حمیدرضا اکبری
استاد "حمیدرضا اکبری" متخلص به "شروه"، شاعر، نویسنده، محقق، پژوهشگر، روزنامهنگار، منتقد اجتماعی، بازیگر تئاتر و سینما، زادهی ۲۸ فروردین ۱۳۴۹ خورشیدی، در احمدآباد آبادان است.
استاد "حمیدرضا اکبری" متخلص به "شروه"، شاعر، نویسنده، محقق، پژوهشگر، روزنامهنگار، منتقد اجتماعی، بازیگر تئاتر و سینما، زادهی ۲۸ فروردین ۱۳۴۹ خورشیدی، در احمدآباد آبادان است.
او عضو شورای راهبردی مطبوعات و خبرگزاریهای استان خوزستان، کارشناس فرهنگی و فعال اجتماعی و کارشناس روابط عمومی و اکنون ساکن بوشهر است.
▪︎فعالیتهای ژورنالیستی:
- خبرنگار هفتهنامه منطقهای امید مردم در خوزستان.
- خبرنگار هفتهنامه یادگاری خوزستان.
- سرپرستی هفتهنامه منطقهای نجوا در خوزستان.
- سرپرستی هفتهنامه سایه تهران در خوزستان.
- سرپرستی هفتهنامه منطقهای صدای ملت در خوزستان.
▪︎کتابشناسی:
- مجموعه شعر افقهای خیس - ۱۳۷۳.
- پشت صداهای سنگ - ۱۳۸۱.
- عرج نور.
- وقتی سکوت میخواند - ۱۳۸۵.
- بلواس بختیاری (پژوهشی-مردمشناسی) - ۱۳۸۷.
- اگر بگویم عاشقم دروغ گفتهام - ۱۳۸۸.
- معاش (مجموعه داستان) - ۱۳۸۸.
- سیاهمکان لیراوی در تاریخ بوشهر - ۱۳۸۹.
- شنیده بودم جنگ (شعر) - ۱۳۸۹.
- شکل کودک (مجموعه داستان )
- لیلی میشوم تا شعر گریه کنم (شعر)
- فراگاه چوک (برگزیده داستان نویسان انجمن چوک)
- اعتراف میکنم من مرگم (داستان مینیمال)
- فراگاه تعزیه در جنوب ایران (پژوهشی)
و...
▪︎روزمه ادبی و هنری:
- داور بخش شعر سراسری آفتاب مهربانی - یزد ۱۳۸۷.
- دبیر جایزه ادبی لیراو.
- برنده جایزه شعر چیستا - ۱۳۷۳.
- برگزیده دو دوره گنگره شعر ره آورد سرزمین نور.
- مقام دوم کنگره شعر شاهد - ۱۳۶۶.
- برگزیده چند دوره ادبیات داستانی و شعر خوزستان.
- برگزیده جشنواره ادبی شعر مهیستان استان بوشهر - ۱۳۸۹.
- برگزیده نخستین جشنواره شعر خوزستان یادگار حماسه - ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹.
- برگزیده کنگره شعر سوگواره حسینی دانشجویان سراسر کشور - ۱۳۸۷.
- برگزیده چند دوره گنگره شعر دفاع مقدس.
- برگزیده و تقدیری شعر و داستان کوتاه جشنواره ادبی پایتخت پنجرهها در سالهای ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹.
- برگزیده نخستین جشنواره ملی شعر صلح - ۱۴۰۰.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
گلو
به دامن باد
واژگان را صید نکرده باشی
از سکوت
نم میخورد، نخنما!
به ته میرسد
خطابهات!
بانو!
مملو از معاشقه
تارزان شعرهای معاصر
صدای خوش مرغان بندری
اریب بالای تنم
تن
تنت
به تن نازی
دفی که دف ماند
تا ارتفاع دار!
ما که باشیم
حلاج هم خاطره نمیماند
گلو به نای
خراشیده میشویم
در بیتفاوتی زبان
بر چرخ سیمانی واژگان!.
