۶۹ خورشیدی، به ترتیب دورههای مدیریت صنعتی، مهندسی صنایع و کنترل کیفیت فراگیر را در ژاپن گذراند.
وی با خانم "ملیحه النگ" ازدواج نمود و حاصل این ازدواج سه دختر به نامهای "پرستو"، "سپیده" و "نازنین" بود.
مجتبی کاشانی در سال ۱۳۵۷ خورشیدی، همکاری خود را با شورای شعر و موسیقی رادیو شروع کرد و سرودهایی مانند: «بابا خون داد، دلیرانه، همشاگردی سلام، جانباز، مدرسهها واشده، سنگر اسلام و…» برای رادیو ساخت.
ایشان از جمله افرادی بود، که برای بلوغ فرهنگ مدیریت در ایران تلاش فراوان کرد، و سرانجام در ۲۳ آذر ماه ۱۳۸۳ خورشیدی، در سن ۵۶ سالگی در تهران بر اثر بیماری سرطان، چشم از جهان فروبست.
در قسمتی از وصیتنامه کاشانی آمده: «من کاری نتوانستم برای مردم انجام دهم، حاصل عمر من برای ملتم و کشورم ۲۰۰ مجتمع آموزشی است، که با پول مردم و دوستانم در انجمن یاوری ساختم و شش کتاب شعر که برای مردم و به عشق آنها سرودهام و تعدادی کارخانه منظم و زیبا شده و هزاران کارگر و کارمند و متخصص صنعتی. امیدوارم از آنها پاسداری شود به هر حال به قول پاستور من از آنچه در توان داشتم انجام دادم و اینک در لحظه وداع از این نظر احساس شرمندگی نمیکنم و این را به خوبی در شعر «اهل به آینده» در کتاب روزنه گفتهام»
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ فعالیتهای فرهنگی:
مجتبی کاشانی بنیانگذار «جامعه یاوری فرهنگی» بود، که هدف آن ایجاد مدارس و مراکز آموزشی و فرهنگی در مناطق محروم کشور است.
این مؤسسه در زمان حیات ایشان بیش از ۲۰۰ مجتمع آموزشی ساخته است که در سال ۱۳۹۵ تعداد این مجتمعها به ۸۵۰ مورد رسید.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ فعالیتهای مدیریتی:
مجتبی کاشانی پس از سالها مطالعه دربارهی مدیریت ژاپنی و تطبیق آن با آموزههای ایرانی، نظریهای را سامان داد که از آن به عنوان «نقش دل در مدیریت» یاد میکرد، و با همین نام نیز کتابی منتشر ساخت.
او در نظریهاش تأکید میکند که انسان سه مرکز یا عامل برای انجام کار دارد. جسم او، دل او و مغز او هر سه، در به وجود آمدن نتیجهی کار نقش دارند و از فعالیت هر یک فراوردهای حاصل میشود:
فراوردهی دل: انگیزه
فراوردهی مغز: اندیشه
فراوردهی جسم: کار عملیاتی و فیزیکی
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ کتابشناسی:
● شعر و نثر:
- از خواف تا ابیانه
- سفرنامهی خواف
- باران عشق
- به آیندگان
- روزنه
- پل
- عشق بازی به همین آسانیست
- خویشتن را باور کن
- پدیده
و...
● مدیریت:
- از گاراژ تا کلینیک
- نقش دل در مدیریت
و...
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
عشق را وارد کلام کنیم
تا به هر عابری سلام کنیم
و به هر چهرهای تبسم داشت
ما به آن چهره احترام کنیم
هر کجا اهل مهر پیدا شد
ما در اطرافش ازدحام کنیم
چشم ما چون به سرو سبز افتاد
بهر تعظیم او قیام کنیم
گل و زنبور، دست به دست دهند
تا که شهد جهان به کام کنیم
این عجایب مدام در کارند
تا که ما شادی مُدام کنیم
شُهره زنبور گشته است به نیش
ما ازو رفع اتهام کنیم
علفی هرزه نیست در عالم
ما ندانیم و هرزه نام کنیم
زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام کنیم
«سالکا» این مجال اندک را
نکند صرف انتقام کنیم
در عمل باید عشق ورزیدن
گفتگو را بیا تمام کنیم
عابری شاید عاشقی باشد
پس به هر عابری سلام کنیم.
