مانی معینی
آقای "مانی معینی" شاعر معاصر ایرانیست.
مانی معینی
آقای "مانی معینی" شاعر معاصر ایرانیست.
از وی مجموعه شعری به نام "اورآسیا" چاپ و منتشر شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
کف اتاق شکافی عمیق افتاده
عمیق مثل جهنم شبیه رود مذاب
دوباره شب شد و مامور اعتراف آمد
شکنجه پشت شکنجه عذاب پشت عذاب
دوباره شب شد و هر تار موت یک مار است
که میخزند و میافتند بر زمین از قاب
شبیه کابوسی که حقیقت محض است
ادامه دارد وقتی که میپرم از خواب
پدر نکیر شد و مادرم به کل منکر
فرشتههای عذابی که دوستم دارند
خدا کند که بفهمند حال و روزم را
و دست از سر این بیگناه بردارند
دوباره شب شد و مأمور اعتراف آمد
چه چیز از تو و آن اتفاق بنویسم؟
که راحتم بگذارد برای یک شب که
برایت از حال این اتاق بنویسم
که درد دل بکنم با تو از در و دیوار
که بوی کافور و سدر میدهند امشب
مگر نه اینکه فقط مرده دفن خواهد شد؟
فشار قبر مرا خرد میکند هر شب
مرا ببخش عزیزم شکنجه سنگین است
نمیتوانم حتی مداد بردارم
به روی کاغذ اقرار مینویسم که:
اگر بمیرم هم باز دوستت دارم
(۲)
چگونه میشود از تو فقط خیال ببافم؟
قفسترین! از میله چگونه بال ببافم؟!
بگو چگونه از این چند موی مانده به شانه
برای سردیِ شبهای بیتو شال ببافم؟
بگو چکار کنم با هجومِ لُختِ چراها؟
برای اینهمه مجهول احتمال ببافم؟
چه زود مُرد، نشد یک عروسک از لبخندت
برای شادیِ این عشقِ خردسال ببافم
برای تقویم هجرتِ تو میشود از این
سیاهثانیهها روز و ماه و سال ببافم
چقدر دست کشیدم به موی عکس تو در قاب
به جای موی تو باید فقط محال ببافم
اگر که قافیه را باختم فدای سرت عشق
بگو چگونه برای دلم دروغ ببافم؟
(۳)
[به یادِ فاجعهای به نامِ بم]
قرصهایم را که خوردهام
پس چرا لوسترها
تلوتلو میخورند روی سقف؟
چرا پناه گرفتهای زیر تخت
وقتی جنگ سالهاست تمام شده؟
دروغ میگویند
نمردهای
پرستار همین آسایشگاهی
که میگویی دوستت دارم
تا قرصهایم را بخورم
چقدر قرص بخورم تا یادم برود
آنشب مرگ بود که گهواره را تکان میداد
تا یادم برود روپوشِ سفیدِ پرستار
لباسِ عروسِ تو نیست
اینکه باید برگردم
درِ قبرستانی را باز کنم
و خانهام را حدس بزنم.
(۴)
رفته بودی جغرافیا بخوانی
سرزمینت را بشناسی
اولین سوال امتحان این بود؛
محصولات افغانستان را نام ببرید...
دلت میخواست بنویسی
زیتون
سیب
بنویسی بدخشان زردآلوهای شیرینی دارد...
اما در حافظهات خشخاش تیغ میانداختند
تیغ..
یادت آمد طالبها
گلوی فاطمه را با تیغ...
رد شدی از سوال.
همسایهی شمالی افغانستان را نام ببرید:
حالا ارتش شوروی از شمال داشت
وارد برگهی امتحانت میشد
و عزیزالله روی بسم الله الرحمن الرحیمی که بالای برگه نوشته بودی
گلوله خورد درست توی پیشانیاش.
رد شدی از سوال
پوشش زنان افغانستان چیست؟
چهل دختر هزاره آمدند لبهی برگهات
یکی یکی خودشان را پرت کردند توی دره
و لاتههایشان هنگام سقوط
چون پرچمهای سوگ
در باد میرقصیدند...
رد شدی از سوال.
طلا تپه در کدام ایالت قرار دارد؟
خواستی بنویسی جوزجان.
اما ریشها به نوبت روی لبهای "آی مامه" جا عوض میکردند
و عروسک کوچکش
مگر جلوی چند گلوله را میتوانست بگیرد
تا برگهی امتحانت را سوراخ سوراخ نکنند...
رد شدی از سوال.
چیزی از برگهات باقی نمانده بود
خواستی به خانه برگردی
اما بمبها چیزی از تو باقی نگذاشتند.
بخواب دخترم!
آرام بخواب...
سوال آخر امتحانت را من جواب خواهم داد
بزرگترین رود افغانستان
از شقیقهی تو شروع میشد و
به خاک اجدادیات میریخت...
(۵)
پاییز نبود!
غروب بود که از چشمهایم میریخت
وقتی "سرخ"
داشت لبهایت را میگرفت
و کبود رنگ آسمان نبود بعد غروب
کبود
من بودم
که له شده بودم
بین رفتن و ماندنت
باید قسم بخورد کوه
که هیچ جادهای برای تو باز نکرده است
اعتراف کند کلاغ
که خبرچین خوبی نیست
که دروغ گفت رفتنت را
تو نرفتهای
مرا دوست داشتی!
پاییز بود
غروب داشت از عکسمان میریخت در اتاق
و سرخ
رنگ آسمان نبود افتاده در حوض
آب واقعا سرخ شده بود
تو واقعا رفته بودی
حالا اتاق
پر از جنازهی کلاغهاییست
که زیر هیچ شکنجهای
رفتنت را انکار نکردند.
(۶)
زمستان تقصیر توست
خشکسالی تقصیر توست
و هرجا که از زندگی نشانهای نیست
پای تو در میان است
انارها فرار کردهاند به لبهات
شکوفهها لابهلای موهات
و زندگی
جایی میان پیراهن تو پناه گرفته است
وگرنه
خدا آنقدرها هم بیرحم نیست
که اناری را از کودکی در اتیوپی دریغ کند
یا آنقدر زمستان را طولانی کند
تا باغبان پیر
در انتظار شکوفههای سال بعد بمیرد
نگاه کن
قبرستان تا پشت در آمده
میخواهد سراغ زندگی را از تو بگیرد.
(۷)
به قاصدکی فکر میکنم
که خودش را به اتاق تو رسانده بود
که پناه گرفته بود میان ملحفهات
و آنقدر زیبا بودی
که آرزو کرد کاش یک مرد بود
به مردی فکر میکنم
که در آغوشش پناه گرفته بودی
و آنقدر زیبا بودی
که آرزو کرد قاصدکی بود
تا خبر زیباییت را به میدان جنگ برساند
تو صلحی بودی
که هیچ جنگی را پایان نداد
تنها قاصدکی را
از رسالتش پشیمان کرد
و مردی را از آفرینشش.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://piadero.ir
https://t.me/deltaie_khon
@Siavash_akbari55
@Maanimoeini
و...