انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۱۱۶ مطلب توسط «زانا کوردستانی» ثبت شده است

۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۵:۱۳

ماک دیزدار

ماک دیزدار
قله ی بلند شعر بوسنی

ماک (محمد علی) دیزدار متولد ۱۹۱۷ – وفات ۱۹۷۱ استولاتس شهری در جنوب کشور بوسنی و هرزگوین از قله‌های ادبی معاصر این سرزمین و به باور عده‌ای بزرگ‌ترین شاعر بوسنیایی، است. شعر ماک دیزدار را به خاطر صلابت و اصالت با هیچ شاعر بوسنیایی نمی‌توان قیاس کرد. 
اولین مجموعهٔ شعرش، «شب‌های ووپولیسکا» را در نوزده سالگی به چاپ سپرد، اما این کتاب در سانسور پلیسی یوگسلاوی (سابق) گرفتار شد و به‌همین دلیل تا بیست سال بعد اثری از شعر او نبود. در ۱۹۵۴ سرانجام دومین کتاب شعرش را منتشر کرد و از آن به بعد نزدیک به ۱۰ کتاب شعر به خوانندگانش هدیه کرده، که مشهورترینش «خواب سنگی»، منتشر شده در ۱۹۶۶، است. عدالت، عشق و انسانیت جان‌بخش واژه‌های دیزدار است.
سبک شعری ماک دیزدار که در مجموعه اشعار او بویژه در کتاب سنگ خفته؛ بر منحصر به فرد بودن این شاعر، در نوع بیان و استفاده از ترکیبات و واژه ها و صور خیال حکایت دارد. شعر ماک دیزدار در فضای سانسور ادبی سوسیالیستی کمونیستی به پیچیدگی توانست راه خود را برای بیان تجربه و الهامات شاعرانه باز کند. 
دیزدار شاعری آزاده بود. در جوانی و در جنگ جهانی دوم او و برادرش به جنبش پارتیزانی می پیوندند و حکومت فاشیستی کروات‌ها (اوستاشا) مادرش را به اردوگاه مرگ یسنوواتس می‌فرستد. دیزدار در زندگی خود رویه‌ای مستقلی داشت. او بخاطر همین از کارهای دولتی یکی پس از دیگری اخراج می‌شود. در اواخر دهه ۵۰ در بحث بر سر اعطای جایزه به یک نویسنده مسلمان، شغل خود را از دست می‌دهد.
ماک دیزدار در سنگ خفته، مهمترین مجموعه شعریش به اوج بیان هنری خویش می‌رسد. او شعرش درباره بوسنی و هرزگوین و ساکنانش است. زیرکارانه درباره هویت بوسنی و رنج‌ها و مرارت‌هایی که بر بوشنیاک‌ها رفته، سخن می‌گوید. او الهام گرفته از سنگ قبرهای (استچی) که در بوسنی و هرزگوین، کرواسی، صربستان و مونته‌نگرو است به عنوان سمبل بوسنی در شعرش بکار می‌برد. این سنگ قبرهای حجیم با نوشته های حکاکی شده، روایتی از ساکنان کهن بوسنی است. 
ماک دیزدار در زمان خود بخاطر شجاعت در بیان ادبی، درباره روایت شاعرانه تلخ از سرنوشت بوسنی مورد تعقیب دستگاه فرهنگی حزبی بود. او همچنین مورد حسادت سایر ادبای حکومتی بود. او در شانزدهم جولای ۱۹۷۱ به سن ۵۴ سالگی در اثر انزوا و فشارهای اجتماعی دیگر درگذشت.
نام ماک دیزدار در ایران با یدالله رؤیایی گره خورده است. نخستین بار، رؤیایی از دیدار با دیزدار در یکی از جشنواره‌های شعری نوشت و شعرش را معرفی کرد. بار دیگر اما، انتشار کتاب «هفتاد سنگ قبر» رؤیایی بود که نام ماک دیزدار را به فضای شعری ما آورد. ماجرا تکرار اتفاقی بود که پس از انتشار مجموعه‌ٔ «دریایی‌ها»ی رؤیایی رخ داد. رضا براهنی در نقد این کتاب – که در «طلا در مس» تجدید چاپ شد‌ – شعرهای دریاییِ آقای رؤیایی را چیزی شبیه به سرقت ادبی از شعرهای شاعر فرانسوی، سن ژون پرس دانسته بود. پس از انتشار «هفتاد سنگ قبر» نیز نقدی در مجلهٔ «جهان کتاب» به چاپ رسید که با مقابلهٔ شعرهای این کتاب با شعرهای ماک دیزدار، بار دیگر، رؤیایی در مکان متهم نشانده شد.


- نمونه اشعار:
(۱)
رودخانه کبود

کسی نمی‌داند او کجاست
کمی درباره‌اش می‌دانیم و می‌دانیم
بالای بلندی‌ها، بعد دره‌ها
بعد هفت و بعد هشت
و کمی دورتر و بالاتر
بعد سروها و بعد دریاها
بعد صحرا بعد گیاهان
بعد صخره‌ها و بعد سنگ‌ها
بعد شک و بعد گمان
بعد نه بعد ده
آنجا زیر زمین
و اینجا زیر آسمان
و بازهم عمیق‌تر و بازهم قوی‌تر
بعد سکوت و بعد تاریکی
جایی که خروسی نمی‌خواند
جایی که صدای شیپوری نمی‌آید
و دوباره بیچاره‌گی و دوباره دیوانگی
بعد ذهن و بعد فکر به خدا
یک رودخانه کبود هست
عریض و عمیق
به پهنای صد سال
و هزاران سال عمیق
درباره درازای آن فکر نکن
تاریکی و ظلمت آن بی پایان
یک رودخانه کبود هست
یک رودخانه کبود هست
و همه باید از آن بگذریم.


(۲)
یادداشتی برای سرزمین

روزی روزگاری مرد دانشمندی پرسید
آن چیست
کجا است
از کجا هست
به کجا است
بوسنی
بگو
مرد بی درنگ به سوال خردمند پاسخ داد
مرا ببخش زمانی سرزمینی نامش بوسنی بود
نحیف و لخت
سرد و گرسنه
و همچنین
مرا ببخش
مغرور
از
خواب طولانی


(۳)
راه‌ها

ولی این همه نیست
تو عزم کردی من نباشم و به هر قیمتی
به سمت من می‌آیی با یورش
خندان و گریان
در مقابل ات
همه را پاکسازی
و نابود می‌کنی
تو عزم کردی من نباشم و به هر قیمتی
ولی نمی‌توانی بیابی
راه واقعی را
تا من
...
چون
تو فقط راه‌های رفته را می‌شناسی
و هیچ راه دیگری را نه
و این راه‌ها کوچک و بی‌راهه‌اند
هر چند که برای تو
مغرور و قوی
سخت
و دراز
می‌نماید
...
تو تنها آن راههایی را می‌شناسی
که از چشم‌ها
و
قلب عبور می‌کند
ولی این همه نیست
راه‌هایی است مقابل ما گسترده
بدون ردی از کامیون
بدون صف قطار
بدون زمان
و بدون تاریخ مصرف
...
تو فکر می‌کنی راه تو به درون من
مطمئن و
آزموده
که از چپ
و راست تو
عبور می‌کند
...
خود را همواره برای آمدن به سویم فریب می‌دهی
با مسیری مشخص
از شمال یا جنوب
...
ولی این همه نیست
...
طاعون
چشمانت همواره
مرا را می‌جویند
زیر شاخه‌ها باد زوزه می‌کشد
از ریشه‌های زمین جایی که تاریکی آن را فرا گرفته
...
و از بلندی بی‌نهایت
ازونجا
فشار
بر سینه
می‌آورد
هر چه بیشتر
و هر چه ممکن‌تر
...
ولی این همه نیست
...
تو قانون تقاطع را نمی‌دانی
بین روشنایی
و
تاریکی
...
ولی این همه نیست
...
تو نمی‌دانی در زندگی تو
سخت‌ترین حقیقت
و جنگ‌های واقعی
در درون
تو جریان دارد
...
و تو نمی‌دانی که تو کمترین شر من هستی
در بین انبوهی
از بزرگترین
شرهای من
...
تو نمی‌دانی با چه کسی
طرفی
...
تو هیچ درباره نقشه راه‌های من نمی‌دانی
تو نمی‌دانی راه تو به من
همان راه من به تو نیست
...
تو چیزی درباره غنای من نمی‌دانی
از چشمان قوی تو پنهان است
تو نمی‌دانی
و نمی‌توانی فکر کنی
که سرنوشت بیش از آن که
تو فکر کنی
برایم مقدر کرده
و داده
...
تو خواستی مرا به هر قیمتی نابود کنی
ولی هیچ جوری راه حقیقی
را تا من نمی‌یابی
...
می‌فهمت
انسانی هستی در یک مکان و زمان
که در اکنون و اینجا زندگی می‌کند
و نمی‌داند ابدیت را
و فضای زمانی
که در آن هستم
...
من اینجا هستم
از دیروز دور
تا فردای دور
در فکر کردن به تو
...
ولی این همه نیست.