(۲)
این همه عمر که برهنهایم
مستقیم به راست برو!
کسی دنبالم راه نمیدود
فقط فرشته میبینی
پای بساط و سیگار!
دود میبینی / حلقه زندگیست
نفت را آب مینوشند
و گرسنگی آرزویست دست نیافتنی.
از انگشتم خون میچکد
به این حلقه نمیرسم...
سگ هاری از دیوار خوشبختی نگهبانی میدهد.
مستقیم راه من به چپ میرسد
با سنگ معاشقه میکنیم
بوی خام نفت
عطر مهمانیمان میشود
گرسنگی حتا در جیبهایمان عنکبوت شده است
مستقیم به راست
فقط در روزنامهها
ما حرام شدهایم...
در این همه عمر که برهنهایم.
(۳)
[شهر را به مسافرتی اجباری رفتم]
باران بر بام
یادآور خمسه خمسه
بر فصل کودکیام
تا شعر به من رسید
هاشور زد
چکه چکه
چ
ک
ی
د
مادرم در باران جنگ رفت
در فصل جنگ بزرگ شدیم
گلوله را فهمیدم
گلوله فهمم نکرد
گرسنگی را خوردم
هوای تازه نداشتیم / حوا نبود
شهر را به مسافرتی اجباری دور شدیم
پرنده شدیم!
و حوصله اتفاقی که نبود
اتوبوسها را پیاده میشدیم...
یکی–یکی
و در نور کوتاه از سقف خانهها گم میچرخیدیم
باران مرا جنگاور کرد
که خانهای ندارم
مادری نماند
گندم سوخت
داس شکست
آوارگی سر از من در آوردم
رادیو اما چیزی نگفت!
حماسه را آفریدم
با دخترانی که موهاشان را رنگ کرده ماندند
تا در خوابهای دورشان مادر شدند
هشت از سال گذشت
هر کدام جنینی سقط شده
به آینده آوردند
تا جنگ دموکراسی صلح گرفت
حالا دنیا چقدر کوچک میرود
خانهای میکشم
کودکیام درونش بازی میکند
با مادری که پدرش منم!.
(۴)
[ناف آسمان را که ببرند]
الفبای روزمرگی
ته شعرم!
مرثیهساز دل خویش شدم
روز نمیخواهد
شب گریه بهتر حال میدهد
روی خودم راه میروم
کسی نمیفهمد!
خوابهایم خیس از چشم تاریکی میریزد.
دارم داستان میشوم
مردی که برای مردانگی آمد
بکارتش را باد برد
خنجر خورد
و از سمتی سقوط کرد.
تفنگ را کنار پرچم
انگشت فاجعه رقم زد.
الفبای روزمرگیام
در ته دفتر شعرم نوشت:
دمکراسی از دماغ فیل افتاده
و من هنوز خیسم از گریههای مقدس
ناف آسمان را که ببرند
دوباره من به دنیا نمیآیم.
(۵)
[قفس شاید همین حرف]
حرفم چارستون این در!
میخورد و باز تابش دیوار / گوشی نیس تا بشنود در بازگشت
حرف در دهان میچرخد / تفاله یعنی همین جن دربدر
کسی با صدای قبلیاش نیست
و آغاز این حرف بدون فردا
میترسم ادامه پیدا کنم
دستی دراز کن / تا فاصله میدود
قفس شاید همین حرف باشد؟!
تا فاصله! / دری ندارد برای باز شدن.
▪︎نمونه داستان:
(۱)
چرخید. چرخید... عرقریزان رفت به سوی کتاب قطور روی رف. ورق زد و نقشهای را از وسطش بیرون کشید.
چشمهایش را روی نقشه گرداند. خیلی دوست داشت الان آنجا میبود. نگاهش روی نقطهای از کشور همسایه ماند: قونیه!
(۲)
[شکلات پیچ]
سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است.
بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود. گاهی وقتها میخواست با پا لهاش کند.
اما نمیتوانست. میخواست بلند شود. نتوانست، حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمیتواند.
سایهاش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی