انجمن شعر و ادب رها (میخانه)

درباره بلاگ
انجمن شعر و ادب رها (میخانه)
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۱، ۱۴:۱۴ - عسل رویال
    عااالی
  • ۱ شهریور ۰۱، ۱۲:۲۲ - عباس زاده
    +++
نویسندگان

۳۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۲

کانون شعر - مادرم مرد بود

انتشار شعر مادرم مرد بود در کانال تلگرامی کانون شعر

۲۹ مهر ۱۳۹۸

زانا کوردستانی

زانا کوردستانی
۲۸ دی ۹۸ ، ۱۶:۵۱

مترسک تنها

- مترسک تنها:

 

کاش مترسکی‌ می‌شدم
پای جالیز خیالت
اما هر غروب
کلاغ های سمج
نوک می‌زدند
تنهایی ام را

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه

زانا کوردستانی

زانا کوردستانی
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۲

ماه

❆ #ماه:

 

روزگاری دلم ماه بود
که بی منّت روشن می کرد
شب های تاریک خیابان را
اکنون سالهاست
 خبر از ماه ندارم.

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
 

زانا کوردستانی
۲۱ دی ۹۸ ، ۰۷:۳۵

پاییز

❆ #پاییز:

 

پاییز پر از دلتنگی است
با خش‌خش برگ‌های کنار جاده
ترکیده دل انار‌های سرخ
و خرمالوی روی درخت 
که تا آخر پاییز منتظر است

 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپکوسرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

زانا کوردستانی
۲۱ دی ۹۸ ، ۰۴:۰۴

شعر آزاد - پاییز شد

زانا کوردستانی
۲۰ دی ۹۸ ، ۰۵:۳۱

کجا ما به هم برسیم؟!

زانا کوردستانی
۱۹ دی ۹۸ ، ۱۱:۴۳

سایت دوست - محبوب من

زانا کوردستانی
۱۸ دی ۹۸ ، ۰۵:۱۸

تفحص

• تفحص:

 

ای بازمانده ی محرم
در کربلای چهار
چنین محجور چرا مانده ای هنوز؟!
سکوت ممتد تو
عذاب می‌دهد گروه تفحص را
و در کشاکش خاک و خاشاک
دست هایشان،
طعم تاول گرفته.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