جمع‌آوری: لیلا طیبی (رها)

زانا کوردستانی
۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۱۰

رهایی

#رهایی

این روزها؛
گونه‌های یکسانم؛
زیر پای اشک‌هائی خشن،
           --لگدمال شده‌اند...
وقت‌هایم می‌خواهند،
از یک تهاجم وحشی
پاندولی سرعتی بسازند
تا برسم به آرامشی کمیاب!
  دستی بکش،
به شیارهای راه‌راهِ حدودی گمراه
تا فلشی مطمئن
به نگرانی‌ام 
          پایان 
               بدهد!

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#عشق_پایکوبی_میکند

زانا کوردستانی
۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۹

دنیای کوچیک من

زانا کوردستانی
۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۵۵

فرج‌الله کمالی

فرج‌الله کمالی
شاعر دشتستان

فرج الله کمالی در دوم تیر ماه سال ۱۳۲۸ خورشیدی در محله ی بازار روز و مسجد دلگشا شهر برازجان به دنیا آمد. 
او هفتمین فرزند یک خانواده پر جمعیت بود. پدر کربلائی فتح‌الله کمالی و مادرش فاطمه مستوفی نام داشت.
تا پنجم دبیرستان در رشته طبیعی در برازجان تحصیل کرد و ششم دبیرستان را در دبیرستان سعادت بوشهر ادامه داد و همان جا دیپلم طبیعی گرفت و در سال ۱۳۵۰ در رشته ی زیست شناسی از دانشگاه اصفهان فارغ التحصیل شد. 
پس از طی دوران سربازی با عنوان کارشناسی مواد غذایی، آشامیدنی، آرایشی و بهداشتی در شیراز و بوشهر و برازجان در استخدام وزارت بهداری بود.
در سال ۱۳۵۴ با زهره سلیمی ازدواج کرد و سال بعد صاحب نخستین فرزند خود شدند. او دارای چهار فرزند بود.
نکته ی بارز در زندگی او غیر از شعر و هنر اینکه او طی سال‌های ۱۳۵۷تا۱۳۶۰ به عنوان مربی بسکتبال تیم برق برازجان فعال بوده است.
در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ ایشان در پی یک دوره ی بیماری درگذشت.
°°°°
وی از نام آورترین شاعر محلی سرای دشتستان است و اگر برای تایید این ادعا تنها به دو شعرِ معروف او «دشتسون (دشتستان)» و غزل زیبا و عاشقانه ی «قمرو» استناد کنیم، عنوان نام آورترین شاعر محلی سرای دشتستان برای او کاملاً سزاوارانه است.
سلوک دیرپای کمالی در شعر محلی و علاقمندی مفرط او به بازگویی واژه ها، اصطلاحات و تمثیلات بومی دشتستان به همراه تسلط کامل اش بر زاوایای ادبی و عروض و قافیه، به او در عرصه ی شعر بومی تشخص ویژه ای بخشیده است.
او از میان نام آوران عرصه ی شعر محلی استان بوشهر، نخستین شاعری است که مجموعه ای از برجسته ترین شعرهای محلی خود را در کتابی با عنوان «دشتسونی» به چاپ رسانده است. [سال ۱۳۸۴ توسط انتشارات زوّار تهران].
گویش محلی شعرهای کمالی، گویش غلیظ دشتستانی و اختصاصأ برازجانی است.


- جر عاشقونه:
خواسم بگم یه چی و نفهمیدی
فرصت و سر رسی و نفهمیدی
 دیدم که گوشلت نه بدهکارن
هی میزدیش کری و نفهمیدی
دادی جواو صادقونه ترین حرفل
حرفل دری وری و نفهمیدی
می پنبه نرم بیدم و می سیزن
در میمدی جری و نفهمیدی
کر کرده داشتی پس مرزنگت
صد تیر دلبری و نفهمیدی
خاری زدی دلم و ولم کردی
تو حال پنچری و نفهمیدی
نادی کله سرم خم صد دعفه
عودا زدم خری و نفهمیدی
خواسم قلا نبی که مو وت دادم
تعلیم کمتری و نفهمیدی
دادی هزار فحش و بدم نومه
به رسم نوکری و نفهمیدی
رفتی تو اوج جهل و نگفتم چی
سی محض بختری و نفهمیدی
گپ غرق عشق بید و نبردیدی
بویی و عاشقی و نفهمیدی.

- رسم زنده ی:
پرندوش عقل مهمون بی ور ما وخت خوسیدن
چه ذا گفتم بویس بیدن که عمر خاش سر کردن
کل و کشتیر هم بیدیم سحر تا وخت صو گینی
یه پشت و بی نفس خردن و خسه لار در کردن
خلاصه نقل ای مطلو گپ بسیا زدیم پی هم
چه میگو سیت میگم اما، و جزوی مختصر کردن
میگو اول حواست بو که پا دیندی خطر نیلی
بنی  عمر  بویس  بیلی  کار  بی  خطر  کردن
دویم عاشق نواوی که نداره حاصلی اصلا
بجز  تو  مجلس  هجرون  لواس  درد  بر  کردن
سویم غیر و ناچاری قدم سی کس نورداری
تو فکر غیر خت بیدن تموم  از  سر و  در کردن
تو افتادی تو هر جمعی نزه دل و نکو شرمی
که ای خواسن بدن سهمی همی چی خوش پر کردن
کوکات و خت ایه مثلا دو جا دارین سی خوسیدن
سر جی  بخترو  حکما نهاتر پاش جر کردن
اما تا وخت کار آوی ایه ری اختیار آوی
همو کاری که هیچ زحمت نداره شو نظر کردن
خت سیشو بگی گپتر که تا سهمی و شو زه سر
تو بیلی دنیی ری سر خود طبل و تشر کردن
دای که هر چه داری خت کنی پونصد برابر گت
سر بوق حموم گفتن، ولات وش  خور کردن
مثل ای کپکپو داری، نرونی وش و لجماری
بدی  گازش  و  سر  حد  ولات  پر  غر کردن
تفنگی ای دست افتاد، فشنگ بنداز گلیش در جا
سی محض باکلی بی جا، بنا کو تیر در کردن
نده قولی و ای دادی نمیخوا وش کنی یادی
تو  تارف کردن  آزادی  فقط  تا  حد خر کردن
دو تا پی هم که دلخوارن تش کینه هم دارن
شو چاله کینه ی اونگل، ریا پی چو گتر کردن
کتاو و شعر کو شو گل، نرو پی کارل باطل
که  دیر  آدم  عاقل، و  کار  بی  ثمر  کردن
میگو مخلص نکو کاری که توش صرفی نمیخواری
و همچی رنج بیغاری، بویس حکما حذر کردن
گتم ورسا کرم کردی، و ره پاکی درم کردی
برو که کافرم کردی، چه سخته پات سر کردن
دل مو طالو درده، کجا پی صرفه میگرده
کلو اما نه نامرده، خوشا پی دل سفر کردن
دلی که درد می سازه، قمار عشق می یازه
چه تزوینی د بندازه، سی محض خیر و شر کردن
نکش ای عقل د زحمت، که د نیسی حواسم وت
کمالی کی کنه عادت و کار بی ضرر کردن.