(۲)
ای آنکه پس از ما به جهان میتازی
میدان که جهان پر است از تن نازی
سرگرم مشو به یاوه در هر بازی
ورنه همه هستی خود میبازی
ای آنکه پس از ما به جهان بیتابی
میکوش که این دو روزه را دریابی
هر لحظه بدان که شعلهای در بادی
هر لحظه بدان که زورقی بر آبی
ای آنکه پس از ما به جهان در راهی
پیوسته ز کوه عمر خود میکاهی
کوته نبود عمر بلند است آری
گر تو نکنی به عمر خود کوتاهی
ای آنکه پس از ما به جهان خانه کنی
ای کاش که زلف زندگی شانه کنی
افسانه عاشقی بخوانی شب و روز
خود را به جهان تو نیز افسانه کنی.
(۳)
هر که او را مسیح در نفس است
جای او در میانه قفس است
هر کجا مرغک خوشالحانیست
مبتلا و اسیر و زندانیست
ماهی از رقص دلفریب خودش
میکند تّنگ را نصیب خودش
برّه چون مزّهاش لذیذتر است
نزد قصّاب خود عزیزتر است
هر که حُسنی به طالعش دارد
روزگارش چنین بیازارد
سیه آواز و چهرهای چو کلاغ
به رهایی پرد میانه باغ...
هر قناری چو قار قار کند
خویش را از قفس کنار کند
یا کلاغ و رهایی و ویلهگی
یا قناری و این قفس زدگی
باز در تُنگ، در قفس بودن
بهتر از زشت و بد نفس بودن...
(۴)
آنقدر در زمین لطافت هست
که به آن روز و شب رکوع کنی
خشم را بسپری به آب روان
با کمی مهر سّد جو کنی
بروی با بهانهای زیبا
ناگهان عشق را شروع کنی
آنقدر شعر خوب و زیبا هست
که بخواهی به آن رجوع کنی
آسمان حدّ همطرازی تُست
گر به زیر آیی و خضوع کنی
شب یلدا بدون پایان نیست
میتوانی از آن طلوع کنی.
(۵)
اسب زین کن که باز سوار شویم
نوبت ماست دست بکار شویم
اسب زین کن که تاخت و تاز کنیم
قصد آن یار بینیاز کنیم
تا از این خشکِ، خالیِ، برهوت
پر گشاییم جانب ملکوت...
(۶)
[نازنین]
داس بیدسته ما
سالها خوشه نارسته بذری را بر میچیند
که به دست پدران ما بر خاک نریخت
کودکان فردا
خرمن کشته امروز تو را میجویند
خواب و خاموشی امروز تو را
در حضور تاریخ
در نگاه فردا
هیچکس بر تو نخواهد بخشید
باز هم منتظری؟
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمیگوید برخیز
که صبح است،
بهار آمده است
تو بهاری
آری
خویش را باور کن.
(۷)
بانگ شادی از حریمش دور باد
هر که زاری آفرید
هر کسی لبخند را ممنوع کرد
هر که در تجلیل غم اصرار کرد
طعم شادی از حریمش دور باد
هر که درک عشق و زیبایی نداشت
هر که گل
پروانه
پرواز پرستو را ندید
هر کسی آواز را انکار کرد
شهر شادی از حریمش دور باد
هر که دیوار آفرید
هر که پلها را شکست
هر که با دلها چنان رفتار کرد
هر که انسان را چنین بیمار کرد
هر که دورش از حریم یار کرد.
(۸)
بخت از آن کسیست
که به کشتی برود
و به دریا بزند
دل به امواج خطر بسپارد
و بخواهد چیزی را کشف کند
و بداند که جهان
پر از آیات خداست...
(۹)
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آنرا بگشای
و برون آی ازین
دخمه زندانی
نگشائی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر میمانی...
(۱۰)
زندگی بار گرانیست
که بر پشت پریشانی تُست
کار آسانی نیست
نان در آوردن و غم خوردن و عاشق بودن
پدرم
کمرم از غم سنگین نگاهت خَم باد.
(۱۱)
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت.
(۱۲)
گل باش که همنشین عطّار شوی
زان پیش که همدم خس و خار شوی
زحمت متراش و جمله رحمت باش
پل بای بجای آنکه دیوار شوی.
(۱۳)
حسن باران این است
که زمینیست، ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین میآید...
(۱۴)
گروهی زندگی را خواب کردند
بنای کفر و دین را باب کردند
خدا را شُکر گر راندند از خویش
به سوی عاشقی پرتاب کردند.
(۱۵)
بیا از ابر دل شبنم بسازیم
بیا از درد دل مرهم بسازیم
نگو گشتیم آدم را ندیدم
خدایی کن بیا آدم بسازیم.
(۱۶)
شعرهایم را نثارت میکنم
تا که دنیا را پر از گندم کنی
نانوا می باش و ساقی همزمان
تا مبادا زندگی را گم کنی.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.ganjineadabiat.blogfa.com
www.mkashani.blogfa.com
و...