زانا کوردستانی
۱۸ دی ۹۸ ، ۰۵:۱۰

هنرات - لیلا طیبی -کافر

زانا کوردستانی
۱۷ دی ۹۸ ، ۰۵:۱۷

داستان - لبخندِ علی

- بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!
- نه دختر خوشکلم! یادمه!
- با مامان میریم برات کیک می‌گیریم!
- مرسی عشقِ بابا!
- زود برگرد؛ دیر نکنی، ها!
″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام!
″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و گونه های سوخته و بی روح اش را غرق بوسه کرد. دخترک سه ساله، عاشق پدرش بود و امشب که شبِ تولد پدرش است، او بیشتر ذوق زده و خوشحال بود تا کسی دیگر، به همین خاطر اصرار داشت که پدرش در بازگشت از کار دیر نکند.
″علی″ دستی بر موهای حنایی و بلندِ ″نرگس″ کشید و بلند شد. دل اش نمی‌آمد که دستان زبر و خشن‌اش را بر پوست لطیف صورت دخترش بکشد.
″نرگس″ عاشق لبخندهای پدرش بود. در پاسخ لبخند زیبای بابا علی، خندید و خودش را به دامان مادرش انداخت و گوشه ی پیراهن مادرش را در دست گرفت.
″علی″ با همسر و دخترش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. او یکی از ده‌ها کارگر معدن شهر بود و روزانه بیش از ۱۲ ساعت در دل آن معدن عمیق مشغول به کار بود. ″علی″ و هفت نفر دیگر از کارگرها در عمق ۱۳۰۰ متری ″معدن البرزگان″ در سایت تخریب و حفاری لاشه سنگ ها مشغول بودند.
ساعت هفت صبح، مینی‌بوسِ سرویس معدن در ایستگاه محله ی آنها توقف می‌کرد تا که ″علی″ و چند نفر دیگر از کارگران معدن را سوار کند. باید عجله می‌کرد که زودتر به سرویس برسد.
داخل مینی‌بوس، تعدادی از کارگرها چرت می‌زدند و تعدادی دیگه با هم پچ‌پچ می‌کردند، برخی هم بدون هیچ عکس‌العملی فقط جلو را نگاه می‌کردند و کاری به هیچ چیز نداشتند. ″سجاد″ یکی از همکاران صمیمی ″علی″، سر شوخی را با او باز کرده بود و سر به سر ″علی″ می‌گذاشت.
- قیافه ات چه نورانی شده علی!
...
- انگار رفتنی شدی داداش!
″علی″ جز لبخند شیرین و زیبایش پاسخی برای حرف های سجاد نداشت. 
پنجشنبه بود و طبق روال پنجشنبه‌ها، معدن یک ساعت زودتر تعطیل می‌شد.  
از لحظه ای که ″علی″ پا از خانه بیرون گذاشته بود دلشوره ای غریب وجودش را گرفته بود. چهره های معصوم و نگران همسر و دخترش در ذهن‌اش نقش می‌بست. دست و دلش به کار نمی‌رفت. تند تند به ساعت مچی‌اش نگاه می‌انداخت. تا ساعت نهار یک ساعت دیگر باقی مانده بود. تصمیم داشت که حتمأ سر نهار به خانم‌اش تلفن کند تا از دلنگرانی خلاص شود. دلشوره و اضطراب او را کلافه کرده بود. خیالات و توهمات گوناگون در ذهن‌اش می‌گذشت.
کار تراش و تخلیهٔ نخاله‌های سایت تمام شده بود. برای بعد از نهار کار چندانی نداشتند. همکارانش زودتر از سایت خارج شدند. او و ″مش‌رجب″ برای جمع آوری وسایل اضافی مانده بودند. وسایل کار را از عمق معدن بیرون می‌کشیدند تا بعد ظهر آنجا را تخلیه و آماده انفجار کنند. ″مش‌رجب″ بیست متری از ″علی″ فاصله داشت که ناگهان تخته سنگی بزرگ از بدنهٔ معدن جدا شد و بر روی ″علی″ افتاد. ″مش‌رجب″ دست‌پاچه و ترسیده، خود را به محل ریزش رساند. نه اثری از علی پیدا بود و نه صدایی از او می‌شنید. بلافاصله به مسئولان ایمنی و بهداری معدن بیسیم کرد و اتفاق را برایشان تعریف کرد. بعد از دقایقی کارگران برای رهاسازی ″علی″ وارد سایت شدند. با تلاش فراوان سنگ‌های بیشمار را از روی ″علی″ برداشتند و پیکر نیمه جانِ غرق در خون و خاک او را بیرون کشیدند و سوار بر آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند.
•••
هوا تاریک شده بود و چند ساعتی بود که ″نرگس″ منتظر بازگشت پدرش بود. مادر ″نرگس″ چند بار شمارهٔ موبایل پدرش را گرفته بود اما جوابی دریافت نکرده بود. دلشوره در وجودش راه پیدا کرده بود. 
حدود ساعت ده شب، ″رضا″ دایی ″نرگس″ به خانه ی آنها آمد و ماجرا را برای خواهرش تعریف کرد و آنها را با خود به بیمارستان برد.
″نرگس″ با دیدن لبخند سردِ نقش بسته بر لب‌های پدرش، غمگین شد. آرزو کرد که پدرش از جا برخیزد و او را در آغوش بکشد. قطره ای اشک از چشم اش سُر خورد و از گونه هایش لغزید و بر زمین افتاد. لبخند ″نرگس″ هم مانند لبخند پدرش پژمرد و هاله ای از غم و اندوه بر صورت زیبایش پرده کشید.
شدت جراحات و شکستگی‌هایِ ″علی″ بالا بود. تا آن ساعت چند عمل جراحی شده بود. درصد میزان هوشیاری اش پایین و تنفس‌اش مشکل داشت. فقط خدا می توانست بابا علی را دوباره به نرگس باز بگرداند...
•••
″علی″ همان شب پیش‌روی چشم‌های اشک آلود ″نرگس″ و مادرش با همان لبخند زیبایش که همیشه بر لب‌های سردش نقش داشت، جان داد.
معدن روزهای بعد باز به تولیدش ادامه داد اما دیگر کسی لبخند ″علی″ را ندید، همانند لبخند محو شده ی ″نرگس″.

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

- تقدیم به علی کوهساری کارگر ۳۵ ساله ی معدن البرزگان که روز پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸ در اثر حادثه ی سقوط سنگ در عمق ۱۳۰۰ متری معدن درگذشت. (یادش گرامی)

زانا کوردستانی
۱۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۳

آیینه

❆ #آیینه:

 

خود در آیینه دیدم
و کاش می‌دانستم
چه می‌بیند در من آیینه

 

 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپکوسرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

زانا کوردستانی

زانا کوردستانی
۱۴ دی ۹۸ ، ۰۵:۲۱

کاه متن - زمستان لال

زانا کوردستانی
۱۳ دی ۹۸ ، ۰۵:۲۱

دو چشم ابری...

زانا کوردستانی
۱۲ دی ۹۸ ، ۱۱:۲۳

مجموعه سپکو 037

 

❆ #تصویر: 
هرچه تصویر را
شسته ام از ذهن
در قاب دلم تنها
تصویر تو را آویخته ام
 
❆ #تردید:
تردید نکن
پرده ی شک را بزن کنار 
می ترسم بکُشد ما را روزی
دردِ تردید
 
❆ #رویا:
کلاغی که رویاهایم را
در گوشهٔ باغ چال کرد 
کاش می دید 
چقدر رویایم شاخه کشیده است
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپکوسرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

زانا کوردستانی
۱۱ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۳

فقر

 - فقر:

به عدد و ارقام توجه نکن
وقتی تو را نداشته باشم
فقیرترین مرد جهانم 
 
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_پریسکه
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

زانا کوردستانی
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۲

بر پا

- بر پا:

روحم کودکی است نوپا
به امید دستان توست
بر پا بودنم 
 
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_پریسکه
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

زانا کوردستانی
۱۰ دی ۹۸ ، ۰۷:۰۴

حرف زیبا

❆ حرف زیبا:

زیباترین حرف الفباست 
"واوی" که
میان من و توست!
 
 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_پریسکه
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

زانا کوردستانی