جمع‌آوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

زانا کوردستانی
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۱۲

مخدوم قلی فراغی

مخدوم‌قلی فراغی

شاعر ملی ترکمن‌ها

 

مخدوم‌قلی فراغی (مختوم‌قلی هم نوشته‌اند) (زادهٔ ۱۱۰۲ خورشیدی - درگذشتهٔ ۱۱۶۹ یا ۱۱۷۶ خورشیدی) شاعر ترکمن است که از بزرگترین شاعران زبان ترکمنی و یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های مردم ترکمن به‌ شمار می‌آید. وی در اشعار خود بیشتر به مسائل اجتماعی و سیاسی می‌پرداخت. تخلص وی "فراغی" است اما غالبأ در پایان بند آخر اشعارش نام خود «مختومقلی» را می آورد. وی از شعرای صوفی و در عین حال رئالیست بود. در شعر ترکمنی قوشغی، دوبیتی را وارد نمود.

 

مخدوم‌قلی در سال ۱۱۰۲ هجری شمسی(۱۸ مهٔ ۱۷۲۴) در روستای "حاجی‌قوشان" در شمال شرق گنبدکاووس و به قولی در "گینگ‌جای" غرب مراوه‌تپه، به دنیا آمد. واژه مخدوم به معنی «خدمت‌کرده‌شده»، فرد دارای خدمتکار، و سرور است و قلی به معنای غلام؛ و مخدوم‌قلی به معنای «غلام سرور».

 

سیدعلی میرنیا در کتاب ایلات و طوایف درگز تولد و ماوای او را درگز می داند و به قول خود شاعر که می گوید: "یوردیم اتک آدیم مختومقلی" استفاده می کند. 

پدرش نام وی را به دلیل پیمان برادری که با شخصی به نام «سلیم مختوم» بسته بود «مختومقلی» به معنای «غلام مختوم» گذاشت. پدرش "دولت‌محمد آزادی" از شاعران سرشناس قرن دوازدهم ترکمن و گوگلان و مادرش "اوراز گل" از طایفه گوکلان، تیره گرکز بودند. وی سومین از شش فرزند آنها بود.

 

تحصیلات ابتدایی و زبان‌های فارسی و عربی را نزد پدر خود آموخت، سپس برای تحصیل به مدرسه شیرغازی در خیوه رفت و پس از آن سفرهای دیگری نیز داشت؛ از جمله به بخارا و افغانستان و هندوستان.

 

او در جوانی عاشق دخترخالهٔ خود منگلی شده بود که نتوانست به او برسد، پس از کشته شدن برادر بزرگ‌تر خود عبدالله در افغانستان که به درخواست احمد شاه درانی (بنیانگذار افغانستان فعلی) به آن‌جا رفته بود با بیوهٔ برادر خود به نام آق‌قیز ازدواج کرد و از او دو فرزند به نام‌های بابک و ابراهیم داشت که هر دو در کودکی از دنیا رفتند.

 

با اینکه بعضی از صاحب نظران و عالمان ما از ازدواج بیوه عبدالله با مختومقلی را تایید می نمودند اما عده‌ای دیگر آنرا اشتباه و سهل‌انگاری دانسته‌اند. عبدالله در راه افغانستان مفقودالاثر می شود. پس از ۹ سال از این واقعه یعنی در سال ۶۵-۱۷۶۴ در سنین ۳۲-۳۱ سالگی مختومقلی شاعر به یاد برادر مرثیه زیر را می سراید :

نه سال است که رفته‌ای ، کجا مأوی گزیده‌ای برادر عبدالله ، آیا انسان رفته بازنخواهد گشت ، کجا مأوی گزیده‌ای برادر عبدالله ، رو به کوه ، خبر از تو گرفتم ، گنگ گشته است و رنج تو را نمیگوید، چه تحملی در توست دور از پدر و مادر ، کجا مأوی گزیده‌ای برادر عبدالله و … 

 

شعر فوق گم شدن برادر بزرگتر مختومقلی (عبدالله) و چشم به راه بودن وی را بیان میکند. پس عبدالله مفقودالاثر شده بود و طبق شریعت اسلام هیچ کس حق ندارد با زنانی که شوهرشان مفقودالاثر شده است ازدواج نمایند. کتاب فقهی مختصر الوقایه در این باره چنین بیان می دارد : «همسر شخص مفقودالاثر نمیتواند به نکاح دیگری درآید و اموال وی ماترک محسوب نمیشود تا ۹۰ سال حکم برآنست که شخص مفقود شده زنده است و پس از آن میتوان وی را مرده انگاشت و اموالش را بین وراث تقسیم کرد.»

 

بر پایهٔ برخی منابع مختومقلی در سال ۱۱۶۹ ه‍.ش در کنار چشمهٔ اباساری در دامنهٔ کوه سونگی داغ درگذشت. او را در کنار روستای آق تقه در ۴۰ کیلومتری غرب مراوه‌تپه (شمال شرق استان گلستان) و در جوار آرامگاه پدرش به خاک سپردند. اگرچه در برخی منابع به جا مانده تاریخ وفاتش ۱۷۹۰ ذکر شده‌است، اما به تازگی دست‌نوشته‌ای یافت شده که از مناظرهٔ شاعرانهٔ مخدومقلی با ذنوبی (شاعر معروف) در سال  ۱۷۹۷ میلادی (۱۱۷۶۶ خورشیدی) خبر داده‌است. در صورت درستی این دست‌نوشته تاریخ درگذشت او را باید حداقل هفت سال بعدتر یا پس از آن در نظر بگیریم.

در دهه ۱۳۷۰ آرامگاهی برای مختوم‌قلی فراقی ساخته شد. ساخت این آرامگاه در سال ۱۳۷۸ پایان یافت و در ۲۸ اردیبهشت هم‌زمان با سالگرد تولد او با حضور و سخنرانی صفر مراد نیازوف رئیس‌جمهور وقت ترکمنستان و عطاالله مهاجرانی وزیر وقت فرهنگ و ارشاد ایران افتتاح شد. در زادروز فراقی همواره جمعیت زیادی از مردم منطقه و مقامات دولت ایران و ترکمنستان برای برگزاری مراسم به این آرامگاه می‌آیند.

 

مخدوم‌قلی در شعر خود مسائل اجتماعی و سیاسی را مورد توجه قرار داده و به اتحاد ترکمن‌ها و تقبیح جنگ‌های آن دوران بخصوص حملهٔ نادرشاه افشار می‌پردازد. او در مورد حمله نادر به ترکمن‌ها با وجود کمک‌های قبلی ترکمن‌ها در اوایل حکومت او شعری گفته که در آن نادر را فتاح و محکوم به فنا می‌نامد و از عواقب کشتار آگاه می‌کند:

 

بوگون شاه سن ارتیر گدای بولارسن               

ایلدن گوندن جدا بولارسن

قازانارسن چوخ گناه نی سن فتاح

بیرگون جانین چیقیپ فدا بولارسن

 

ترجمه:

امروز شاهی، فردا گدایی                   

از ایل و زمان جدایی

خیلی گناهکاری ای فتاح

عاقبت روزی کشته و فدایی

 

پیش‌بینی او بزودی با ترور نادر شاه توسط یکی از اقوام خود به واقعیت پیوست.

 

او هم‌چنین مسائل اجتماعی هم‌چون چند همسری، سوادآموزی و نقش زنان در جامعه، فقر و اختلاف طبقاتی و معضل مواد مخدر را مورد توجه قرار می‌دهد. او به دلیل اعتراض به ریاکاری دینی عالمان دو رو و کنایاتش به روحانیان و صوفیان مورد تحریم قرار گرفته و محاکمه  شده و به‌طور کلی مورد غضب اغلب خان‌ها و قدرتمندان زمان خود بود.

