کیوان شاهبداغی شاعر تهرانی
استاد "کیوان شاهبداغی" شاعر ایرانی، زادهی سال ۱۳۳۹ خورشیدی، در تهران است.
استاد "کیوان شاهبداغی" شاعر ایرانی، زادهی سال ۱۳۳۹ خورشیدی، در تهران است.
ایشان مدرک کارشناسی ارشد مهندسی الکترونیک از دانشگاه صنعتی تهران دارند.
کتاب مجموعه اشعارش با نام "و به انگشت نخی خواهم بست" منتشر شده است. این مشتمل بر ۱۲۸ قطعه از سرودههای ایشان میباشد.
در اتفاقی نادر و مضحک، در سال ۱۳۹۶، شعر «زندگی» اثر ایشان، که اشتباها به "سهراب سپهری" منتسب شده بود، در کتاب درسی پایه یازدهم مدارس ایران، به اسم "سهراب سپهری" منتشر و بعد از رسوایی اشتباه گروه تالیفی آموزش و پرورش، این شعر از کتاب درسی به دلیل گمنامی شاعر حذف شد.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
خدا را دیدهای آیا؟
تو آیا دیدهای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی میرباید خواب از چشمت
کسی، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو، میخواند
و هنگامی که ترسی گنگ میگوید، رها گردیده، تنهائی
و شب تاریکیاش را، بر نگاه خسته میمالد
طلوع روشن نوری به پلکت، آیههای صبح میخواند
کلام گرم محبوبی
کمی نزدیکتر از یک رگ گردن،
به گوشات با نوای عشق میگوید:
غریب این زمین خاکیام، تنها نمیمانی
تو آیا دیدهای وقتی خطائی میکنی اما،
ته قلبت پشیمانی
و میخواهی از آن راهی که رفتی، باز برگردی
نمیدانی که در را بسته او یا نه؟
یکی با اولین کوبه، به در، آهسته میگوید:
بیا، ای رفته، صد بار آمده، باز آ
که من در را نبستم، منتظر بودم که برگردی
و هنگامیکه میفهمی، دگر تنهای تنهائی
رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست
و میترسی که راز بیکسی را، با کسی گوئی
یکی بیآنکه حتی، لب تو بگشائی
به آغوشی، تو را گرم محبت میکند با عشق
به هنگامیکه، دلبرهای دنیائی
دلت را برده اما، باز پس دادند
دل بشکستهات را، مهربانی میخرد با مهر
درون غار تنهائی، به لب غوغا، ولی راز سخن با او، نمیدانی
کسی چون نور میگوید، بخوان
و تو آهسته میگوئی، که من خواندن نمیدانم
و او با مهر میگوید
بخوان، آری بنام خالق انسان، بخوان ما را
و تو با گریههای شوق، میخوانی
تو آیا دیدهای
وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامیکه بر سجادهاش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا، تو میآیی
به تکبیری، تو را همچون عزیز بیگناهی، راه خواهد داد
و میپوشاند او، اسرار عیبت را
و از یاد تو هم، بد عهدیات را، پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را، بر تو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده، تو گویا باز هم، در اول خطی
تو آیا دیدهای وقتی که چیزی آرزویت بوده، آنرا جستهای
آنگاه میبینی، بجز یک سایه، چیزی در درون دستهایت نیست
کسی آهسته میگوید
نگاهم کن، حقیقت را رها کرده، مجازی را تو میجوئی؟
تو سیمرغی درون آسمان گم کرده،
اینک سایهاش را بر زمین خاک میپوئی؟
اگر یابی، بجز یک سایه، چیز دیگری داری؟
پس آنگه یک شعاع نور، چشمان تو را، از خاک تا افلاک خواهد برد
تو آیا دیدهای، وقتی هوای سینهات ابر است و باریدن نمیداند
و دشت سینهات، میسوزد از بیآبی خوبی
تمام غنچههای مهر، در جان تو خشکیدهست
به یادش، قلب تو، آرام میگیرد
و چشمان امیدت
گونههای چشم در راه تو را،
با بارشی، سیراب خواهد کرد
و گلهای محبت، در تمام پهنه جان تو میروید
تو آیا دیدهای وقتی دلت میگیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام، سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را، در کویر مهربانی، چاره میجویند
کسی آهسته میگوید:
سرای عشق را، یک بار دیگر آب و جارو کن
سوار صبح در راه است
تو آیا دیدهای، وقتی که دریای پر از طوفان مشکلها
بساط زورق اندیشه را
در صد خروش موج میپیچد
کسی سکان این زورق، به ساحل میبرد با مهر
و میداند که تو
بیآنکه در ساحل، به شکری، قدر این خوبی به جای آری
بدون گفتن یک، یا خدا
این نا خدا، از یاد خواهی برد
خدا را دیدهای آیا؟
به هنگامی که در این بیکران، این پهنه هستی
به ترسی از رها بودن، تو میپرسی
کسی میبیندم آیا؟
کسی خواهد شنید این بنده تنها؟
جوابت را، نه از آنکس که پرسیدی
جوابت را، خودش با تو،
و با لحن و کلام مهر میگوید
که من نزدیک تو هستم، به هنگامی که میخوانی مرا
آری، تو دعوت کن مرا، با عشق
اجابت میکنم، با مهر
هدایت میشوی، بر نور
خدا را دیدهای آیا؟
گمانم دیدهای او را
که من هم آرزو دارم، ببینم باز هم او را
به چشم سر، که نه
او خود گشاید، دیدههای روشن دل را
لطیف و خلق آگاه است
چه زیبا میشود، چشمی که میبیند ترا
چشم دلی، از جنس نور و عشق و آگاهی.
