انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۱، ۱۴:۱۴ - عسل رویال
    عااالی
  • ۱ شهریور ۰۱، ۱۲:۲۲ - عباس زاده
    +++
نویسندگان

۲۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۰۶ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۲

آبا عابدین شاعر ایرانی

آقای "آبا عابدین" شاعر، ترانه‌سرا، نویسنده و نجار ایرانی در ۹ بهمن‌ماه ۱۳۶۶ دیده به جهان گشود. 

زانا کوردستانی

🔷 شعرهایی از #‌آویزان_نوری شاعر کُرد عراقی با ترجمه‌ی #زانا_کوردستانی 

 

زانا کوردستانی
۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۸

داستان کوتاه بازگشت

داستان کوتاه بازگشت

هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی می‌دانست؛ اما به چشم بی‌بی هنوز همان "محولی" نق‌نقو بود. حاجی خدابیامرز "محولی" صداش می‌کرد. 
"محولی" بند پوتین‌هایش را بست و کوله‌ی برزنتی‌اش را به شانه انداخت. پلاک استیل آویز به گردنش با تابش نور آفتاب، برقی زد و دوباره میان پیراهن خاکی‌اش جا گرفت.
همدم و یار و یاور بی‌بی بود. اما با خواهش و التماس بی‌بی را راضی کرده بود که برود. سه روز لب به آب و غذا نزده بود که بتواند رضایت بی‌بی را بگیرد.
گلابدون را گرفت و مقداری از گلاب را داخل دستش پاشید و به ریش و صورتش مالید. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید. نگاهی به آب داخل کاسه‌ی سفالی دست بی‌بی کرد. مثل حالش مشوش بود.
به چشمان خیس بی‌بی چشم دوخت. بی‌بی نگاهش را دزدید. نخواست که اراده‌ی "محمود" را سست کند.
- رسیدی خبری بهم بده!
- به روی جفت چشام بی‌بی جون!
- نندازی پشت گوش! دل نگرونتم...
- به محض رسیدن به مقر خبردارت می‌کنم، خیالت تخت!
از حیاط خانه خارج شد و وارد کوچه شد. چند نفر از همسایه‌ها آمده بودند که بدرقه‌اش کنند. از همگی حلالیت خواست و خداحافظی کرد. دلش طاقت دیدن اشک‌های بی‌بی را نداشت. راه افتاد. وقتی داشت می‌رفت؛ به عقب نگاهی انداخت. اشک توی چشم‌هایش حلقه بسته بود. به عقب برگشت. بی‌بی با چادر نماز گل‌گلی‌ و چشمانم بارانی‌اش داشت دنبالش می‌آمد.
- محمود جان!...
- تو رو روحه مسعود گریه نکن!
"مسعود" داداش بزرگترش بود؛ پسر بزرگ بی‌بی، نان‌آور خانه بود، اما جنگ که شد جبهه رفت. شش ماه بعد جنازه‌اش برگشت، بی‌دست، بی‌پا!
بی‌بی یاد "مسعود" برایش تازه شد. آهی کشید و قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند؛ "محمود" گفت:  زود بر می‌گردم! من مثل مسعود نامرد نیستم! بخدا! قول دادم که!.
- اما...
"محمود" با انگشت، جلوی دهان بی‌بی را گرفت و نگذاشت دیگر چیزی بگوید. چند تار از موهای سپید بی‌بی که از چادر بیرون زده بود را با انگشت زیر چادر کرد و گوشه خاکی چادرش را بوسید و رفت.
بی‌بی همانطور که با چشمان خیسش، رفتن، "محمود" را نظاره‌گر بود با خود زمزمه کرد: مسعودم نامرد نبود...
***
بعد از ۱۷ سال که خبر برگشتش را دادند. چادرش را سرش انداخت. پاهایش واریس داشت. چشم‌هایش هم کم سو شده بودند. عصا به دست، به کوچه رفت. از سر خیابان پاکتی شیرینی خرید و برگشت. زنگ تک تک خانه‌های محله را زد. به اهالی شیرینی تعارف کرد و خبر برگشتن "محمود" را داد.
- محمودم برگشته!
- پسر نازنینم برگشته!
- نگفتم بر می‌گرده!
***
وقتی استخوان‌های بی‌جمجمه‌ی پسرش در تابوتی تحویل گرفت؛ مثل موقع رفتنش در ۱۷ سال پیش، اشک در چشمانش حلقه بست. 
- می‌دونستم بر می‌گرده! پسرم، سرش ببره، قولش نمیره!.
و چادر خاکی‌اش را روی تابوت انداخت.

 
#زانا_کوردستانی

 

زانا کوردستانی

▪چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی 


(۱)
درخت؛
از ترس ذغال شدن؛
             کتاب شد!.

 
 (۲)
باران،،،
به نرمی می‌بارد
بر چتر مولتی‌میلیاردر
               ***
اما،،،
سیلی ویرانگرست
برای مرد کارتن خواب!
 
  
 (۳)
تنهایی،،،
سربازی‌ست کلافه
که اسمش را
روی دیواره‌ی برجک،
             رج می‌زند!
 

(۴)
پا تووی کفش هر کس کردم
باز لنگ می‌زد...
                        ***
زندگی،،،
هیچگاه همگامم نبود!
 
 
(۵)
آفتاب،،،
هدایت‌گر ما بود اما،
تن به شب‌پره‌هائی دادیم که،
     دورِ سرمان می‌چرخیدند!
 
 
 (۶)
زنده‌ایم اما،،،
بی‌شک با پُتک جهالتِ طالبان
روزی،
       مثلِ تندیسِ بودا
                    نابود می‌شویم.

 
(۷)
دکمه‌های زندگی را باز می‌کنم؛
و در می‌آورم این پیراهن گشاد را.
                          ***
آه،،،
   --زندگی به ما نمی‌آید!
 
 
 (۸)
فرا می‌رسد روزی که
در سطرهای یک کتاب
                زندگی کنیم...
                         ***
کاش آیندگان
با تبسم یاد ما کنند!
 
 
(۹)
فردا،،،
اعلامیه‌ی نصب بر دیوار
 مرگِ ما را فریاد می‌زند.
***
غافل که امروز
 ما مرده‌های
       لاشه بر دوشیم!

 
(۱۰)
پالتوی پدرم را،،،
سخت در آغوش می‌فشارم...
                              ***
تو؛...  همیشه در منی پدر!
                              
 
(۱۱)
به گمانم اندوه،
پرنده‌ای‌ست،
[غمگین]
در غم جفت‌اش.
 

(۱۲)
باغ،،،
در سکوتی غمناک فرورفته‌ست
                                ***
-- کو زمزمه‌های باران!؟
 

(۱۳)
قطاری بر ریل
 انتظاری بی‌هوده را
    به دوش می‌کشد...
                         ***
وقتی،
در ایستگاهی متروک افتاده‌ست!

                         
 (۱۴)
مادربزرگ باغچه‌ای داشت؛
که هر روز،
آرزوهای پیر و جوانش را،
       -درونش دفن می‌کرد!
 
  
(۱۵)
غرش موشک‌هایش
گوش جهانی را کر کرد؛
حاکمی که،،،  
سکوت کودک گرسنه را 
             --هرگز نشنید!
 
  
#زانا_کوردستانی
#هاشور

زانا کوردستانی