 

بیشتر اشعار او در جنگ‌های آن دوران (جنگ‌های ترکمن‌ها با حکومت قاجار ایران، خان‌نشین خیوه و خان‌نشین بخارا و نیز جنگ‌های بین قبایل ترکمن) نابود شده، اشعار باقی‌مانده او در دههٔ ۱۸۷۰ توسط آرمینیوس وامبری، جهانگرد و خاورشناس مجار گردآوری شده و در کتابخانه بریتانیا نگهداری می‌شود. سه دهه پیش از وامبری هم مختومقلی توسط دو پژوهشگر لهستانی به نام‌های بوریهو و آلکساندر شودزکو به دنیا معرفی شده‌بود.

 

محمدعلی جمالزاده، مخدوم‌قلی را فردوسی ترکمانان نامیده‌است.

 

 

♦ نمونه اشعار:

♥ بولارسن‌

بییک‌ داغلار، بییک‌لیگنگه‌ بویسانما

گدازدا سوو بولان‌ زر دک‌ بولار سن‌

ترینگ‌ دریا، هیبتینگا قووانما

وقتینگ‌ یتسه‌، قوریپ‌، یر دک‌ بولار سن‌

 

داغلارینگ‌ آرسلانی‌، ببر - پلنگی‌

بیر گون‌ دنگ‌  بولار فیل‌، پشه‌ جنگی‌

مجمع‌ البحرینینگ‌، نیلینگ‌ نهنگی‌

قولاغینا اورلان‌ خر دک‌ بولار سن‌

 

قیامتدان‌ بیر سوز دییدیم‌ بایاقدا

قاراو باردیر یرسیز اورلان‌  تایاقدا

ظ‌الم‌لار خوار بولار، قالار آیاقدا

غریب‌، سن‌ ییغلاما، شیر دک‌ بولار سن‌

 

یاغشی‌ بدو مونن‌، خوب‌ محبوب‌ قوچان‌

بیله‌ التیپ‌ می‌دیر، باقیه‌ گوچن‌

حقیقت‌ نامرد دیر ایمان‌سیز گچن‌

ایمان‌ بیله‌ بارسانگ‌،  نر دک‌ بولار سن‌

 

 

یاغشیلار یانیندا یورگول‌ سن‌ اوزونگ‌

در بولسون‌ دائما سوزله‌گن‌ سوزونگ‌

عالم‌لارا اویسانگ‌، آچیلار گوزونگ‌

جاهل‌لارا اویسانگ‌، کور دک‌ بولار سن‌

 

لقمان‌ کیبی‌ دردلر درمانین‌ قیلسانگ‌

سلیمان‌ دک‌ دیونی‌ فرمانه‌ آلسانگ‌

اسکندر دک‌ یرینگ‌ یوزونی‌ آلسانگ‌

یره‌ یکسان‌ بولوپ‌، یر دک‌ بولار سن‌

 

مختومقلی‌، قاراپ‌ گوزله‌ داشینگ‌نی‌

جایین‌ بیلیپ‌ صرف‌ ات‌ نان‌ و آشینگ‌نی‌

کامل‌ تاپسانگ‌، قوی‌ یولوندا باشینگ‌نی‌

ار ایزیندا یورسنگ‌، ار دک‌ بولار سن‌

 

ترجمه:

 

فردا

ای کوههای بلند!به عظمت خود نبالید

روزی میان گدازه ها،چون زر آب خواهید شد

ای دریای ژرف! به هیبت خود مغرور مشو

روزی چون بیابانی خشک خواهی شد

 

و آن روز شیر و ببر و پلنگ کوهستان و فیل و پشه

هیچ یک زورمندتر از هم نخواهد بود

و نهنگ نیل دریاها

چون الاغی خواهد شد که بر گوشش سیلی زده اند

 

من از قیامت سخن می گویم

اگاه باشید

چوب زدن به ناحق،کیفری در پی دارد

و روزی تمام ستمگران زیر پا له خواهند شد

ای تهی دست زاری مکن

که فردا بسان شیری خواهد شد

 

آیا کسی که براسبی تیزپا سوار است

و محبوبی زیبا در کنار دارد

خواهد توانست آنها را به همراه خود

به دنیای جاودان ببرد

کسی که بی ایمان بگذرد نامرد حقیقی است

پس باایمان همراه شو تا بزرگمردی شوی

 

ای دوست!

همواره با خوبان همراه شو

و با سخنهایت دُر افشانی کن

بیا از دانایان پیروی کن تا چشمت باز شود

از نادانها بپرهیز که کورت خواهند کرد

 

اگر چون لقمان راه علاج دردها را بیابی

و چون سلیمان دیوها را به فرمان خودکشی

و چون اسکندر تمان زمین را زیر سلطه ی خود

عاقبت باخاک یکسان خواهی شد

 

مختومقلی!

بااحتیاط سخن بگو

و به خوردن و آشامیدن کمتر بپرداز

مردی کامل را بیاب و قدم در پی او بگذار

زیرا اگر بابزرگمردان همراه شوی

مردی بزرگ خواهی شد.

 

 

 

♥ گوزله‌مه‌ین‌بولارمی‌؟

بیر کاکیلیک‌ آلدیرسه‌ ذریه‌ باله‌سین‌

سایرای‌ - سایرای‌، گوزله‌مه‌یین‌ بولار می‌؟

بیر بلبل‌ ییتیرسه‌ قیزیل‌ لاله‌سین‌

حسرتیندان‌ سوزله‌مه‌یین‌ بولار می‌؟

 

کره‌سی‌ الیندن‌ گیتسه‌ اشه‌گینگ‌

تلموریپ‌ دورت‌ یانا، گوزلار اوشاغین‌

آق‌ مایه‌ آلدیرسه‌ الدن‌ کوشه‌گین‌

باغرین‌ بوزیپ‌، بوزلاماین‌ بولار می‌؟

 

بیر جرن‌ آلدیرسه‌ الدن‌ آولاغین‌

باله‌ سسین‌ دینگلاپ‌، سالار قولاغین‌

دوکه‌ - دوکه‌ گوزیاشی‌نینگ‌ بولاغین‌

مالای‌ - مالای‌ ایزلامایین‌ بولار می‌؟

 

آغساغینگ‌ الیندن‌ آلسانگ‌ آغاجین‌

یامان‌ درده‌ دوشر، تاپماز علاجین‌

بیر گویچلی‌ دوشمانه‌ دوشسه‌ مکه‌جین‌

جوجوغینی‌ گیزله‌مه‌یین‌ بولار می‌؟

 

آیرالیغا آدم‌ اوغلی‌ نیله‌سین‌

کیم‌ قالار گورمه‌ین‌ اجل‌ حیله‌سین‌

مختومقلی‌، حیوان‌ بیلسه‌ باله‌سین‌

انسان‌ باغرین‌ دوزلامایین‌ بولار می‌؟

 

ترجمه:

 

خون جگر نخورد؟

وقتی جوجه دلفریب کبکی را می ربایند

با فغان و زاری در پیش نمی نگرد؟

بلبلی که گل سرخش را گم کرده

در حسرتش نغمه ها نمی خواند؟

 

اسبی که کره اش را از دست داده

جستجوکنان به چهارسو شیهه نمی کشد

اشتری مادر که نوزادش را برده اند

با دلی صد پاره فریاد نمی کند؟

 

آهویی که هو بره اس را گرفته اند

گ شهایش به انتظار صدایش نمی ماند؟

با چشمان اشکبار

ماغ ماغ کنان در پیش نمی گردد؟

 

اگر عصای مفلوجی را بگیری

غرق در درد بی علاج نمی ماند

آیا گراز با دیدن دشمنی بزرگ

بچه اش را پنهان نمی کند؟

 

در برابر جدایی از دست انسان چه بر می آید

کیست که حیله مرگ را نبیند؟

مختومقلی!

وقتی که حیوانها برای کودکانشان می نالند

مگر انسان می تواند خون جگر نخورد؟

 

 

♦ سخنان برخی از بزرگان دربارهٔ مختومقلی:

 

- سیدمحمد خاتمی(رئیس جمهور سابق ایران): مختومقلی متعلق به تمام بشریت است.