(۲)
شب آرامی بود
میروم در ایوان، تا بپرسم از خود،
زندگی یعنی چه!؟
مادرم سینی چایی در دست،
گل لبخندی چید، هدیهاش داد به من
خواهرم، تکه نانی آورد،
آمد آنجا، لب پاشویه نشست،
به هوای خبر از ماهیها
دستها کاسه نمود، چهرهای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیهاش داد، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد،
تکیه بر پشتی داد، شعر زیبایی خواند،
و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگیست که در ما جاریست
زندگی، فاصلهی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا، جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن، به همان عریانی، که به هنگام ورود، آمدهایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عدهای گریه کنان میآیند
عدهای، گرم تلاطمهایش
عدهای بغض به لب، قصد خروج
فرق ما، مدت این آب تنی است
یا که شاید، روش غوطهوری
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد، هیچ!!!
زندگی، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی، جمع طپشهای دل است
زندگی، وزن نگاهیست، که در خاطرهها میماند
زندگی، بازی نافرجامی است،
که تو انبوه کنی، آنچه نمیباید برد
و فراموش شود، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری،
شعلهی گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی، درک همین اکنون است
زندگی، شوق رسیدن به همان فرداییست، که نخواهد آمد
تو، نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغاش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی، بند لطیفیست که بر گردن روح افتادهست
زندگی، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی، یاد غریبیست که در حافظهی خاک، به جا میماند
زندگی، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه،
تا تولد باقیست
میتوان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان، باقی است
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشهی برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشهی ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمهی روشن خاک است، در آیینهی عشق
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، سهم تو از این دنیاست
زندگی، پنجرهای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست،
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل، برگیریم،
رو به این پنجره با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمیاندیشم
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست
شاید این راز، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید،
شعر پدرم بود، که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهیها داد
زندگی شاید آن لبخندیست، که دریغش کردیم
زندگی، زمزمهی پاک حیات است، میان دو سکوت
زندگی، خاطرهی آمدن و رفتن ماست
لحظهی آمدن و رفتن ما، تنهاییست
من دلم میخواهد،
قدر این خاطره را، دریابم.
(۳)
[رخصت]
چون روح دمید، گوهر ناب شدیم
از خواب عدم پریده، بیتاب شدیم
ما را به جهان، دو روزه رخصت دادند
بیدار نگشته، جمله در خواب شدیم.
(۴)
[جام دل]
من فاصلهام به عشق، اندازه توست
سرمستی من، به یمن سجادهی توست
ما شِکوِه نداریم، ز جامی که شکست
بر عشق بماند، آنکه دیوانهی توست.
(۵)
[پرده]
من بودم و غم بود و هوای خودپرستی
او بود و بساط عشق و مستی
یک لحظه چو پرده از میان رفت
او بود و جهان و نور هستی.
(۶)
[پاسخ]
مستم سلامت میکنم، هستی جوابم را بده
بستم به راهت دیدهام، هستی نگاهم را بده
من هستیام از هست تو، من مستیام از دست تو
هستام فدایت میکنم، هستی جزایم را بده.
(۷)
[تنهایی]
آشنایی درد جانسوز مرا باور نکرد
یک سلامی، خستگی را از تن ما در نکرد
گر چه شمع زندگانی در غریبی آب شد
مهربانی، گوشه چشمی هم برایم تر نکرد.
(۸)
[یلدا]
تویی که مژده خورشید صبح فردایی
به چشم عاشق وصلت، تو نور پیدایی
اگرچه فصل خزان، چهار فصل ما گردید
در آ، که جنس تابش نوری، حریف یلدایی.
(۹)
[سکوت]
بر خیز دلا به خون وضوئی بکنیم
در آب دو چشم، شستشوئِی بکنیم
عمر اندک و دوره خموشی در پیش
بشکن تو سکوت، گفتوگوئی بکنیم.
(۱۰)
[انتخاب]
یک شاخه از درخت
یک تکه هم طناب
این انتخاب توست
یک تاب، تا که خستگیات را به در برد
یک دار، تا که بگیرد نفس تو را
دریاب اختیار
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
سرچشمهها
www.k1shahbodagh.blogfa.com/1389/11
www.n-poems.blogsky.com/1393/04/24/post-1401
www.moerefk.blogfa.com/post/318
www.fardanews.com/fa/amp/news-744467
و...