 

- صفرمراد نیازوف (رئیس جمهور سابق ترکمنستان): مختومقلی فراغی تاج مرصع و پر تلاءلوی ستون روحی مردم ترکمن است. طبع بلند و بزرگمنشی مردم ترکمن، شرم و حیای آنها و معیار عدل و انصاف آنها در اشعار این سخنور بزرگ نمایان است.

 

- چنگیز آیتماتف (نویسنده جهانی و معاصر قرقیز) در مورد او لب به اعتراف میگشاید و اورا از بزرگان شعر جهان میداند: قرن ۱۸ در ترکستان، قرن اشعار مختومقلی است. این شخصیت بزرگ سخنور که بخشی از خزائن شعری جهان است که توانسته با شعر سخن بگوید.

 

- و...

 

 

جمع‌آوری و نگارش: لیلا طیبی (رها)

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

منابع:

 

- برگذیده اشعار مختومقلی فراغی - عبدالرحمن دیه‌جی.

- «زندگینامه مختومقلی فراقی». پایگاه اطلاع‌رسانی دانش‌جویان و دانش‌آموختگان ترکمن ایران. دریافت‌شده در ۱ خرداد ۱۳۸۹.

- در قلمرو مازندران، صمدی، معرفی شعرای ترکمن

- لغتنامه دهخدا: مدخل‌های مخدوم، و قلی.

- امین گلی، تاریخ سیاسی و اجتماعی ترکمن‌ها، اول، نشر علم، ۱۳۶۶، ص ۲۵۱–۲۴۹.

- دانشناماه آزاد ویکی‌پدیا.

زانا کوردستانی
۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۰

ژنرال پاییز

محمد عمر عثمان
ژنرال پاییز 

محمدعمر عثمان متخلص به ژنرال پاییز در سال ۱۹۵۷ میلادی در شهر سلیمانیهٔ عراق چشم به جهان هستی گشود. وی در دههٔ هشتاد، در کردستان عراق جزو شاعرانی بود که تأثیر بسزایی بر شعر معاصر کردستان گذاشت. عثمان شاعری متفاوت، پیشرو و آوانگارد به‌شمار می‌رفت و با چاپ مجموعه شعرهایش تحت عنوان «در غربت» سبک و زبان تازه‌ای در شعر معاصر کردستان به‌وجود آورد، شعرهایی که به زبان‌های فرانسه و فارسی نیز ترجمه شده‌اند. هرچند، شاعر این مجموعه شعر را در غربت نسروده، ولی در وطن خویش، در شهر خود احساس تنهایی و غربت و بی‌کسی می‌کند و جمعیت پانصد هزار نفری سلیمانیه هیچ رفع تنهایی‌اش نمی‌کند و در شهر پرازدحام، باز غربت و بی‌کسی با اوست و این خود، برای شاعر دردناک و کشنده است و همین حس‌وحال شاعر موجب می‌شود شعرهایش بوی غربت، تنهایی، ناامیدی و هیچ‌انگاری/نیست‌انگاری (نیهیلیسم) به خود بگیرد و در نهایت، متأسفانه وی تاب و توان این‌همه را نمی‌آورد تا آنکه سرانجام در اکتبر ۲۰۱۹ در منزل شخصی‌اش در سلیمانیه خود را حلق‌آویز کرد و به زندگی خود پایان می‌دهد. 

محمد عمر عثمان معروف به ژنرال پاییز در یکی از شعرهایش نوشته است که:

ئەگەر ھاتوو بیستت خۆم کوشت
بزانە کە نەمتوانیوە
شیعرێک بڵێم ئازارمی تیا جێ بێتەوە

اگر روزی خود را کشتم
بدانید که نتوانستم
عری بسرایم که دردهایم را در آن جای بدهم.

- نمونه شعر:
(۱)
امشب جشن تحویل سال است و
اما تنها من، 
تک و تنهایم و اتاقم سرد و زمهریر است 
دست و پنجه‌هایم یخ زده است 
درین ویرانهٔ دل من، 
گولّه‌گولّه برف می‌بارد بر روی زلف رعدها 
باران نم‌نم می‌بارد
آسمان مویه می‌کند و
کاخ‌ها هم چراغانی‌اند 
دلم می‌گرید و
شعرهایم پیرهن می‌درند از جدایی 
نه آتشکده‌ای سراغ دارم
نه جایی گرم
سرما جسمم را به آغوش خود می‌فشرد
خدایا، این داد را به گوش چه کسی برسانم.


(۲)
می‌دانید چرا دنیای شعرم
مدام پاییز،
مدام باد و توفان است؟
من، تنها و تنها پاییز را دارم
پاییز برای من سرزمینم است 
خودم، غربت‌ام
از من مپرس غربت چیست… 
زندگی من،
آوارگی و تنهایی 
و از هم گسستن است 
من آرزو دارم به ابری بدل شوم
بر قد و بالایت ببارم
پروانه‌ای باشم 
شباهنگام دودهٔ دور چراغت شوم
همانند دو شبنم، 
فردا می‌بردمان آفتابِ بدبیاری 
یا همانند دو برگ‌، 
باد سهمناک پاییز 
سرمان را می‌کوبد به کاخ غربت. 


(۳)
عصر است و
زوزهٔ باد می‌آید… 
ابر آسمان را در خود تنیده است 
عصر است و
درخت‌های پاییز 
آهنگ مرگ را می‌نوازند… 
برگ‌ها می‌رقصند 
عصر است و
من تنها در ازدحام حجمی از تاریکی رهگذران
از سرما می‌لرزم و
گام برمی‌دارم بر روی بال یک‌ریزِ باران
عصر است و
من بدون کاپشن… 
بدون چتر… 
اسیر باد و توفان و سرما نیستم!
عصر است و
دل هیچ‌کس برای اندوه و غم‌هایم نمی‌سوزد 
آه از آن سیه‌روزی‌های دیگرم… 
عصر است و
دوست داشتن و ترس از پاییز 
تمام وجودم را تنیده است 
عصر است و
پاییز در دل یخ‌زده‌ام
آتش شعله‌وری را برافروخته است 
عصر است و
چه بسیار دوست می‌دارم
به‌جای باران
برگ‌های زرد را بر سرم بریزند 
عصر است و
به آغوش می‌گیرم 
برگ‌های بی‌جان پاییز را
آن پاییزی که 
رنگ چشم او را
گم نمی‌کند 
عصر است و
چند لحظهٔ دیگر 
مزارش را به آغوش می‌گیرم
از او می‌پرسم  
آیا شب‌ها هیچ سردت نمی‌شود؟…  
آیا از رعدوبرق نمی‌ترسی 
و از زوزهٔ باد سیاه؟… 


(۴)
ژه‌نه‌راڵی پاییز

منم‌ ژه‌نه‌راڵی پاییز 
منی‌هه‌ر‌گیز ئۆ‌قره نه‌دیو 
ژنه‌راڵم...ژه‌نه‌ڕاڵی هه‌زاره‌ها داری رووت‌و
ملیاره‌ها گه‌ڵای وه‌ریو 
***
منم‌ ژه‌نه‌راڵی پاییز...
کاسکێته‌‌که‌ی سه‌رم هه‌وره‌و
ئه‌ستێر‌ه‌کانی سه‌ر شانم چه‌ند گه‌ڵا‌یه‌ک به ڕه‌نگی زیو 
پاڵتۆی به‌رم کزه‌بایه و
شمشێره‌که‌م لقی دره‌ختێکی ڕزیو 
***
منم‌ ژه‌نه‌راڵی پاییز 
خوێنێکی زه‌رد به‌نێو‌ ده‌مارما ده‌گه‌ڕێ‌و
چاوم هه‌ر‌وه‌ک هه‌ور نمناک
ته‌نیا من بووم که‌له‌‌ تابووتی شوشه‌دا
چه‌ندین گه‌ڵام سپارد به‌خاک
***
منم‌ ژه‌نه‌راڵی پاییز 
من بووم له‌گه‌ڵ زریانی ‌بیرچوونه‌وه‌ دا...که‌وتمه‌ جه‌نگ‌و
زۆرگه‌ڵام ده‌ر‌هێنا له‌ چنگ 
من بووم شه‌وی گه‌لاکانم...
خسته‌ ژێر بالی تریفه‌و _ ورشه‌ی گزنگ 
***
منم‌ ژه‌نه‌راڵی پاییز
پایز به‌بی من هه‌تیوه ‌و
من بووم وتم به‌ڵێ ته‌رمی نسێ‌ی سه‌وزه‌...
گه‌ڵای وه‌ریوی کۆچ کردوو
ته‌نیا منم که‌ له‌ میحرابی پایزا...
بۆ گیانی زیندووی گه‌لاکان...
نوێژی شه‌هید دائه‌به‌ستم...ناوی نانێم نوێژی مردوو

ژنرالِ پاییز

منَم ژنرالِ پاییز 
منِ همیشه بی قرار
ژنرالم… ژنرالِ هزارها درخت عریان و
میلیاردها برگِ ریخته 
منم ژنرال پاییز 
کلاه‏ خودِ سرم ابرست 
و ستاره‏ های روی شانه هایم برگِ نقره‏ای رنگ 
پالتویم از ایاز است و
شمشیرم شاخه درختی است پوسیده.
منم ژنرال پاییز...
خونی زرد در رگ‏ هایم جریان دارد و
چشم‏هایم چون ابر نمناک
تنها من بودم در تابوت شیشه 
چندین برگ را به خاک سپردم.
منم ژنرال پاییز 
تنها منم که با گردباد فراموشی به جنگ درآمدم و
شب برگ ها را زیر بال مهتاب و درخششِ آفتاب گذاشتم.
منم ژنرال پاییز 
پاییز بی من یتیم است و
من بودم گفتم آری جسد سایه سبز است.
ای برگ ریخته ‏ی مهاجر 
تنها منم که در محراب پاییز...
برای جان زنده‏ ی برگ‌ها
نماز شهید می‏خوانم...
نامش را نماز میت نمی‏گذارم.


جمع‌آوری و گزینش:
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع
- سایت کردانه
- رسانهٔ همیاری ونکوور کانادا
- سایت ادبیات پیشرو ایران آوان گاردها

زانا کوردستانی

زانا کوردستانی
۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۱۵

په‌شیو و هه‌ژار

- پشیو و هه‌ژار:

 

وه عشقت بیمه بی‌که‌سْ بی‌قه‌رار
جور مه‌جنون گه‌ردم، دیار وه دیار
دیده‌و دل گِرین، پشیو و هه‌ژار
جور ماران گه‌سته، هه‌ر مه‌کم هاوار

 

∞ برگردان:
با عشق تو بیکس و بیقرار شدم
همچون مجنون آوارهٔ این شهر و آن شهر شدم
چشم و دلم گریان و پریشان حالم
مانند کسی که مار نیشش زده دائم داد و فریاد می‌زنم.


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

زانا کوردستانی
۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۳

گرمای دست‌هایت - لیلا طیبی

 

- گرمای دست‌هایت:


زمستان،،،
       برگشته است
آه،،،
گرمای دست‌هایت را
               کم آورده‌ام!

 

#لیلا_طیبی (رها)

زانا کوردستانی
۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۲۲

سلیمان لایق

سلیمان لایق
شاعر سیاستمدار

سلیمان لایق، شاعر، نویسنده و یکی از بنیان‌گذاران حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود.
او در ۹ میزان/مهر ۱۳۰۹ خورشیدی در روستایی در ولایت پکتیا در جنوب‌شرق پادشاهی افغانستان زاده شد. او پسر «عبدالغنی» ملای قبیله خروتی (زیرمجموعه قبیله‌های پشتون) بود. پدر لایق از خلیفه‌های عرفان صوفی‌گری نقشبندیه بود. در آن زمان رهبری این عرفان به دست خاندان مجددی‌ها بود که در هند و افغانستان جایگاه بالای مذهبی داشت. بنابراین پدر سلیمان با این امید که روزی پسرش مرید و پیرو این خاندان شود (که هرگز نشد)، نام او را «غلام‌مجدد» نامید.
او در ۱۰ مرداد ۱۳۹۹ در سن ۹۰ سالگی در گذشت.
غرزی لایق، پسر سلیمان لایق در صفحه فیسبوکش نوشته است که پدرش در اثر جراحاتی که در حمله انتحاری سال گذشته برداشته بود، امروز جمعه اول عید قربان، ۱۰ اسد/مرداد فوت کرده است.
آقای لایق در سال‌های حکومت حزب دمکراتیک در مقام‌های کلیدی از جمله عضو هیات موسسان و دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان و پسان یکی از چهار معاون نجیب الله در حزب وطن نیز بوده است. او مدتی به عنوان وزیر اقوام و قبایل، ریاست اکادمی علوم افغانستان کار کرده بود. در سال‌های اخیر زندگی در افغانستان بود و فعالیت سیاسی نداشت.
دست کم هفت دهه بود که سلیمان لایق شعر گفت و نوشت. شعر و شاعری او را می توان به سه دورۀ مشخص دسته بندی کرد:
- سلیمان لایق از آغاز شاعری تا کودتای ثور ۱۳۵۷ خورشیدی.
- سلیمان لایق از ۱۳۵۷ تا سقوط حکومت حزب دموکراتیک خلق( هشت ثور ۱۳۷۱)
- سلیمان لایق از سقوط حکومت حزب دموکراتیک خلق تا مرگ!
در یک بررسی زمانی در می‌یابیم که شعر سلیمان لایق از نخستین دوره تا مرگ بیشتر و بیشتر سیاسی و ایدیولوژیک شده است. چنان که در دهۀ شصت خورشیدی او نه تنها یک سیاسی سرای تمام عیار بود؛ بلکه سایۀ ایدیولوژی نیز بر سرزمین عواطف و تخیل شاعرانۀ او سایه می اندازد.

- نمونه شعر:
(۱)
عیدِ قربان شد و من لایق قربان نشدم
چه کنم درخور تقدیم دل و جان نشدم
نرسیدم به  شفا خانه‌ى   آغوشِ  کسى
رنج‌ها بردم و   مستوجب درمان نشدم
به موازات جنون رفتم و در وادی عشق
ناله‌پرداز    شدم  ، ناى نیستان نشدم
درخیال وهوسِ بوسۀ جانبخش کسى
آستان‌بوس شدم، محرم جانان نشدم
نشدم  کشته  و  قربانىِ  یک تیر نگاه
وین غمم کشت که درتیر‌رسِ آن نشدم
گرچه صدمرتبه رفتم به مصاف ددودیو
چون سلیمانِ نبى حاکمِ دیوان نشدم
بارها کشتى من در طلبِ ساحلِ عشق
غرق دریا شد و در ساحل امکان نشدم
بال و پر هرچه گشودم نرسیدم به مراد
کِرمِ شبتاب شدم، مهرِ زرافشان نشدم
لایقا  در   یَمِ   توفانی  دنیای  عجاب
بَرده‌ى تن شدم و روحِ غزلخوان نشدم.

(۲)
بیا بیا که فضاگرد کاینات شویم 
که آرزوی بزرگ است و این جهان تنگ است 
سرم زمشت حوادث فرو نمی‌آید 
سرمبارزه سرنیست، صخرۀ سنگ است 

(۳)
صدای ناخدا پیچید در شب 
که هان ای رهروان بیدار باشید 
من از وضع فلک دانم که امشب 
نبردی می رسد هشیار باشید 
سرو دل در کف توفان گذارید 
تن وجان قدرت پیکار باشید 
که این امواج توفان زای آبی 
سرودی می نوازد انقلابی 

(۴)
دوست دارم این وطن را
دوست دارم سنگ او را کوه او را
دوست دارم قلب خود را، خانۀ اندوه او را
دوست دارم این وطن را
خاک او را
ابرهای مست و هیبت ناک او
رودهای یاغی و بی باک او را
بر فراز کوهساران آسمان پاک او را
دوست دارم این وطن را

(۵)
در نیمه شب ها، از کوهساری 
آید صدایی 
فریاد نایی 
چون موج دریا 
شاید جوانی، عاشق شبانی 
از مهر رویی  
وزبرق مویی 
نالد شبانگاه

(۶)
ای شعلۀ حزین 
ای عشق  آتشین 
ای درد واپسین 
این شور تست یا که جنون سرشک ها 
یا شعر من که می دهدم سوز جاودان

(۷)
همیدون، همین مرز مرز من است
همین طرز اندیشه طرز من است
اگر بند و زنجیر استمگران
بریزد مرا بارۀ استخوان
نگردم ز راهی که بگزیده ام
که بگزیده ام آن چه بگزیده ام

(۸)
ما نسل انقلاب، بی ترس و بی حجاب
راهی کشیده ایم، روشن تر از شهاب
راهی به آفتاب
راهی به انقلاب
آینده گان به پیش، بالنده گان به پیش
در راه افتخار، با کاروان به پیش
تا پای جان به پیش
تا جاودان به پیش

(۹)
افتاده بود وسلی جلاد خورده گی
در کنج نامرادی « اکسا» خویده گی
لب ها ززخم مشت ستمگرشگفته تر
چشمان کبود و بیره و دندان شکسته گی
زیر فشار و ضربت اشکنجه وعذاب
آنگشت خون چکان و سرانگشت خورده گی
بینی شکسته، ناصیه خندان ز زخم چوب
رخسارها شکسته وناخن کشیده گی
نالان ز درد گردن و غلتان میان خون
کالا دریده، موی سر و رو رسیده گی
زیر عذاب برق، ز آدم کشان پست
دشنام گونه گونه و نفرین شنیده گی
وان سوی تر شکنجه کشان وطن پرست
بعد از هزار سانحه و جور مرده گی

(۱۰)
برما گواه باش که سرباز صادقیم
از بیم مرگ و هیبت اعدام رسته گی
بر ما گواه باش که پیش «امینیان»
سرخم نکرده ایم به عنوان بنده گی
دادیم زنده‌گی و خریدیم آب رو
پاکیزه داشتیم ره و رسم زنده‌گی


جمع‌آوری:
لیلا طیبی (رهـا)

زانا کوردستانی
۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۴

مهتاب بازوند

مهتاب بازوند
بانوی غرل لرستان

"مهتاب بازوند بیرانوند" شاعرهٔ لرستانی فرزند استاد "عزیز بیرانوند" شاعر پیشکسوت لرستانی، متولد ۱۸ مرداد ۱۳۵۶ و دارای مدرک کارشناسی‌ارشد ادبیات فارسی بود. او از چهره‌های «غزل محض» به‌ حساب می‌آمد.
از آثار وی می‌توان به مجموعه شعر «گنجشک‌ها فردا برایم حرف‌ها دارند» در سال ۱۳۸۷ اشاره کرد.
او از ۷ تیر ۱۳۹۸ به دلیل عارضه مغزی ناشی از بیماری کلیوی در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان شهدای عشایر خرم‌آباد بستری شده بود، و سرانجام در یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸ درگذشت.


♦ اشعاری از او:
(۱)
بغضی شکست شانه ی مردان ایل را                 
دستی شکافت دامن دریای نیل را
وقتی که ظلمت ازسردنیا گذشته بود                     
در من دمید بار دگر جبرییل را
آرام بر تمام شعورم جوانه زدِ                                 
آغاز کرد حادثه ای بی دلیل را
شاید مرا حقیقت این عشق بی دلیل          
آن سان شهید کرد که “سید خلیل” را
من توی چار چوب جهان جا نمی شوم        
کاری بکن که بشکنم این مستطیل را

 
(۲)
این واژگان هر آن چه که دارند می‌دهند       
تا شعر ها مرا به تو پیوند می‌دهند
حتی برای کشتنم این دشمنان هنوز             
تنها مرا به جان تو سوگند می‌دهند
با این گدازه‌ها چه کنم؟ دردهای من                
بوی گدازه‌های دماوند می‌دهند!
از مادرت بپرس که در وادی شما          
یک قلب واژگون شده را! چند می‌دهند
دیوانگی مجال غریبی است! عشق من!         
زنجیرها مدام مرا پند می‌دهند…


(۳)
از چای دم کشیده عزلت که بگذرم             
خود را به قله‌های مه آلود می‌برم
می‌خواهم از سکوت لبالب که ناگهان      
از خواب لحظه‌های مه آلود می‌پرم
باید رها شوم نه از این روزهای تلخ            
از چارتاق خسته و تاریک پیکرم
ته می‌کشد مثل من و روزهای من                
پک‌های گر گرفته‌ی قلیان مادرم
از روی بند یاد تو را جمع می‌کنم                
باران گرفته در شب تاریک بندرم
تا رخت‌های حوصله‌ام را اتو کنم             
از یاد برده‌ام که به یادت بیاورم...
ای مرغ عشق خسته بی‌آشیان نمیر!     
فردا برای بی‌کسی‌ات جفت می‌خرم...


(۴)
امروز مثل هر روز با من بساز ای درد         
این عشق کار من نیست اما چه می‌توان کرد؟
ای روح نا به سامان با من نمان و بگریز       
من خاک می‌شوم خاک من گرد می‌شوم گرد
این روزهای آخر باید وزید و طی شد                          
با رودهای راهی با بادهای شبگرد
نگذار خاطراتش در من فسیل گردد                  
آتش بزن بسوزان دردت به جانم ای درد.


جمع‌آوری و نگارش: سعید فلاحی(زانا کوردستانی) 

زانا کوردستانی
۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۴

هوتن نجات

هوتن نجات
شاعر مودی(نفرینی-Maudit)
 
شاید امروز کسی نامی از هوتن نجات را به خاطر نیاورد، اما بسیاری اشعار او را با امضای شاعران دیگر شنیده و خوانده‌‌اند. اما هیچ معلوم نیست که شعرهای چاپ ناشده ی او، اکنون، دست کیست، و چه شده‌اند.
هوتن نجات که او را مدرنیست و آنارشیست می‌دانند، شاعری نوآور که از پیشگامان شعر موج نو و از همراهان یدالله رویایی ، محمد علی بهمنی، هوشنگ گلشیری و... بود.
او در جوانی حدود ۲۱ ساگی، خودکشی کرد و چشم از جهان فرو بست تا ادبیات ایران از وجود اعجوبه ای باز بماند.
مجموعه ی شعر "بیاد بعد از ظهرهای آفتاب" را هوتن نجات موقعی نوشت که شاید بیش از ۱۶ سال نداشت؛ نوع شعری که دیگر ادامه نیافت.
دومین و آخرین مجموعه ی چاپ شده ی شاعر "در کنار هم" نام داشت که در سال ۱۳۵۴ منتشر شد.
البته چند شعر به صورت مجزا از او به چاپ رسیده همانند، "برخوردها" که شعرهایی هستند پ در کتاب اول شاعر (حواشی مخفی،۱۳۴۸) آمده اند. 
 
م
نمونه اشعار:
♥۱♥
- برخورد (1)
به پرواز
از کنار چشمه می گذرم
صیاد، اسباب مرگ ماهی را می چیند
و خون ماهی، آب چشمه را حرام می کند
 
بر شاخه های درخت، همسالانم
تا پروازی دیگر مانده اند
اما پرواز برگهاست در پاییز
و جرأت ریشه ی برفدیده
و میوه ی رسیده
 
بانوی خانه مرا دوست می دارد
و هر روز، سایه ی آشیانه
بر غروب می افتد.
  
- برخورد (2)
دیوار سپید خانه
با سایه ی گلدانی
در تماشا بود،
و او ایستاد
و پرده آویخت و غرق تماشا شد
خاک درخت، رنگ می شد
و سایه اش
     از دایره ی بافته ی باد
     می گذشت،
و باغ با پرندگان سپیده گرد
خلاصی باغبان بود
 
دستی در درگاه
پرواز سبک گیاه را بیعت می کرد
و کتاب با ورق آهنی
در گل اطراف فضا بود
 
با گل، پرنده آشنای سپیده ست
و درخت به حال طبیعی ست
وقت گردش ما
با گردش شاخه ها
     در آب خورشید نما
             بیناست
و رقص رخوت خاک
امیدواری ی  ماست
 
از ضلع باغ بیرون آییم
و درخت را در جاده بکاریم
تا عابر از دو دلی بیرون آید
 
- برخورد (3)
از ریگهای سوزنده
آفتاب عبورم می داد
و پرم را می سوخت.
پری که بر عاشق پوشش بود،
و نمای کاشی را
در شمال سفر می دیدم
 
شاخه، درخت را نشان می داد
وقتی که باد می آمد
 
آواز خویش را می خواندیم
و گل یاس می بوییدیم
و پرواز می گرفتیم
 
دلتنگ از لانه
مشتاق ستاره
و خلوت از احساس بودیم
از پنجره، دوشیزه با شوق آمد
و دانه یی حرام را
به عشوه به ما می فروخت
و ما پر تازه یی می دادیم
 
او اوج را متوقف کرد؛
و به درگاه، کشته افتاده،
گوشت عریان،
با مقاومت، پر کوتاهی زد.
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

♥۲♥
شب از ستاره بیرون آمد و به باد تکیه داد
شب در سایه توقف کرد و سایه ها را برید
و ما در تصویرمان لبریز شدیم
از آغاز پله نورها برگ ریزان باد را اطلاع می دهند
من از باد باز می گردم و خورشید را از تصویرم پاک می کنم
باد نورها را می گیرد و در شاخه های درختی که پاسدار دیوار است می افشاند
من از حباب خورشید بیرون آمده ام
دوار هوا در بخاری،  شعله ها را از برودت می رهاند
رهایی من از ساحل شروع می شود که باد در اندامش ذخیره است
خورشید در ساحل ادامه دارد
و ساحل از ستارگان می پرهیزد.
مقابل سر سام تنهایی
روز از دریا باز گشته است ما را به خورشید جوانه می زند
می توانیم از تمتع خورشید باز گردیم و چراغی را پاسدار لحظاتمان کنیم
ما از دریای خاطره بیرون می رویم و خیالمان با صدف ها آغشته می شود
این چراغ است که شب را در چشم هامان می پاشد.
(از مجموعه به یاد بعد از ظهرهای آفتاب)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

♥۳♥
از پله می شتابم
و کوچه صبح زیبایی دارد
از ساعت بانک مطمئنم
در راه باد می آید و به کوچه می نشیند
یک عابر با ساعت بیدار
با من به گفتگوست
و عابر دیگری با کنجکاوی می گذرد
چراغ روشن را می گشاید
و کفش شادمانه روی موزاییک می چرخد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

♥۴♥
از اثاقک تاریک پا بیرون می گذاریم
در نور جاری صبح
تنه ی درختان مرده
در جاده افتاده
ما را دلتنگ می کند
با زنجیر اتصال، غم یکسان داریم
و تازیانه در ردیف گام
وسوسه مان می‌کند.
باری سنگ بر زمین
و سنگدلان خود سلامتند
و ما سنگ می‌شکنیم
از نان حرام نیز نخواهیم گذشت
برده ایم و کالای کشتی
وقتی سنگ شکستیم
و آب در زمین نفوذ کرد
به راه می‌افتد
و ابهام تیره‌ی استخوان ما سوخته ست
خون غلیظ روی ستاره می میرد
و از درخت خشک، برگ می افتد
و مرگ سپید روز
تولد سیاه شب است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

♥۵♥
انسان سرودها را بر کاغذ می گستراند
و به تماشای روز می رود
و در آبها خمیازه را باقی می گذارد.
انسان با سنگهایی که لحظات را درک نمی کنند تنها می شود
و به موج که در حال شنا کردن است رشک می برد
در آب بیدار می شود
به صمیمیت آب رشک می برد
می بیند
دیوارها آب را از خاطر می زدایند،
دیوار ها آب را
                 برای ذخیره می پذیرند
انسان رحمت را با آب تقسیم می کند
انسان با خواندن اند یشه های آب تجربه می یابد
و درخت را در تنهایی آب باقی می گذارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

♥۶♥
به کلاس سکوت پذیر که وارد شدم
                                       رویا از اندامم لبریز شد
بیاد بعد از ظهر های آفتاب
که باران در من و تو بیگانه بود
                                    هیچ شبی در باران بر نخاست
بیاد فضا نوردان فلزی
حسرت من و تو را دور  کرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

♥۷♥
سکوت ما را شناخته بود
از دریا چه های مراقب که باد را احساس کرده بودند گذشتیم
کدام حرارت ما را از پیوند جدا کرد؟
دست در شب فرو بردم
در یا در چشمانم ظاهر شد
و باد تورا به من رسانید


جمع آوری:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
و باور کنید به سختی از هوتن نجات ردی یافتیم...

زانا کوردستانی
۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۵

امید

- #امید:


گاهی امید قلبمان را فرا میگیرد
و دلگرم می شویم به آینده
کاش دروغ نباشد
این امید فَرّار
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپکوسرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

زانا کوردستانی
۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۳

دووسه‌گه‌م

- دووسه‌گه‌م:

 

 من دووسی دیرم له شاره‌ی ناون
وه ناو بیکسی من کیده خاون
 مه‌ن دووسی دیرم لوڕسانیه‌
وه پاکی جوری، ئاوێ کانیه‌
 مه‌ن دووسی دیرم لوڕی لوڕسان
وه کیسی نییه‌م وه ‌مفت و ئه‌رزان
 بومه وه خه‌یری که به‌س نازاره‌
مانگێ دلی من له شه‌وه‌ ‌تاره
 بـاڵای چیو چنار، ژنی سه‌رفراز
نازگ، نازنین، پڕ له‌ عشوه‌و ناز
 پی لی ئه‌که‌فی هرچی کید له‌وه‌ر
ئاگاداری بوو خودای بانێ سه‌ر
 جور دشت و دیلان فه‌ره ڕه‌نگینه‌
زاده‌ی وه‌هاره و زه‌ڕه‌ی شیرینه‌
 له‌ زه‌ره و شیوا، مینیده‌ گوڵێ
ماڵـم وه‌ نه‌زر بـاڵاگه‌ی کوڵێ
 
سه‌ئید فه‌لاحی (زانا کوردیستانی)

زانا کوردستانی
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۰

پناه

- پناه:


پناهت منم
بارها گفته ای این را!
اما اکنون دلگرم شده ای
در پناه شعر هایت...
 


#لیلا_طیبی(رها)
#هاشور

زانا کوردستانی
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۹

کانال تلگرامی خلوت دل

زانا کوردستانی
۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۳

پنجره ه

❆ پنجره ها:

 

آبستن است کوچه  
بغض آمدنت را...  
من به درک!
پنجره ها را
دل نگران نکنی.
 
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه
┏💕━━━━━━━━━━•┓
@ZanaKORDistani63

زانا کوردستانی
۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۳۲

ماهیگیر

■ ماهیگیر:

 

دستانش همچون ماهی
از دستانم لیز میخورد
و با آه میگوید
تو دیگر ماهیگیر نیستی.

 

#لیلا_طیبی (رها)
#شعر_هاشور

زانا کوردستانی
۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۰

لیلا طیبی (رهــا) - انتظار

 - انتظار:

 


نقاشی بلد نیستم اما،
انتظارت را
      خوب می‌کشم!
 


#لیلا_طیبی (رهـا)
#هاشور

زانا کوردستانی
۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۱۱

بابونه

نوازش دستانت
بر موهایم بارید
بهار شد
بویِ بابونه گرفت
موهایم.

 

#لیلا_طیبی (رها)
#شعر_هاشور_در_هاشور

زانا کوردستانی